جمشید پیمان:‌ شاعری بود که دلّال محبت شده بود

 

شاعری بود که دلّال محبت شده بود

شاعری بود جهان را همه زیبا می دید

باغ پرگل، دل خوش،روی فریبا می دید

 

شاعری بود به لب خنده و رخ نورانی

شادمانی ش هویدا و غمش پنهانی

 

شاعری بود جهان در نظرش بی معنا

بود راضی به کفی نان و پنیر و نعنا

 

شاعری شهره به مدّاحی ماه

بیژن عشق رهانیده به بیتی از چاه

 

شاعری پشت در میکده ها مست و خراب

خوانده:لاحول و لا قوّت الّا به شراب

 

شاعری بود سر هر غزلی غش می کرد

چه صفائی به صدای خوش دلکش می کرد

 

انقلابی شد و از ماه، خمینی آمد

ظاهرَن رفت یزیدی و حسینی آمد

 

خوش خوشانی دو سه هفته به دل خلق دوید

از گل و سنبل و بلبل همه جا بود نوید

 

گشت ناگه همه جا معرکه ی چوب و چماق

ژآنهمه شعله بجا ماند یکی مُرده اجاق

 

هرچه می گفت خمینی، دگران می کردند

عقل زایل شده خویش عیان می کردند

 

سر هر کوچه بپا گشت یکی چوبه ی دار

قطع بی وقفه ی دست و سر و پا؛ رونق کار

 

شُکر ایزد که در میکده ها را بستند

بهر ارضای خدا شیشه ی می بشکستند

 

چادر عفت دین بر سر زن ها کردند

تا بخواهی عوضش صیغه مُهیّا کردند

 

چَه چَه هایده گم گشت و حمیرا خاموش

عشق در کاسه ی تاری نزند دیگر جوش

 

شاعری یک شبه شیدای خمینی شده بود

عاشق مساله و مبحث دینی شده بود

 

شاعری بود که از شهد شهادت می گفت

زرد، شلوراش و، دائم ز رشادت می گفت

 

جلوی صحن حَرَم  گشت ولو، مرثیه خوان

کرد از هر کس و ناکس طلب تکّه ی نان

 

شاعری بود که دلّال محبت شده بود

دفتر مّتعه ی او  مرکز رحمت شده بود

 

شهرنو را وسط  شعر در آتش افکند

بود شاکر که زن خویش رهانیده ز بند

 

شاعری بود که خنثا سر هم می فرمود

چرت می بافت،به شعرش نه فراز و نه فرود

 

گاه نقشی ز هوس در نگه یار کشد

گاه از باده ی چشمان شرر بار چشد

 

گه پریشان شده در گیسوی آشفته ی یار

گه برای لب معشوق ،دلش کرده ویار

 

سرو و شمشاد و صنوبر به غزل جا کرده

در دل دوست به هر حیله رهی وا کرده!

 

می کند تُرش اگر حرف سیاسی بزنند

یا اگر یک نخ مو از سر ملّا بکنند

 

باغ ایران شده امروز بیابان یک سر

گویدت زیر لب اهسته که ای تُف به تبر

 

گر بپرسی که تَبَر چیست،سری جنباند

چشمکی می زند و شعر دگر می خواند

 

گویدت؛ خوب ببین جنس تبر هم از ماست

نق زدن جز به خودت، جان برادر بی جاست

 

طعن و طنزش نبوَد از اثر دل سوزی

آشکار است به هر واژه ی او پُفیوزی

 

غم او نیست غم گُشنگی کودک کار

یا غم اینهمه سر ها ی پریشان بر دار

 

گور بابای خیابان و خیابان خوابی

نشود گرم از این خطّه برایش آبی

 

غم او نیست غم مادرک بچّه فروش

نیست مربوط به او خود کشی خانه به دوش

 

نیست مربوط به او اینهمه دزدی و فساد

به دَرَک گر شرف مام وطن رفت به باد

 

شاعر شعر و شرف نیست چنین بی بنیاد

که از الطاف فقیهان دل خود سازد شاد

 

یک چنین شاعر صد چهره و رنگ

ننگ شعر و ادب است و فرهنگ!