م. سروش: « متحد جان های شیران خداست»

در قصه ها و داستانها و حکایتها همیشه می خواندیم و می شنیدیم که نیروهای خیر و شر از آغاز آفرینش این زمین با هم دست به یقه بوده اند. بر همین مصداق، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، اهورا و اهرمن، همیشه در طول تاریخ انسان، رو در روی هم قرار گرفته اند. آخر خوبی که با بدی کنار بیاید، زشتی که با زیبایی همراه شود و اهورایی که دست در دست اهرمن داشته باشد، نمی تواند وجود خارجی داشته باشد. خیر وقتی با شر قاطی شود، دیگر خیر نیست. خدایی نیز که با شیطان بر سر یک میز بنشیند، می شود خدای آخوندهای حاکم بر میهنمان که به هیچ صراطی جز جنگ و فریب و نیرنگ و تبهکاری و فساد و غارت، مستقیم نیست.

همیشه یا تاریک است، یا روشن. یا روز است یا شب. یعنی نور که بیاید، تاریکی دیگر معنا و مفهوم خودش را از دست خواهد داد. نظامی گنجوی هم اینرا می دانسته و بیخود و بی جهت نگفته که: پایان شب سیه، سپید است.
یک روزی روزگاری در یک مملکتی با سابقة درخشان فرهنگی و تاریخی، یکی که اتفاقا موج سوار خوبی هم بود، سوار بر امواج، خودش را به جماران رساند و آنجا بر تخت ولایت نشست. ظاهر آرام و محاسن سفیدش با آن عبا و عمامه، دل و دین از امّی و عامی و تحصیلکرده برده بود. در اذهان خیلی ها هم با دیدن او و حرکات و وجناتش، مدینة فاضلة افلاطون پدر بیامرز، نقش بسته بود. دیدیم و دیدید و دیدند که این آدمی که اطرافیانش می گفتند آزارش به مگس هم نمی رسد، با زن و مرد و جوان و پیر چه کرد. چه خونبهایی پرداختند مردم ایران تا متوجه شدند این سید روح خدا در واقع مظهر و عصارة اهرمن و زشتی و پلیدی است.
یکی باید جلوی این قوم و ابلیسی که در قبای روحانی خودش را به ملتی نجیب و شریف قالب کرده، بایستد. مرد این میدان کیست؟! پس از پیروزی انقلاب و از برکت همان چند صباحی که خمینی هنوز جا پایش را محکم نکرده بود تا چپق ملتی را چاق کند، روزنة کوچکی رو به آزادی باز شده بود و در پناه آن احزاب و گروهها و دستجات سیاسی، مثل قارچ رشد می کردند و اعلام موجودیـت می نمودند. امّا به محض اینکه خمینی پرده ها را کنار زد و دستور شکستن قدمها و قلمها را صادر کرد، یکی یکی وا رفتند و هر کس به کنج و گوشه یی خزید.
در این میان یکی بود که ایستاد و جانانه هم ایستاد. یکی که مبارزه اش نه در حرف، که بر عمل استوار شده بود. یکی که نان به نرخ روز خوردن، از گلویش پایین نمی رفت. یکی که می دانست بهای آزادی، خون است و آزادی بدون هزینه وجود خارجی ندارد. آنهم در حکومتی که ولایت سفیه با یک اشاره انگشت، لشکری از اشرار و اراذل و اوباش را علیه هر فکر و اندیشه ای که در چارچوب تفکّرات ارتجاعی اش تعریف نشده باشد، بسیج می کند و حساب آنکه با این امام شقاوت و جنایت در بیفتد، با کرام الکتابین است و بس.
چه مجاهدین را قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم، اگر کمی و اندکی و فقط ذرّه ای صداقت در کار باشد، نمی شود کتمان کرد که اینها آبروی ایران و ایرانی را در آن دوران با بهای جانهای پاک و خونهای به ناحق ریخته شان خریدند تا اگر فردا و نسلهای آینده، تاریخ این دوران را مرور کردند، حداقل به خود ببالند که آری در میان آنهمه تاریکی، یک نقطة روشن هم بوده است تا اجازه ندهد که شب مطلق و بی دغدغه بر ماه و ستاره بتازد و تمامی مظاهر نور و روشنی را فرو ببلعد. درست مثل ما که امروز به  بابک و ستارخان و میرزای جنگل و مصدق افتخار می کنیم.
قصدم تاریخ نگاری نیست. آنچه در طول این سالیان بر ایران و ایرانی رفته است را همگان کم و بیش می دانند و همگی با پوست و گوشت و استخوانهامان درک و لمس کرده ایم. داشتم می گفتم که یکی در مقابل این قوم بدتر از هر دشمن خارجی که به سرزمینمان حمله کرده است، ایستاد و توفانهای سهمگین را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. خوش به حال رستم شاهنامة فردوسی که باید از هفت خوان می گذشت تا بتواند کیکاوس را از غل و بند نجات دهد. راستی مجاهدین از روز اولی که کفش و کلاه کرده اند و قدم در راه گذاشته اند، تا به حال از چندین و چند خوان، گذشته و عبور کرده اند؟! به جنگ چه اژدهاهایی که نرفته اند. از چه صحراهای خشک و سوزانی که گذر نکرده اند. با چه دیوهای سفید و سیاهی که چنگ در چنگ نشده اند.
چشمها را ببندیم و لحظه یی بر روزگاری که خمینی بر تخت نشست و خنجر نامردی را در پشت ملتی که قدمهایش را روی چشم گذاشته بودند و به امامتش رسانده بودند، تا همین لحظه که در گور خویش آرمیده و سید علی روضه خوان بر مسندش تکیه زده، بیندیشیم. آیا از آن روز تا این لحظه می توانیم یک تاریخ ولو چند روزه، بلکه چند ساعته را عنوان کنیم که مجاهدین مبارزه را تعطیل کرده و کمی به فکر زندگی و دنیای خود بوده اند؟! آیا این مبارزة سخت و جانفرسا که لحظه به لحظه اش با خطرات و توفانهای مهیب همراه بوده، تعطیل پذیر هم بوده است؟!
این در حالی است که هیچکس به اندازه مجاهدین از این حق برخودار نیست که مبارزه را تعطیل کند و برود مثل بقیه، دل خوش کند به صادر کردن چند اعلامیه و اطلاعیه. همان کاری که خیلی ها دارند می کنند و اتفاقا هیچکس هم نه با یقه های صاف و اطو زده شان کاری دارد و نه با پاچه های شلوارشان.
چرا می گویم هیچکس به اندازه مجاهدین حق تعطیل کردن مبارزه را ندارد؟ چون آنها می توانستند از همان ایران و همان زمان که هوادارانشان به جرم فروختن یک نشریه یا تبلیغ سازمان، مورد حمله و ضرب و شتم اراذل و اوباش تحت امر خمینی و شرکایش قرار می گرفتند، اطلاعیه ای صادر کنند و ضمن توضیح تمامی موارد، دفتر و دستکها را ببندند و بروند دنبال کار و زندگی شان.
 آنها می توانستند پس از فاز نظامی و درگیریهای شهری، همین کار را بکنند. می توانستند وقتی که دولت فرانسة آزاد! پس از زد و بند با رژیم، مخیرشان کرد که بین مبارزه و ماندن در پاریس یکی را انتخاب کنند، خبر را جهانی کنند و پس از آن تابلوی تعطیلی مبارزه را در اور نصب نمایند و به مصداق « از این ستون به آن ستون فرج است» بنشینند و به قول سعدی صبر پیش گیرند.
می توانستند وقتی دولت سابق عراق سرنگون شد، بساط و ساز و برگشان را جمع کنند و تا جمع روشنفکران بی عمل کافه های پاریس، عقب نشینی کنند.
می توانستند وقتی که در محاصره دشمن جرّار در اشرف قرار گرفتند، دستها و پرچمهای سفید را بالا ببرند و جان شیرین بردارند و به خیابانگردهای پاریس و لندن و رم و برلین ولس آنجلس، بپیوندند. می توانستند و بعد هم اگر منتقدی پیدا می شد و می پرسید که چرا نایستادید(بگذریم که اینروزها منتقدان بسیار محترم! می گویند چرا ایستادید؟) به راحتی پاسخش این بود که طرف پشتش به از ما بهتران گرم است. ما تمام سعی مان را کردیم اما نشد. می توانستند بگویند اینهمه حزب و دسته و گروه ادعای مبارزه دارند، چرا ما تنها باید وسط میدان مبارزه بایستیم؟. امّا آنها بهانه تراشی ها را از همان روز آغاز بوسیدند و گذاشتند کنار و محکم و استوار ایستادند. چرا؟ چون سنگ بنای مبارزه شان را از همان آغازین روزهای تولّد سازمانشان، بر مبنای ایستادگی تا آخر و تحت هر شرایطی، چیده بودند.
درست و دقیقا در همین نکته هست که یک مجاهد، متمایز از دیگران می شود. مبارزه اش تحت هیچ شرایطی تعطیل بردار نیست. درست مثل جنگ شب و ستاره. شاید شکل مبارزه بنا به شرایط موجود تغییر کند، اما در ماهیت و ذات مبارزة او که در افتادن با زشتی ها و تباهی هاست، نه وقفه یی حاصل می شود و نه تغییری ایجاد. وقتی سلاح در دست دارد به گونه یی می رزمد و آنگاه که از زمین و زمان، بر او تاختند و سلاحش را گرفتند، به گونه یی دیگر و در مرتبه یی بسی عالیتر و والاتر، مبارزة خستگی ناپذیر خویش را به پیش می برد.
مجاهد منهای مبارزه، به این دلیل که تمامی شرایط عالی مقاومت، ایثار و فداکاری در راه خلقش را از دست می دهد، دیگر نمی تواند مجاهد باشد. اگر هم دچار مالیخولیای خمینی صفتی بشود که دیگر وامصیبتا. ره صد ساله را یکشبه طی می کند و تبدیل می شود به  همین موجوداتی که اینروزها افتخارات زمان مجاهدتشان را مستمسکی کرده اند تا از آن خنجری بسازند و در پشت همرزمان سابق خویش فرو کنند. موجوداتی به شدت مشمئز کننده که اگر روزی بنا باشد تندیسی از خیانت ساخته شود، بواسطة عملکرد زشت و شنیعشان، در صف مقدم کاندیداها قرار خواهند گرفت.
مجاهد در بند و حصر هم که باشد و هر دقیقه شصت بار، خطر تهدید فرو آمدن خمپاره و کاتیوشا را با هر دم و بازدم فرو ببلعد و بیرون دهد، دقیقا به همین دلیل که مجاهد است، مبارزه اش را تعطیل نمی کند. می ایستد و صدای اعتراضش را در آن شرایط حاد و وخیم، با اعتصاب غذایش به گوش جهانیان می رساند. رزم و ایستادگی و فداکاری، برای مجاهد دکان نیست که هرگاه احساس خطر کرد یا به رسم تجّار، بازار را کساد و بی رونق دید، کرکره ها را پایین بکشد و برود دنبال شغل نان و آبدار. بشود عملة ارتجاع و فعله گری وزارت بدنام را بکند.  
اگر مجاهدین و رهبرانشان اینروزها مورد حمله و هجوم عناصری قرار گرفته اند که سابقا خود در کنار آنها، افتخار مجاهدت داشته اند، دقیقا به همین علت است. حرف اصلی این حضرات این است که ما مبارزه را تعطیل کرده ایم و داریم در فرنگ شلنگ تخته می اندازیم، اینها چرا هنوز ایستاده اند؟!. چرا از در بیرونشان می کنند از دریچه وارد می شوند، سقف را می شکافند و طرحی نو در می اندازند؟ اصلا چرا مثل ما که مثل بچة آدم جانمان را زدیم زیر بغلمان و فرار را بر قرار ترجیح دادیم، چشمک چراغی به لشکر جرّاری که زندان لیبرتی را در محاصره دارند نمی زنند و راه اروپا را از پس از پایان یکدوره موفقیت آمیز توجیهی در بهترین هتلهای تحت امر وزارت بدنام، طی نمی کنند و نمی آیند تا اینجا دور هم باشیم؟.
اگر مجاهدین امروز تقدیر و تحسین می شوند و مورد احترام قرار می گیرند، دلیل اصلی و اساسی اش همین ایستادگی، وفاداری به آرمانها و مبارزه شان است. اگر هم مورد طعن و لعن و ناسزا و تهمت و توهین قرار گرفته اند، آنهم دقیقا به همین دلیل است.(دردم از یار است و درمان نیز هم).
اینها حرفشان این است که آقا و خانم مجاهد! خواهر و برادر گرامی! اگر می خواهی از گزند حکومت و مزدورانش در امن و امان باشی، اگر می خواهی من به جای اینکه مورد تمسخر و تحقیر و سرزنشت قرار بدهم، مدح و ثنایت را بگویم و برایت هم مدیحه سرایی کنم و اندرباب سوابق مبارزاتی ات و ظلمی که مخصوصا از جانب رهبری بر تو رفته، بنویسم و گوش فلک را پر کنم، خب تو هم لااقل یکقدم بردار و فاصلة کانتینرهای خطرناک تا دم در زندان را لیبرتی را قدم رنجه فرموده و آنگاه «کَرم نما و فرود آ که خانه خانة توست».
شاهد مدعا هم اینکه مجاهدی که دست از مبارزه می کشد و به جبهه ارتجاع می پیوندد، خیلی راحت و بی دغدغه به امّ القرای اسلام سفر می کند. کسی که تا همین دیروز رژیم تشنه به خونش بوده و سایه اش را با تیر می زده، به محض اینکه پرچم قرمز را با پرچم سفید عوض می کند و تن به ذلّت ولی فقیه می دهد، نه تنها به اروپا اعزامش می کند که جیره و مواجبش را هم به راه می اندازد تا با خیال راحت از وفور کاه و یونجه ولایی، بی هیچ دغدغه ای قلم را تیز کرده و بر قلبهای جریجه دار دوستان سابقش فرو کند. هیچ فرقی هم نمی کند که طرف فقط  سابقه چند ماه همراهی با مجاهدین را داشته و یا اینکه شلاق ساواک را هم قبل از انقلاب در معیت مجاهدین نوش جان کرده باشد. مهم این است که حالا تبدیل به عنصری منفعل شده که موتور مبارزاتی اش خاموش و باطری اش ته کشیده است. یعنی طرف دیگر در تعریف مجاهد نمی گنجد. حالا هر چه می خواهد داد و هوار راه بیندازد و یقه از هم بدراند و گلو پاره کند، که من زمانی فلان بودم و چنان بودم.
 در خاتمه سلام و درود می فرستیم بر انسانهای پاک و خالصی که گرچه به لحاظ کمّی قابل مقایسه با لشکرهای جرّار خامنه ای و مزدور وابسته اش مالکی و امدادهای غیبی شان نیستند، امّا به لحاظ کیفیت و دارا بودن ارزشهای والای انسانی و مبارزاتی، همین گروه قلیل تا همین جای کار دمار از روزگار آنها در آورده اند. اینرا من نمی گویم. اظهارات خود آخوندها را روزانه می توانید در این خصوص در روزی نامه هاشان بخوانید و دنبال کنید. وحشیگریهای مالکی و لشکر کثیفش هم درست از همین منبع، سرچشمه می گیرد. اعمال خصمانة دولتهای فخیمه و بی مروت هم مخصوصا سکوت ناجونمردانه شان در خصوص هفت اسیر مجاهد خلق و اعتصاب غذای سراسری در زندان لیبرتی و در شهرهای اروپا و آمریکا، مهر تاییدی بر همین ادعاست.
وقتی که همه دست و دلها یکی باشد و هدف اصلی رسیدن به سرمنزل مقصود یعنی قبله گاه آزادی و رهایی باشد، وقتی به آزاد شدن و رها کردن انسانهای دیگر از غل و بند و زنجیر و قیود خرافات زدة ارتجاعی مؤمن باشی و تا سر حد جان در این راه تلاش و مجاهدت کنی، نتیجه اش می شود همین.
 پایان سخن وصف این شیر زنان و دلاور مردان بی همتا را می سپارم به دست جناب مولانا تا شاید با ذکر چند بیت از اشعارش، اندکی حق مطلب ادا گردد.
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی....
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد...
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های شیران خداست....
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده.
2 دسامبر سال 2013 میلادی