رحمان کریمی : عجایب الحقایق و مَضاحَکه الدقایق (۴)

 

ــ ۲۲ ــ

دمدمه های صبح کاذب بود که با سر و صداهای عجیبی از خواب نوشین دوشین بیدار شدم. دیدم هرچه قوم و خویش دور و نزدیک و همسایگان نزدیک و دور دارم ، دور تا دور بالینم در حال رقص و خواندنند:

ــ عمو یادگار ! خوابی یا بیدار ؟ ... عمو ماندگار ! خوابی یا بیدار ؟
و قهقهه های مستانه که :
ــ بلند شو ، تموم شد !
گفتم حالا بگویید چه مرضی به جانتان افتاده که بر سر من ریخته اید ؟
یکی از بستگان که در بلبل زبانی شهره شهر بود گفت :
ــ کهنه سیاسی خرفت ! گفتیم که تموم شد.

دلم لک می زد برای یک استکان چای داغ قند پهلو. مگر می شد از جایت تکان بخوری. لحظه به لحظه جمعیت را فزونی می گرفت. از راهرو و پله ها هم سر و صداها بلند بود. از حیرت و ذلت پرسیدم :
ــ آخه بگید چی تموم شد ؟
ــ رژیم ... رژیم ... رژیم ! ر... ر ...
پرسیدم :
ــ آخه چه طوری ... از دیروز به امروز تموم شد ؟

یکی شان جمعیت را بُرید ، آمد چشم در چشمم دوخت ، زد به خنده که :
ــ آخر ای خطای خطاکار عالم خلقت ! ای پرچانه عمری یاوه گوی ! ای بی همت بلوف زن ! سال ها ما را به نیروهای مترقی ات فیلم و خسته کردی . طفلی اهل و عیالت را محروم از نعمات دنیوی در عذاب انداختی که چه ؟ که پیروزی نهایی از آن نیروهای مترقی ست ؟ از نیروی مترقی تو که بقدر یک ترقه هم صدا در نیامد تا به الحمدلله تنها شخصیت محبوب و مقبول و معلوم ایران دست همت از آستین عزت درآورد و کار را تمام کرد. بزمچه پیر ! می دانی دست و آستین چه کسی را می گویم ؟ ...
عده یی دم گرفتند :

ــ اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریا پناه شاهزاده رضای سوم پهلوی . بلند شو به پرچمدارت مریم قهرمان تبریک بگو !
حالم را خودتان حدس و گمان و تخمین بزنید . آخر من در نوجوانی ظهر بیست و هشتم مرداد را دیده بودم که چطور مفت و مجانی عده یی لات و چاقوکش سبزه میدان و چاله میدان و فواحش نامدار تهران ، شاه فراری را به اریکه قدرت برگرداندند و آب از آب تکان نخورد. دیده بودم که من و مرحوم پدرم چطور جلو صاحبخانه کم سواد هیچ ندانمان ، خیط و مات شدیم . آدم یکدنده که خودش را از تب و تاب نمی اندازد. من هم نیانداختم و پرسیدم :

ــ من باختم ... هرچه بگویید هم هستم اما شما را به خدا بگویید که چگونه شازده که ما بی مقدارها قدرش را ندانستیم ، زُمخت ترین صفحه تاریخ را در اسرع وقت به فتح و فتوح ؛ ورق برگرداند ؟
همان مرشد دلیر معرکه جواب داد :
ــ خیلی خیلی ساده ! طرف که خردمند و مدبر و مبصر باشد می داند بزرگترین مشکل بی سابقه را چگونه فوت هوا کند. برای اینکه از سر کند ذهنی باز سئوال نکنی ، برایت بگویم با یک گذار مسالمت آمیز که قطره یی خون از دماغ هیچیک از جنگجویان دو طرف جبهه ریخته نشود. اعلیحضرت قدر قدرت شاهزاده رضا شاه سوم به ترامپ پیغام داده که دارایی ها و اموال رژیم و رژیم زاده ها مصادره کند و بدست او بسپارد تا ایشان با مسالمت قال رژیم را بکند . همه که مثل شما مجاهدین بی اعتقاد و دیرباور نیستند . ترامپ به جان بولتون می گوید : « جانمی پیدا شد ! زحمت ما هم کم شد. فوری اقدام کنید ! » پول های ولمی به دست امین همایونی می رسد . تا دهشاهی آخرش را میان فرماندهان سپاه تقسیم می کند که رژیم را برای او براندازند. همگی پاسخ داده اند که سمعا و طاعتا !

بعد دست در جیب کرد ، کاغذی درآورد گرفت جلو چشم حیرت زده من و گفت :
ــ این تلگراف فرمانده هان شاهدوست و میهن پرست ایران است که خدمت آسمان آسای همایونی مخابره شده است . و شروع کرد به خواندن :
ــ « ما جانثاران که برای گذران زندگی خود و اهل و عیالمان چهل سال است که هشتمان گرو نُه مان هست هرگز چنین کرامتی نصیبمان نشده بود. به مجرد شرف وصول وجوه اهدایی همایونی ، ترتیبات لازم داده شده و تنها مانده است که آن اعلیحضرت ، خاک وطن را به قدوم مبارک شاهانه خود مفتخر فرماید. امضا : جان نثاران چاکر درگاه همایونی فرماندهان شاه پرست سپاه پاسداران » .
ــ هورا ... هورا ... هورا ... هورا ...

ــ وقت زیاد است برای ابراز احساسات ، بگذارید برای این خنگ تمامش کنم . الان که ما اینجاییم ، اعلیحضرت منتظر تهیه بلیط هواپیماست .
یک دیوانه خانه تمام احاطه ام کرده بودند . پرسیدم :
ــ آخوند ها چه شدند ؟
ــ هیچ ... همه شون رفتند خونه شون تا نقش اپوزیسیون سلطنت مشروطه را راه اندازی کنند.
خودم هم نفهمیدم این نعره که زدم چگونه از درونم برآمد :
ــ از اینجا می روید یا آجان خبر کنم ؟
دیگر خودم ماندم و خودم .

ادامه دارد .......