رحمان کریمی: رجز خوانی بهاری این پیر

 

 رجز خوانی بهاری این پیر

بهار طبیعت، همه ساله ست

به پشت سر دارد هزاران هزار

تابلو زیبای شاعران عهد کهن .

بهار من به زندان مستبدان در بند

هماره، هر روزه

خروش طغیانی او را

ز اعماق جان تشنه ام

شنیده ام .

 

چه بی رحم اند این سوداگران قدرقدرت جهان

چه مفلوک اند این مستبدان تکیه داده

به دیوار عایق سرمایه و سلاح

آه، عذابم می دهد به حیرت

صبر و تحمل یک ملت .

 

شقایق، جام پرخون شد

از ریختن خون آنهمه گل های نازنین

کبود شد تن بنفشه از سیلی زمستانی

نرگس چشم گشوده اما بر بیداد زمان .

 

گل سرخ باید خرمن آتش باشد

نی بافته شده از ابریشم طبع شاعر

لاله ها در دشت باید

خاوران باشد نی بوم نقاش کلام

باد نوروزی باید بسوزاند

پوست و گوشت زمستان سیاه

نی حریری که بادش بدهد اهل کلام .

من شاعر نیستم، اگر بودم

رمانتیک نبودم هرگز

فرق است میان رمانس با آن

زائده مانده ز دوران قدیم .

 

کرم کن ای روز نو، ای بهار هر ساله

با شور و شوق و قیام عاشقان

برَهان از قید و رنج استبداد

بهار آزادی ایران و خلق های اسیر جهان .

 

من پرستوی سفر کرده یی هستم

کز یاد نبرده است هرگز آشیان مألوفش .

ای جوانان وطن !

چهارشنبه سوری شما نباشد سالی یکبار

مثل کانون های شورشی

هر شبانه سوری بدهید

ایران را .