اسم من زلال است و مانند بسیاری در نسل خودم من در خارج از کشور متولد شده و هرگز فرصت دیدن ایران را نداشته ام. والدینم به عنوان دانشجو قبل از انقلاب به آمریکا رفتند و پدرم که نویسنده یی بزرگ و فعال حقوق بشر برجسته یی بود، دکترای خود را از دانشگاه آمریکا در واشینگتن دریافت کرد. بدلیل طبیعت کار او و فعالیتهای مادرم من از سنین نوجوانی با مقاومت آشنا شدم.
در ژوئیه 1988 پدرم به دست رژیم ملایان کشته شد. تنها در تابستان 1988 سی هزار نفر اعدام شدند و یک نسل کامل از کودکان عمیقاً تحت تأثیر این واقعه قرار گرفتند. اما به نظرم تأثیر بسیار زیادی بر کل کشور هم گذاشت. از آن زمان به بعد، هر چند که تنها 7 ساله بودم، احساس میکردم مسئولیتی دارم و جانفشانی پدرم بیثمر نخواهد بود، و میدانستم و امیدوارم بودم روزی بتوانم او را نسبت به خودم سربلند کنم.
پدرم به من آموخت که بعضاً ارزش زندگی در فدای جان خود برای آزادی و خوشبختی دیگران است. مادرم به من آموخته که برای آنچه به آن اعتقاد دارم قیام کنم، صرف نظر از اینکه قیمت آن چه باشد. مفتخرم که بگویم مادرم امروز یکی از زنان پیشتاز در کمپ لیبرتی است.
با طرح همه این موضوعات فکر کنم روشن است که چرا اینجا حضور دارم. اما این تصمیم به این سادگی هم نبود. در حالیکه بزرگ میشدم والدینم و همه همواره تأکید داشتند که روی تحصیلاتم تمرکز کنم، چون همانطور که همیشه میگفتند این مسئولیت نسل ما است که بعد از آزادی ایران آن را بازسازی کنیم. در تابستان قبل از سال آخرم در دبیرستان به یاد دارم که با مقاله یی مواجه شدم که نوشته بود 20 هزار پزشک ایرانی در آمریکا حضور دارند. اولین فکر من این بود که یکی از 20 هزار میشوی یا کسی میشوی که ایران را آزاد کند تا این 20 هزار بتوانند روزی بروند و به مردم خود خدمت کنند؟ این تأثیر بسیار زیادی بر روی زندگی من گذاشت. چند روز بعد از این با یکی از اعضای مقاومت صحبت میکردم که او از من سئوال کرد راستی سال بعد در چه رشته یی تحصیل خواهی کرد؟ گفتم شاید چشم پزشکی، و رشته ثانویم علوم سیاسی باشد. او به من گفت خیلی خوب است، اما انسانیت چطور؟ گفتم عجب، آیا چنین رشته ای اصلاً وجود دارد؟ او گفت بله، اما تنها در یک دانشگاه، یعنی در اشرف آن را درس میدهند. این دو واقعه مسیر زندگی من را تغییر دادند.
بعد از قیام دانشجویان در سال 1999 هر چند که کمک هزینه تحصیلی کامل دریافت کرده بودم تصمیم گرفتم آن را کنار گذاشته و به اشرف بروم. سه سال در اشرف بودم و از آن زمان تاکنون در زمینه های مختلف در مقاومت کارکردهام.
در طول این سالیان این جنبش به یک بینش و روش زندگی تبدیل شده است. نمیتوانید ایده یا منشی را بکشید. چه با اعدامهای روزانه، چه با نابودی اشرف، چه با حملاتی در کمپ لیبرتی. هیچ کس نمیتواند اشتیاق و انگیزه های مردم ایران را از بین ببرد تا به یک ایرانی آزاد و دمکراتیک دستیابند.
خانم مریم رجوی روزی در نروژ سخنرانی کردند که من آن را حفظ کرده ام چون فکر میکنم این موضوع در قلب همه ما هست. این سخنرانی «من یک آرزو دارم» وی بود. او گفت من یک آرزو دارم، ایرانی عاری از اعدام و شکنجه. من آرزو دارم کشوری را ببینم که در آن جراثقالها برای سازندگی استفاده شوند، و نه نابودی جان انسانها. کشوری که سنگسار، مرگ و قطع اعضای بدن مربوط به گذشته های دور باشد. کشوری که در آن دادگاههای مذهبی و نمایشی ملغی شده باشند. کشوری که در آن عشق، دوستی و بردباری جایگزین بیاعتمادی، تنفر و انتقامگیری شوند.
آرزوی من این است که بتوانم این آرزو را محقق کنم. همانطور که او به درستی گفته است، بله، ما بدنبال نظمی نوین هستیم بر اساس آزادی، دمکراسی و برابری. ما تصمیم گرفته ایم پایداری کنیم و بجنگیم تا مردم ما از آزادی و شکوفایی لذت ببرند. انگیزه ما برای مقاومت تا پیروزی انتقام نیست، بلکه از عشق ما برای آزادی و حقوق بشر نشأت میگیرد. این انرژی پایداری و راز استقامت ما است. به نظرم آنچه به ما قوت داده آمادگی ما برای پرداخت قیمت است، صرفنظر از اینکه چقدر باشد. این مسیری است که روزانه از خانم مریم رجوی میآموزیم. بنابراین، با وجود همه مسائل، به نظرم ما یک نسل بسیار خوشبختی هستیم که از این فرصت برخورداریم که بخشی از این جنبش باشیم.
۸ دسامبر ۲۰۱۵