مقتول ناشناس(قصه)- از کاظم مصطفوی


برای شهیدان بی نام نیزارهای جراحی
که با دوشکا درو شدند

هیچکس جنازه ای را که در یکی از کوچه های باریک و خلوت شهر افتاده بود نشناخت. فقط صبح زود، در تاریک و روشن هوا، پیر زنی که برای مراجعه به بیمارستان و بازدید از شوهر دم مرگش از خانه اش خارج شده بود او را دید. اول فکر کرد جعبه یا بسته ای است. تعجب کرد. ولی وقتی جلو آمد صورت جنازه را دید. خونین بود. جا خورد. معلوم بود که او را با چیزی سنگی، و یا آهنی، زده اند. با این که ترسیده بود ولی یکی دو قدم جلوتر آمد. بعد که درست دقت کرد دید پیراهن مرد هم خونی است. جوانی بود که تازه ریش و سیبیل در آورده بود. ولی صورت پری داشت. پیرزن فکر کرد از آن دسته جوانان شرور است که شبها بعد از میگساری به دور از چشم مأموران حکومتی با هم دعوا می کنند. همین طوری داشت دل دل می کرد که در خانة بغلی باز شد. مرد همسایه که معمولا صبحهای زود به سرکار می رود بیرون آمد. یک پایش مصنوعی بود و با زحمت می خواست موتورش را از در بیرون بکشد. تا پیر زن را دید برگشت و نگاهش به جنازه افتاد. با تعجب جلو آمد و وقتی صورت خونین جنازه را دید عقب عقب رفت. بعد از آن بود که مأموران حکومتی رسیدند و به سرعت جنازه را به پزشک قانونی منتقل کردند. تشریفات قانونی انجام شد ولی در جیب مقتول هیچ مدرک شناسایی وجود نداشت. به همین دلیل مأموران تا کشف هویت واقعی جسد اجازه ندادند جسد دفن شود.

پیر زنی که برای اولین بار جنازه را دیده بود دیگر نتوانست آن را فراموش کند. در بیمارستان برای شوهرش قضیه را تعریف کرد. وقتی به آنجا رسید که از گردن بریده شده مقتول گفت مثل یک بچه کوچک زد زیر گریه. شوهر حالش خوب نبود. دل و دماغ شنیدن این حرفها را نداشت. با اوقات تلخی به او دستور داد تا قضیه را ندید بگیرد. بعد حالش به هم خورد و بالا آورد. پیر زن به دفتر پرستاری بیمارستان دوید و با التماس از پرستار زن کشیک خواست که به بالین شوهرش برود. بعد هم که پرستار آمپول مسکنی به شوهر تزریق کرد و پیرمرد خوابش برد پیر زن دیگر کاری نداشت و از بیمارستان بیرون آمد. ولی در خیابان همه اش جنازه صبح را می دید که گلویش بریده شده بود. می دانست که اگر به خانه برود دیوانه خواهد شد. تصمیم گرفت که به دیدن خواهرش در آن سوی شهر برود. در تمام مسیر هم سعی کرد جنازه را نبیند. حتی چند بار با دست آن را که جلو چشمش می آمد کنار زد. زنی که کنار دستش در اتوبوس نشسته بود با تعجب نگاهش کرد و پرسید حالش خوب است؟ پیر زن یک قلپ آب از شیشة توی کیسه اش سرکشید و به زن اشاره کرد که مشکلی نیست. تا به خانة خواهرش رسید چند بار سرش گیج رفت. کنار خیابان ایستاد و نفس تازه کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.

آزمایش های متعدد خون و انگشت نگاری به مأموران هیچ کمکی در شناخت مقتول نکرد. افسر جوانی که پرونده مقتول را به همراه داشت عکس او را به اداره های مختلف آگاهی و تشخیص هویت فرستاد تا شاید از طریق آنها بتوانند مقتول را شناسایی کنند. اما همة‌ تلاشها بی ثمر بود. افسر مافوق او، که کارکشتة‌ کار بود، نظر داد که این قبیل افراد معمولا قربانیان گمنام باندهای مواد مخدر هستند که در تصفیه حسابهای درونی کلک شان کنده می شود. افسر جوان به این حرف اعتقادی نداشت. بعد از ظهر هم که از اداره بیرون آمد به سراغ پزشک مخصوص بیمارستان رفت و از او سؤالاتی در مورد نحوة قتل کرد. پزشک ادارة متوفیات پیر مرد پخته ای بود. گفت که سالهای سال است کارش همین است و انواع جنازه ها را دیده است. اما به عنوان نظر خصوصی و فردی اش گفت این مقتول با همة جنازه های دیگر فرق دارد. و بعد دست روی نکته ای گذاشت که برای افسر جوان بسیار تعجب آور بود. همان شب در پنج نقطة دیگر شهر نظیر همین اتفاق افتاده است. یعنی پنج جنازه دیگر که به همین صورت به قتل رسیده اند به ادارة پزشک قانونی آنها آورده شده است. عجیب این بود که هیچ کس نتوانست هیچ یک از جسدها را شناسایی کند.


پیر زن جریان دیدن جنازة جوان ناشناس را برای خواهرش، که از دیدن او بسیار خوشحال شده بود، تعریف کرد. فکر می کرد با تعریف او خواهرش هم تعجب خواهد کرد. اما خواهر تعجب نکرد. با ترس به اطراف نگاه کرد و گفت که اتفاقا نظیر همین اتفاق برای او افتاده است. او همان روز برای دیدن دخترش به چند کوچه پائین تر رفته بود. و جمعیتی را در آن کوچه تنگ دیده بود که مشغول صحبت بوده اند. موضوع صحبت هم پیدا شدن یک جنازه در همان کوچه بوده است. دو پیر زن عقل شان به جایی نرسید. اما حرفهایشان بیشتر توی دلشان را خالی کرد. خواهر پیر زن، بعد از مرگ شوهرش در پارسال، تنها زندگی می کرد. تنها یک دختر داشت که گاهی به او سر می زد. پیر زن دید که دل و دماغ تنها ماندن در خانه را ندارد. بیمارستان و دیدن شوهری که از فرط بی حوصلگی همیشه اوقات تلخ است هم حال او را بدتر می کند. بعد از ناهاری که خورد به خواهرش پیشنهاد کرد که به گورستان بزرگ شهر بروند. تا ضمن خواندن فاتحه ای برای اموات، به ویژه پدر مرحوم شان، سر و گوشی هم آب بدهند ببینند چه خبر است. پیشنهاد با خوشحالی، و مقداری دستپاچگی خواهر پیرزن، مورد استقبال قرار گرفت. هردو راه افتادند و به گورستان رفتند.


شم پلیسی افسر جوان بعد از ملاقات با دکتر متوفیات به او گفت که قضیه پیدا شدن یک مقتول بی نام و نشان بسیار عمیق تر است از یک جنایت معمولی. رد گورکن سابقه داری را از دکتر گرفت و به خانه رفت. شب تا صبح نتوانست بخوابد. یکی از بدترین شبهای زندگی اش را پشت سر گذاشت. در واقع نتوانست یک لحظه چشم بر هم بگذارد. صبح به اداره نرفت. سوار ماشین خود شد و یک راست به طرف گورستان راه افتاد. در بین راه چیزهای عجیب و غریبی می دید. از هرکوچه جماعتی جنازه ای را روی دوش گرفته بودند و گریان و نالان به سمت گورستان می رفتند. در خیابان براثر کثرت جمعیت راهبند به وجود آمده بود. ردیف عزاداران که هریک جنازه ای بر دوش داشتند و نوحه سرایی می کردند سرعت ماشین را به حداقل رسانده بود. به افسر مافوقش تلفن کرد و گفت که به خاطر راهبند عجیب و غریب در راه مانده و نمی تواند به اداره بیاید. افسر مافوق با تجربه بود و به او سفارش کرد که مواظب باشد. و تأکید کرد که شهر ملتهب است و ممکن است با حوادثی روبه رو شود که انتظارش را ندارد. گفت خود او هم، هم اکنون در میان جمعیت در حال حرکت است. افسر جوان به ناچار ماشینش را در کنار خیابانی پارک کرد و تا فاصلة گورستان را پیاده رفت.

در بین راه افسر جوان، در انبوه جمعیتی که به سوی گورستان می رفتند، غرق افکار خود بود. به این فکر می کرد که این همه جنازه از خیابانهای مختلف و کوچه های فرعی سرازیر است. او علت را نمی دانست و شم پلیسی او به او می گفت که حتما اتفاقی افتاده است. در همین حین بود که یک دفعه خودش را شانه به شانة‌ رئیس کارکشتة‌ خود یافت. رئیس مقداری رنگ پریده بود. افسر جوان به آهستگی از او پرسید هنوز هم معتقد است که جنازه های ناشناسی که در کوچه ها کشف می شوند قربانیان باندهای مواد مخدر هستند؟ این سؤال البته مقداری نیشدار بود. رئیس افسر جوان با تلخند گفت الان وقت این حرفها و نیشها نیست. و او بهتر است به این فکر کند که چگونه می توانند پاسخ این همه جنازة ناشناس را به مردم و مراجعه کنندگان بدهند؟ افسر جوان به راستی ترسید. تصور کرد که فردا صاحبان این همه مقتول ناشناخته جلو ادارة آنها جمع شوند و بخواهند تا جسد فرزند یا پدر و یا حتی زن شان را تحویل بگیرند. مسلم بود که آنها قادر به پاسخگویی نیستند. روشن بود که سر و صداها بالا خواهد گرفت. و راستی بعد از این که سر و صدای جمعیتی خشمگین بالا بگیرد چه کسی قادر خواهد بود آنها را کنترل کند؟ خواست نگرانی اش را به رئیس کارکشته اش بگوید که دید تراکم سیل جمعیت آنها را از هم جدا کرده. و اکنون مرد جوانی شانه به شانة‌ او قرار گرفته که با خشم بسیار دارد شعاری را تکرار می کند. افسر جوان این قدر تجربه داشت که از این قبیل آدمها بترسد. با وجود ترس خفیفی که داشت از پسر جوان پرسید چه اتفاقی افتاده است که این همه جمعیت به سمت گورستان روان هستند؟ جوان همچنان خشماگین به او خیره شد و گفت:‌ یعنی تو نمی دانی؟ افسر جوان با سادگی تمام گفت چیزی نمی داند. پسر جوان با خشونت و بغض بیشتری گفت: یعنی تو نمی دانی؟ تو به واقع خبر نداری که چندین و چند جنازه سر بریده و گلوله خورده با بدنهای متلاشی در کوچه پس کوچه های شهر پیدا شده است؟ بعد همانطور که با زور جمعیت متراکم را می شکافت به مردم گریان اشاره کرد وگفت اینها هریک به دنبال گم کرده خود هستند.

در گورستان غلغله بود. فشار جمعیت یک طرف، سر و صدا و ضجه و گریه مردم یک طرف. روز داغی بود و خورشید هم با گرمای خود عرقریزان آدمها را بیشتر می کرد. از هر طرف صدای نوحه و شعارهایی به گوش می رسید. با این که گورستان پر از آدمهای سوکوار شده بود اما هر لحظه جمعی جدید می رسید که تابوتی بردوش داشتند و با شیون و زاری خود را در انبوه جمعیت جا می کرد. عده زیاد و جدیدی، در حالی که تابوتی بر دوش داشتند، وارد شدند. پیشاپیش آنها پیر زنی بود که چادر سیاهش از سرش افتاده بود و او با شدت به سر می کوبید و گیس های سفید خود را می کند. افسر جوان نفسش گرفته بود. به زحمت گوشه ای گیر آورد و در پناهی ایستاده بود. مردی که یک پایش مصنوعی بود کنار افسر جوان ایستاده بود. پیرزن را نشان داد و گفت پیرزن همسایه او است. همین امروز صبح بود که وقتی او می خواست سر کار برود دید که پیرزن قبل از او جنازة افتاده شده در کوچه را پیدا کرده است. افسر جوان همه اش به این فکر می کرد که فردا به این پیرزن که برای شناسایی جسد پسرش می آید چه جوابی دارد؟