رحمان کریمی: درجستجوی قلب جهان

گـُرگرفته از درون
از کناره تماشایی جهان، می رفتم.
قطاری که مرا با خود می برد
فقیرترین رهگذری بود
که از ایستگاه های مشغول می گذشت .
سوزنبانان، با چراغ های خاموش دردست
مرگ عابری را انتظار می کشیدند
که می خواست امانتش را
از بی حسی ایستگاه های سرد بگذراند
و به قلب جهان ببرد.


ازدحام بادهای متکبر شمالی
در دماغ های با فرهنگ
تصویر سادگی مرد غریب را
به تبعید مضاعف می بردند.
در هیچ ایستگاه
قطار تهیدست جنوبی
منتظری نداشت.
و مرد
با اطلس کمرنگ یتیمان
در جستجوی قلب جهان بود.
خط سرخ بی پناهی قطار
تا بی رحم ترین ایستگاه ها می رفت
و مه یی لزج و مزاحم از بیرون
پرده دار دو فاصله بود.

من باید می رفتم
باید از افق های به خود مشغول می گذشتم
تا امانتی را که بر سینه داشتم
به مقصد برسانم
که کس به فردا نگوید
«ما نمی دانستیم»
اگر نمی دانستید
پس
آن امانت به خون آلوده
در دامن آن پیر
از که بود ؟ از کجا آمده بود؟
ای آشنایان به خواب خویش نیز ناآشنا!
مگر آن بار سنگین طاقت سوز
از بی خیالی خداوندان عصرنبود
که شما را نیز به حراجی بی بها
به بازار نشانده بودند؟
مگر کور چشمی «هومر» در آتن
کوردلی جغرافیای سیاسی جهان را
به امضا رسانده بود ؟
چرا
آن پیر همیشه از آتش گذشته را
به حرمت امانتی که در سینه داشت، نشناختید؟
مگر ارمغان آن مسافر تهیدست دیرآشنا
عطر وبوی مشرق زمین را نداشت؟

قطار بی پناهان آمده از جنوب
به هر کجا که باید رفت، رفت
وهر چه را که باید گفت، گفت.
درگهواره یی که به روزگاری
فرهیخته تر کودک زمانه خفته بود
آنک
تناور بازرگانان بی قلب وعصبی
به صدارت نشسته بودند
که راه بر قطار فقیر عاصیان می بستند
تا مگر جهان
از ارمغان رسواگر جنوب به شمال
بی خبر ماند.

از مه و مهتاب و ریل های غریب می گذرم
تا صدای خونین جگرامانتم را
 به تپندگی قلب جهان
 برسانم.

من ازاین قطار پیاده نمی شوم
اگر به راه
خونی نشسته است
از این مسافر نیست
بردامن او
ملتی غلتیده در خون است.

میان امپراتوران
بی پیام طبیب دردمندان*
در بهشتی، گشوده نمی شود.
من پیک رهگذری هستم بی کتاب مرسل
اما
هر سطر این امانتی که بر سینه دارم
آیاتی از رنج و محنت اند.
بر آیه های خدای تان
اگر خون به ناحق ریخته یی، نشسته است
از این مسافر نیست
از پاک ترین فرزندان «آدم» است.

آه
درایستگاه های یکسان
سیب های گاز زدهٌ باغ خدا را
به حراج گذاشته اند.
خریداران بی شمارند
و هوا
آکنده از بوی تـُرشال و دهان های گندیده
عبور قطار را کند می کند.
و شگفتا
درهندسه زوال
خطوط نجیب عشق
مرزهای مطمئنی ست برای نپوسیدن و رسیدن.
اینک
“فرشته » درمن و من دراو
با یک قطار ویک امانت
به قلب جهان می رویم.
به راستی
در کجای زندگی بودیم
که درقطار نشستیم ؟
اگر زمان درهم فرو ریخته
وگذشته و حال، شانه به شانه می روند
ما با قطاری که تقدیرمان بود
سفر را آغاز کردیم.
ما باید
چونان پیکی کوچک وبی نام
ارمغان خونین یک ملت را
به دادخواهان آن برسانیم.

جهان به هرلحظه
دور ودورتر می رود
وما نیز، می رویم .
هر ایستگاه می خواهد
زمین را زیر پای ما، خالی کند.
ولی ما نه تنها مسافر که ریل راه هم هستیم.
قطار ازروی ما و ما با قطار می رویم .
استخوان های خسته اگر صدا می کنند
از پارگی تحمل نیست که از فاجعهٌ ایستگاه هاست.
ما
تا این پاره های پنجه درپنجه از هم باز نشده اند
از ایستگاه های ممنوع خواهیم گذشت.

بارانی که می بارد
دیواره مه را فرو نمی ریزد
و ما نمی خواهیم که آسمان فروافتاده براین سفر
ستارگان مان را
درنجوم قدیم ایستگاه های مدرن،پیاده کند.
می خواهیم بگذریم تا به قلب جهان برسیم
در قلب تپنده، خون فواره می زند
و تورا به ناشناخته های عالم می برد.
اگر جهان، امروز خفته است
ما بیداریم و می رویم
می رویم
می رویم
می رویم.

آنک، فلق
لجه های خون را
بر نیلی آسمان می پاشد.
وصبح، درکنار ما
در ایستگاه همیشه آشنا
در می رسد.
وقطار بی فاصلهٌ مه
در روز شناورمی شود.
باید پیاده شد
ما به قلب تپنده جهان، رسیده ایم.
غبار چرکین سفر، از تن وجان می شوییم
و در امواج خورشیدی روح انسان
شناور می شویم .

 ---------------------------------
* اشاره به عیسی مسیح ( ع )