م. سروش:‌ و آنگاه، آزادی را می سرودم

 

و آنگاه، آزادی را می سرودم

کاش شاعری بودم

که درد را می توانستم بسرایم

آنگونه که از دیدگان کودکان کار

و یتیمان بی سر پناه

بر روی گونه هاشان، جاری می شود

 

کاش می توانستم

رنج دهقان سالخورده را

از زبان پاهای تاول زده

و چین و چروکهایی

 که راوی بیداد سالیانند،

 بازگو کنم

با شعری به برّندگی داس

برای برآوردن ریشه های

اسارت و بردگی و استثمار

 

کاش می توانستم

از سرپنجه های خونچکان

دخترکان قالیباف

سروده ای سرخ و آتشین بسازم

و چونان خنجری در قلوب سیاه آنان

که به تاراج می برند شیره جان

و حاصل عمرشان را، فرو ببرم

 

کاش شاعری بودم

که با سرودن حماسه ای

از جنس پُتک

بر فرق آنان که کارگر را

به یغما برده اند، فرود می آمدم

و مرحمی می سرودم، با واژه هایی

از جنس مهربانی، تا التیامی باشد بر

دستان ترک خورده و پینه بسته شان

آنان که تن سرمایه کرده اما،

به نان شب محتاجند!

 

کاش می توانستم

همچون باران ببارم در شعری

به وسعت تمامی گندمزارهای جهان

و نان را بر سر سفره های

غارت زده، میهمان کنم

و امید را و لبخند را

به نومیدان و غمزدگان

هدیه نمایم

 

اگر شاعری بودم

شعری می سرودم از جنس توفان

تا کاخهای ظلم و ستم را

به یکباره در خویش

فرو ببلعد و بر سر ظالمان

آوار کند

 

و آنگاه، آزادی را می سرودم

با واژه هایی به وسعت عدالت

و به شکوه عشق

که در تمام این زمین

زیباتر از اینها نخواهی یافت.