نصرالله اسماعیل زاده:‌گرامی باد یاد شهدای قیام ملی 30تیر1331- لحظه شمار قیام ملی 30 تیر1331‏

به یاد شهدا و قیام کنندگان 30 تیر سال 1331

قیام ملی 30 تیر1331 روز مقابله با استبداد و استعمار، روز حق شناسی مردم از حامی حقوق خودشان مصدق کبیر بود. در این روز مردم از خدمتگذار خود، از رهبر ملی خودشان دکتر محمد مصدق تا پای جان دفاع نمودند و دشمن را به عقب راندند.

نگارنده به علت موقعیت محل کارم، در قیام 30 تیر شرکت داشتم و شاهد برخی از صحنه ها بودم. در این نوشتار برای اطلاع هموطنانم به ویژه نسل بعد از آن دوران به آن صحنه ها بر می گردم. در نگارش به جای بیان خبری حوادث، گزارش صحنه را آن طور که شاهد بوده ام با خوانندگان به اشتراک می گذارم.

قبل از ورود به نگارش وقایع، به اختصار به آشنایی ام با مسایل سیاسی در سنین اولیه نوجوانی اشاره ای خواهم داشت.

آشنایی با مسایل سیاسی

در سال 1327 شمسی در سن 8 سالگی قبل از به پایان رساندن کلاس سوم به علت سکته و فوت ناگهانی پدر، بجای ادامه تحصیل به اجبار برای معیشت خود به محیط کار وارد شدم.

پس از یک سال کار های مختلف فصلی، سر انجام در نزد صاحبکاری در"بازارسید اسماعیل" دکان پنبه فروشی داشت، بعنوان شاگرد پادو زیر دست مسؤل فروش آقا فرهاد، مشغول به کار شدم.

فرهاد فردی روشن وعدالتخواه بود. او هروقت فرصت مناسب می یافت در رابطه با حقوق کارگران و مسایل جاری آن زمان با من صحبت می کرد.

صاحبکارم پس از یک سال و نیم مرا به دکان پنبه فروشی اش در مقابل پامنار فرستاد تا همراه فرد دیگری اداره دکان را به عهده داشته باشیم.

در مدت یکسال و نیم همکاری و هم صحبتی با آقا فرهاد و مراوده با یکی از اعضای کارگر حزب توده در بازار، با الفبای سیاسی و برخی موضوعات سیاسی آن روزها آشنایی پیدا کرده بودم. با ورود به محل جدید، مسایل سیاسی را با علاقمندی بیشتر دنبال می کردم و وارد کلاس ابتدایی سیاسی شدم.

در فضای مصدقی ها

در حکومت مصدق؛ گفتار، نوشتار و تظاهرات آزاد بود. نقطه پایانیٍ اکثر تظاهرات میدان بهارستان درمقابل مجلس شورایملی (خانه ملت) بود. برخی از افراد به طنز میدان بهارستان را میدان گلکاری، میدان تجمع ها و میدان دعواها می نامیدند. در محل کار جدید در جریان اکثر تجمع گروهها و جمعیت هایی که به میدان بهارستان می رفتند و افراد و گروههای کوچکتری که به خانه کاشانی رفت و آمد داشتند، قرار می گرفتم. هر از گاهی هم در داخل خیابان پامنار تا محدوده چهار راه سرچشمه ازدیدن قدرت نمایی دار و دسته شعبان بی مُخ و دیگر تیغ کش ها در حمله به برخی تجمع های غیر مطلوب کاشانی، بی بهره نبودم.

 

در محدوده کاریم درمقابل پامنار، بیشتر افراد تفکر سیاسی داشتند و طرفدار مصدق بودند. هم صحبت بودن با آنها به اطلاعات سیاسی من می افزود. در محل جدید از توضیحات فردی بنام آقا دبیر[1] - که کامیون اینترناش او از شمال ایران برنج، ماهی، ذغال و... به تهران می آورد و در مقابل پامنار دفتر داشت- بهره مند بودم. او روزانه به بررسی و تحلیل مسایل روز می پرداخت که برایم بسیار آموزنده بود.

علاوه بر آقا دبیر، کاسب های محدوده اول پامنار و دور و بَر ما، در هر فرصت از مسایل روز و بحث هایی که در مجلس جریان داشت با یکدیگرصحبت می کردند. صحبت های آنها به من کمک می کرد تا درک بهتری از سیاست ملی شدن نفت و موازنه منفی ارایه شده توسط دکتر مصدق، داشته باشم.

در زمان حکومت مصدق روزنامه هایی که منتشر می شدند زیاد بودند از جمله؛ روزنامه شورش به سر دبیری کریمپور شیرازی[2]، اطلاعات، چلنگر، بسوی آینده، کیهان، اراده توده، حاجی بابا، شاهد، داد، مجلات هفتگی و... و روزنامه باختر امروز مربوط به دکتر حسین فاطمی[3]. درنزدیکی محل کارم یک بساط روزنامه فروشی کنار خیابان بود. روزانه یک دید کلی به روزنامه ها می انداختم و در طول روز 2-3 روزنامه را می خواندم وپس می دادم و یک شماره روزنامه باختر امروز و یا روزنامه شورش می خریدم. پس از دنبال کردن فعالیت های دکتر مصدق در مجلس در ارتباط با ملی شدن نفت، خواندن روزنامه باختر امروز و بحث هایی که در محل کارم انجام می شد طرفدار مصدق شده بودم. به مسایل سیاسی آنطور علاقمند شده بودم که بین کار و شرکت در تظاهرات، شرکت در تظاهرات را انتخاب می کردم. به همین علت با صاحبکارم بحث داشتم.

استعفای دکتر محمد مصدق

روز 25 تیر 1331 مصدق به خاطر کارشکنی های دربار در مجلس و واگذار نکردن مسولیت وزارت جنگ به دولت[4]، استعفا داد. شاه با حٌکمی احمد قوام را برای نخست وزیری معرفی و مجلس به او رای اعتماد داد. قوام السّلطنه وقتی حکم نخست وزیری خودش را گرفت اطلاعیه ای با لحن بسیار شدید صادر کرد و تهدید کرد که هرگونه حرکت مخالفی را بشدت سرکوب خواهد نمود. متعاقبا شرایط ویژه اعلام کرد و سرلشگر علوی کیا مسؤل حکومت نظامی اطلاعیه ای در این رابطه انتشار داد. این تهدید ها نه آن که بر اراده مردم در حمایت از مصدق اثر منفی نگذاشت، بلکه مردم بر قاطعیت حمایت خودشان افزودند.

از روز 26 تیر به بعد هر روز تظاهرات پراکنده انجام می شد که موردهجوم نیروهای نظامی و پاسبان ها قرار می گرفت و مجروحانی به جا ی می گذاشت. به علت تظاهرات مقطعی که در چند منطقه برای تفرق نیروهای انتظامی انجام می گردید، محل کارمان در مقابل پامنار ساعاتی بسته می شد.

هم چنین اخبار از تعطیلی مغازه ها در شهرهای دیگر کشور و تجمع مردم به پشتیبانی از دکتر مصدق و نخست وزیری او در تلگرافخانه ها می رسید. تلگراف ها به مجلس و در بار ادامه داشت و اخبار آن در بین مردم منتشر می شد. منطقه سرچشمه و خیابان پامنار (منزل کاشانی در این خیابان بود) تا بهارستان و اطراف آن جزومنطقه ای بود که تجمعات وتظاهرات بیشتر بر پا می شد. در روز 29 تیر جبهه ملی که با فعالیت های دکتر مصدق شکل واعتبار یافته بود، فراخوان به تظاهرات سراسری داد. کاشانی هم اعلاعیه برعلیه قوام صادر و به مقابله با قوام دعوت کرده بود[5]. احزاب دیگری هم اعلامیه دادند، اما اعلامیه ای از حزب توده دیده نشد، تا بعد از ظهر 29 تیر که مردم در تهران وشهرستان ها مورد ضرب و جرح قرار می گرفتند و به خون کشیده می شدند و منجر به شهادت شد، به سکوت برگزار کرد. در عصر 29 تیر "جمعیت مبارزه با استعمار" اعلامیه ای بر علیه قوام و استعمار گران صادر کرد[6].

مشارکت در روز قیام 30 تیر 1331

صبح روز 30 ام تیر ماه 1331 مردم از نقاط مختلف شهر تهران بسمت میدان بهارستان و مجلس حرکت کردند. درشهرهای کرمان، اصفهان، کرمانشاه، همدان، اهواز آبادان، و ... نیز تظاهراتمشابهی انجام شده بود. در تهران مردم از پایین شهر از طریق خیابان سیروس و خیابان ری بسمت سرچشمه و از خانی آباد، راه آهن وخیابان خیام، بسمت میدان توپخانه و بهارستان نزدیک می شدند. انبوه جمعیت از مناطق بازار و خیابان خیام بسمت خیابان ناصر خسرو و از غرب تهران با طی مسیر خیابان سپه بسمت میدان توپخانه به حرکت در آمده بوده بودند. گروه های دیگر مردم از مناطق شمالی تهران در راه به یگدیگر می پیوندند وبه پیچ شمیران می رسند تا از آنجا خود را به بهارستان برساند.

 

شکل ( 1 ) - استقرار تانک در مقابل مجلس، از روز 28 تیر ورودی های میدان بهارستان و مجلس تعدادی تانک مستقر کرده بودند.

- من طبق معمول، صبح زود خودم را به محل کارم در مقابل خیابان پامنار رساندم. در داخل مغازه نشستم، اما گونی های پنبه را بیرون نگداشتم. دوستم به نام جهان که شاگرد اوراقچی بود، هم آمد. با جهان قبلا بحث سیاسی داشتم، بر اثر بحث های سیاسی که باهم داشتیم، او هم به مصدق علاقمند شده بود و خودش را مصدقی می دانست. جهان 12-13 ساله و هم سن و سال خودم بود. زمانی نگذشت که آقا دبیر و دیگر کسبه هم آمدند. کم کم مردم به خیابان ها می آمدند. به خیابان پامنار رفت و آمد ها زیاد بود. ساعت حدود 8.30 بود که مغازه را بستیم و آماده تظاهرات شدیم.

مجادله با صاحبکار

چند دقیقه بعد اکبر آقا صاحب مغازه آمد تا مبادا مغازه را باز کنیم . اووقتی مغازه را بسته دید، از من خواست که به خانه اش- که درخیابان ری ایستگاه آبشار بود- بروم تا مبادا صدمه ای ببینم. اما، من نپذیرفتم همراهش بروم.

از اواصرار که اسی( کوتاه شده اسم فامیل) بیا بریم! بچّه می مونی یه بلایی سَرت میاد!

-         اکبرآقا مواظبم!

اسی از خر شیطون پیاده شو!

تو بَرات این چیزا زوده!

من تو را مثل پسرم (پسر 9 ساله اش) دوست دارم، بیا بریم!

چند بار هم تَشَر زد و خواست دستم را بگیرد من عقب کشیدم.

-         گفتم اکبر آقا چیزی نمیشه، من که تنها جایی نمیرم، همینجا هستم!

او خواست من را با خودش به خیابان سیروس که ماشین جیپاش را پارک کرده بود ببرد.

-         من آرام دستم را کشیدم و گفتم؛ اکبر آقا من تنها جایی نمیرم، با آقا دبیر و مَش یدالله(سرایدار ملک) هستم چیزی نمیشه، می خوام بمونم!

اکبرآقا که دید من همراه او نمی روم وهر لحظه داره خیابان شلوغ تر می شه، باعصبانیت گفت: بمون تا ببینیم چه بلایی به سر خودت میاری!

او به آرامی به مَش یدالله سرایدار گفت؛ مواظب این بچه ما باش!. سپس با ناراحتی بسمت ماشین اش رفت.

اولین مقابله با مامورین حکومت نظامی

پس از رفتن اکبر آقا، دقایقی بعد، من و جهان همراه آقا دبیر و کسبه محل بسمت کوچه ذغالی ها که به پایین مسجد سپهسالار (مسجد سپهسالار دیوار به دیوار مجلس است)[7] منتهی می شد، رفتیم. اما، آن طرف کوچه، ارتشی ها مسلح به تفنگ سرنیزه دار ایستاده بودند و ما را برگرداندند.

برگشتیم و منتظر شدیم تا مردم بیشتر به خیابان چراغ برق (امیر کبیر فعلی) برسند. ساعت حول و حوش 9 صبح بود که خیابان پامنار و چراغ برق تا چهار راه سرچشمه مملو از جمعیت گردید. مردم شروع کردند به شعاردادن.

زنده باد مصدق! مرگ بر قوام، درود بر مصدق!

زمانی نگذشت که از سمت کوچه ذغالی ها، ارتشی ها با تفنگ های بلند خود، که سرنیزه بر سر آنها برق می زد، بسمت مردم تهاجم کردند.

با حمله ارتشی ها، شعار ها اوج دیگری گرفت؛ فریاد یا مرگ یا مصدق، درتمام فضا طنین افکن بود. مردم چند قدم عقب نشینی می کردند و دوباره همراه با شعار "یا مرگ یا مصدق" قدمی بسمت جلو می آمدند. ارتشی ها پس از آن که، تهاجم اولیه اشان با خشم شدیدمردم روبرو شد و مردم در مقابلشان صف آرایی کردند، متوقف شدند.

مردم دو باره به خیابان چراغ برق آمدند. خیابان چراغ برق بسمت توپخانه تا سَر پیچ سراج الملک مملو از جمعیت بود. شعارهای مردم لحظه ای قطع نمی شد.

در همین موقع یک تانک از سمت بهارستان و چهار راه سرچشمه بسمت پامنار آمد.

مردم از وسط خیابان به پیاده روها پریدند و بر شدت شعار خودشان افزودند.

آقا دبیر با قامت بلندش با چهره ای بسیار متین با چشمان تیز بین اش از زیر عینک همه جا را زیر نظر داشت.

همین که تانک به خیابان آمد، فریاد از جمعیت برخاست که: بریم داخل “سَرا” و هرچی گونی هست بیاریم تا بندازیم لای زنجیرهای تانک!

عده ای رفتند گونی بیاورن.

در همین موقع یک کامیون، که پر از سنگ بود و تعدادی در اطاق بار آن ایستاده بودند، از سمت سه راه "امین حضور" بسمت سرچشمه آمد.

و از سمت دیگر تعدادی نظامی اسب سوار هم از کوچه ذغالی ها آمدند و شروع به شلیکهوایی کردند.

افرادی که در کامیون بودند فریاد زدند: تو کامیون پُرٍ سنگه! با سنگ به ارتشی ها حمله کنین!

عده ای بسمت کامیون رفتند. لحظه ای نگذشت که از داخل کامیون بارا ن سنگ بسمت نفری که پشت مسلسل تانک نشسته بود باریدن گرفت.

نفری که روی تانک بود، برای حفظ خود از بارش سنگ ها به داخل تانک رفت و در بالای تانک را بست. افراد گونی بدست به تانک نزدیک می شدند، اما، دقیقا نمی دانستد چه کنند. راننده تانک خواست دور بزند و بسمت سرچشمه برگردد.

سمت راست خیابان بطرف میدان توپخانه را برای لوله کشی آب کنده بودند.

من برای در امان بودن از تانک از درٍ “سرا” بالا رفتم و نظاره گر بودم که چه اتفاقی می افتد. اولین بار بود که یک تانک و مانور آن را می دیدم.

لوله توپ تانک و بدنه اش کمی چرخید. اما، یک قسمت از زنجیر(شنی تانک) سمت راست تانک در داخل محل کنده شده در خیابان افتاد و تانک از تعادل خارج شد و کمی یک طرفش بالا رفت. بارش سنگ به سوی تانک ادامه داشت.

یکی فریاد می زد : سنگ دیگه فایده نداره، بروید کنار! او خودش رفت جلو و گونی را لای" شنی تانک" انداخت. اما، چون تانک زنجیرش در آن موقع نمی چرخید، خیلی موثر واقع نشد.

نظامی هایی که سوار بر اسب از طرف کوچه ذغالی ها آمده بودند، اینبار مستقیما بسمت مردم در خیابان و افرادی که در کامیون بودند تیراندازی کردند. 3 نفر در مقابل پامنار مجروح شدند. یک نفر از آنها در دم جان سپرد. جنازه او را به مسجد پامنار بردند.  

تانک داشت گاز می داد و دود می کرد تا از کانال بیرون بیاید.

تظاهر کنندگان میخواستند مجروحین را کمک کنند. یکی داد می زد: مجروحین را از کوچه داخل پامنار بسمت کوچه سراج ببرید تا از گلوله ها در امان باشند!

آقا دبیر گفت ببرید تو کوچه بغل کنسولگری شوروی !اونجا باشین! الان ماشین میاریم ببریم اشون به بیمارستان سینا (نزدیک چهار راه حسن آباد). او خودش رفت تا با حسین آقا اوراقچی ماشین را از گاراژ بیاورند.

مردم مجروحین را روی دست بسمت داخل پامنار می بردند تا از گلوله ها درامان باشند.

سرانجام تانک از کانال بیرون آمد و بسمت سرچشمه فرار کرد و ارتشی ها هم بدنبالش رفتند.

آقا دبیر به من و جهان گفت: بروید داخل “سرا”! سپس خودش رفت تا با حسین آقا مجروحین را به بیمارستان برسانند.

ما رفتیم داخل “سرا”، دور مش یدالله سرایدار را جمعی گرفته بودند. یکی از او گونی می خواست، یکی داد میزد، مش یدالله نفت کجاست؟ یکی دنبال پارچه سفید و وسایل بانداژ اولیه بود. مش یدالله هم محل آن چیزهایی که موجود بود را نشان می داد.

با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق!

صفیر گلوله ها در خیابان با شعار مردم در هم آمیخته به گوش می رسید.

من نتوانستم آنجا بمانم، بسمت درآمدم، جهان گفت: وایسا منم میام!

مش یدالله در شلوغی اطرافش متوجه شد که ما داریم بیرون می رویم، با لهجه شمالی خودش داد زد:

         -   آهای شما کجا میرین؟ بیرون در که کسی از خودمون نیست! آی فلفلی با تو هستم اسی!

اکبرآقا سفارش تو را بمن کرده! بیاین تو دیگه! حاج اصغرآقاهم تو دفترشه، شما هم بیاین! بعد رو کرد به علی سبیل (.که از فرقه علی اللهی بود و باربری می کرد و در همان سرا در طبقه بالا کنار بارها برای خودش محل سکونتی درست کرده بود) گفت مواظب اینا باش که بیرون نَرَن تو جمعیت!

جهان جواب داد: مش یدالله، حسن آقا داداش اوستام بیرون وایستاده.

-    من هم گفتم: حاج محمد هم هست. این را گفتم و آرام آرام با جهان بیرون آمدیم. تا علی سبیل خواست جلو ما را بگیرد ما آمده بودیم بیرون. جمعیت توخیابان شعار میداد؛ زنده باد مصدق! مرگ بر قوام سلطنه!

-    از دور دو نفر از همسایه ها حسن آقا اوراقچی و حاج محمد را در کنار جمعیت می دیدم. ما هم پس از دقایقی رفتیم داخل جمعیت، همراه با آنها شعار می دادیم؛ زنده باد مصـدق. موج جمعیت در خیابان در حرکت بود. عده ای بسمت کوچه سراج الملک و عده ای بسمت سرچشمه در حرکت بودند.

ما هم همراه جمعیت داشتیم بسمت سرچشمه می رفتیم که 2 جنازه را از سمت مجلس روی دست از کوچه ذغالی ها آوردند. جنازه ها روی دستها بسمت پامنار به پیش می رفتند. ما هم همراه آنها راه افتادیم. جنازه ها را به مسجدی که اواسط خیابان پامنار نزدیک خانه کاشانی بود می بردند. لااله الله گویان و با شعار "یا مرگ یا مصدق" جنازه را به مسجد رساندیم. پس از گذاشتن شهدا در شبستان مسجد، همه با خشم بیشتر و با انرژی بیشتر برگشتیم و بسمت مجلس رفتیم. دو نفر از همسایه ها هم در امواج جمعیت خشمگین جا به جا می شدند، من و جهان از آنها جدا افتادیم.

          

شکل ( 2 ) - جنازه یکی از شهدای 30 تیر 1331 بر روی دست مردم تظاهر کننده

- نظامی های سوار بر اسب مرتب تیر اندازی می کردند. در جریانتیراندازی ها در اطراف مجلس و خیابان اکباتان و پشت کوچه سراج تعداد دیگری گلوله خورده بودند، یکی از مجروحین قبل از آن که او را سر دست بردارند تا به بیمارستان برسانند، بر کف اسفالت با دست خونبار خود می نویسد " یا مرگ یا مصدق".این خبر در محدوده درگیری ها پیچیده است.

بدنبال او یکی دیگر که در هنگام بغل کردن یک مجروح دستش پر از خون شده بود، همان شعار را بر روی دیوار دبیرستان دخترانه سعدی، که در خیابان چراغ برق بسمت کوچه سراج الملک بود، نوشت.

به خون های بر زمین ریخته شده نگاه می کردم، هنوز لحظاتی که جنازه ها بر سر دستها برده شده بودند درخاطرم می گذشتند. شعار ها را می شنیدم، اما، آنها رانمی توانستم دقیق از هم تمیز بدهم، فقط شعار " با خون خود نوشتم یا مرگ یا مصدق" که با خون بر کف خیابان و به دیوار دبیرستان نوشته شده بود، در گوشم صدا می کرد.

یک باره شعار برروی دیوار در گوشم تشدید شد، همراه با مردم شعار می دادم؛ ازجان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق! یا مرگ یا مصدق!

ما شعار گویان بسمت میدان توپخانه راه افتادیم. از کوچه سراج الملک و گاراژی که محل کارخانه برق "حاج امین ضرب"[8] بود رد شدیم. می خواستیم برویم بسمت میدان توپخانه. اما، تانک ها آنجا آماده بودند و مردم را قبلا متفرق کرده بودند. شنیدیم که یک نفر هم در مقابل تانک ایستاده بوده تا مانع حرکت تانک بشود، اما تانک او را زیر گرفته و کشته شده است. نرسیده به سه راهی خیابان چراغ برق با خیابان سعدی چند نفر فریاد زدند:

-         بریم سمت بهارستان و مجلس! بریم خیابان اکباتان!

من و جهان چند متر قبل از خیابان سعدی از کوچه ای که به خیابان اکباتان منتهی می شد (در این کوچه سیک های هندی لوازم یدکی اتوموبیل می فروختند)، به خیابان اکباتان رفتیم. جمعیت آنقدر زیاد بود که خیابان سعدی بسمت اکباتان پرشد.

در وسط جمعیت بسمت بهارستان پیش می رفتیم و شعار می دادیم، از جان خود گذشتیم! با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق! یا مرگ یا مصدق!

رگبار مرگبار مسلسل ها در خیابان اکباتان

اواسط خیابان اکباتان بودیم که تیراندازی ها شروع شد. مردم بسمت کوچه های فرعی عقب کشیدند. وقتی سواره نظام ها دو باره بسمت بهارستان برگشتند، یک عده از مردم که سنگ داشتند سریع به آنها حمله کردند. آنها در حال عقب نشینی تیر اندازی می کردند.

تعدادی مجروح شدند. اما، مردم نمی خواستند عقب بنشینند و می خواستند خودشان را به بهارستان برسانند. عده ای رفتند مجروحین را به بیمارستان برسانند، بقیه به پیش رفتیم.

از پیچ اول خیابان اکباتان رد شدیم و به سه راهی ای، که از یک طرف به بهارستان و از طرفی دیگر به خیابان شاه آباد- ظهیرالاسلام منتهی می شد، رسیدیم. یک گوشه از میدان بهارستان دیده می شد. وقتی خواستیم بسمت میدان به پیش برویم، تیراندازی ها از حالت تکی خارج شد و به صورت رگبار درآمد.

دربین جمعیتچند نفری فریاد می زدند:

-         رگبار مُسلسله، بخوابید کف زمین! بخوابید کف زمین!

من بی توجه به این فریاد ها در میان صفیر گلوله ها، هاج و واج داشتم به زمین ریخته ها به اطرافم نگاه می کردم.

در همین موقع یک نفر مرا بلند کردو پرت کرد کف جوی کنار خیابان. گلوله های مرگبار از بالای سر و ازکنارم رد می شدند. گلوله ها افراد را بزمین می انداخت. با هر نفر که بزمین می افتاد، جمعیت فریاد می کشید، بکشیدش عقب! زود باش بکشش عقب تر!

همین که خواستم سرم را بیشتر بلند کنم و سَرک بکشم، فریادی همچون رعد گفت:

-    بچه بخواب رو زمین! سرت را بلند نکن! بخواب توی جوب! سرم را برگردوندم، فریادی شدید تر، از جات پا نشو! این فریاد ها مرا میخکوب کرد.

هَر آن یک اشتباه می توانست جانکاه و جانگیر باشد و هر عمل بجا در کسر ثانیه می توانست جان و جانهایی را نجات دهد.

گلوله خوردن دوستم، جهان

در کنار من چند نفر گلوله خوردند. بغل دستم جهان فریادی کشید، آخ! و برزمین افتاد.

در آن روزگرم تیرماه، در میان گرمای شعارهای مردم و در بین گلوله خورده ها، گُر گرفته بودم. بدون ترس و بیم، و بدون توجه به صفیر گلوله ها، خواستم بسرعت خودم را به جهان برسانم. تکانی خوردم که بلند شوم، ناگهان دستی محکم به پشتم زده شد و مرا دوباره به کف جوی خواباند. مرد بغل دستی ام بود، همزمان با فریاد گفت:

-         دراز بکش! بلند نشو! مگه نمی بینی تیراندازی ادامه داره؟

همین فرد به جهان گفت:

-         خودت را بسمت جوب بکش! بیا جلو! بیا بسمت ما! درازکش بیا! چیزی نیست نترس!

جهان گلوله به کتف چپش خورده بود، در حالی که خون لباس هایش را قرمزکرده بود، با کمک یک نفر که کنارش دراز کشیده بود، بسختی خود را بسمت ما کشاند. تمام این موارد بسرعت پیش می رفت وشاید به دقیقه نمی رسید. در آن صحنه، ثانیه ها مهم بودند. از یک طرف هر ثانیه موثر و کارآ، و از طرفی خطرناک و جانگیر. در چنین شرایطی ثانیه ها خیلی طولانی می شود و انسان نمی خواهد آن را از دست بدهد، در چنین لحظاتی بیشتر دل است که فرد را به پیش می برد و به عمل وا می دارد تا دماغ.

افراد پشت سر ما به حالت خزیده و نیم خیز کوشش می کردند تا مجروحین را به عقب تر منتقل کنند و از تیررس تیربارها دور کنند. در بین صدای گلوله ها به مجروحین کمک می شد. همزمان شعارهای زنده باد مصدق، یا مرگ یا مصدق! ادامه داشت. هارمونی های امواج شعار " از جان خود گذشتیم - با خون خودنوشتیم –یا مرگ یا مصدق" گاه بر سفیر گلوله ها پیشی می گرفت و گاه با سفیر رگبار گلوله ها درهم می پیچید و تضعیف می شد. بوی باروت فضا را پر کرده بود.

لحظه ای صفیر مرگبار گلوله ها کمتر شد. با فروکش کردن صدای گلوله ها مردی که با فشار دستش مرا در جوی نگهداشته بود، نیم خیز شد و فرد مجروحی که پشت سر ما بود را به حالت نیم خیز بر روی دوشش گرفت و به عقب کشید.

در حالی که مجروح را به عقب می برد به جهان گفت:

-         الان میام می بَرمت! بچه تو هم از جات تکون نخوری!

-    اما همین که اون داشت به عقب می رفت، من از جوی پریدم بیرون و خودم را بسمت جهان پرت کردم. جهان رنگش پریده بود و ناله می کرد. راستش نمی دانستم چه کار باید برایش انجام بدَهم. در درونم احساس عجیبی داشتم. روی جهان افتادم و داشتم محل گلوله را که خون گرم جهان پوشانده بود و لحظه به لحظه بیشتر می شد را جستجو می کردم. همزمان می گفتم؛

-         جهان جون چیزی نیست!

-         صدای همزمان تک تیرها در فضا زوزه مرگ سر می داد و مانع حرف من به جهان می شدند.

جهان کوشش می کرد حرفی بزند، گویی صدای ناله اش از ته چاه بیرون می آمد. پس از سعی فراوان با لحنی نالان و بریده بریده گفت:

-         اسی داره می سوزه، من زنده میمونم؟ اسی تشنمه! .

جهان جون چیزی نیست! الان می بریمت بیمارستان، هیچ نترسی ها!

در واقع خودم از این که جهان یک طوری بشه خیلی ترسیده بودم. درهمین موقع فریاد فردی که در جوی نگهَم داشته بود، مرا به خودآورد. او فریاد زد:

-    بلند شو! و همزمان با دستش مرا از روی جهان با ضرب کنار زد. لحظه ای بعد جهان با آن جثه کوچکش بر روی شانه او قرار داشت. او شتابان بسمت خیابان سعدی می دوید تا ماشینی برسد و او را ببرد.

انتقال مجروحین به بیمارستان سینا

من همانند دیگر مردم قیام کننده از یک انرژی زیادی برخوردار شده بودم. نزدیک ساختمان شرکت تلفن(در اوایل خیابان اکباتان) که رسیدیم، مردم یک ماشین شهرداری را از گاراژی در روبروی آنجا بیرون آورده بودند و زخمی ها را در اتاق کامیون شهرداری قرار می دادند. بسرعت اتاق کامیون پر شد از مجروحین. جهان را در اتاق جلو گذاشتند.

من می خواستم بروم که هولم دادند پایین و گفتند:

-         جا نیست !تو کجا میای بچه؟

گفتم دوستمه! منم می خوام بیام!

-         نه نمیشه! جا نیست برو پایین!

گفتند می بریم بیمارستان سینا. دو سه نفر هم در عقب کامیون شهرداری ایستاده بودند و ماشین در حرکت بود. لحظه ای بعد یکی از آنان که در عقب کامیون ایستاده بود گلوله ای خورد و داشت از کامیون در حال حرکت می افتاد که دو نفر دیگر او را کشیدند داخل و خودشان هم پریدند داخل اتاق کامیون.

 

تعداد کشته های اکباتان

با رگبار پشت سرهم مسلسل ها، تعداد زیادی بر زمین افکنده شده بودند. اول آمار کشته و زخمی های خیابان اکباتان منتهی به بهارستان 17 نفر شمارش شده بودند. بعدا گفتند افراد مجروح و کشته از رگبار ها 23 نفر بوده اند.

عده ای شعار گویان دو باره بسمت مجلس می رفتند.

کامیون که دور شد، عده ای می گفتند: بریم کلانتری توپخانه را بگیریم!

درمقابل بیمارستان سینا

من بسمت میدان توپخانه دوان بودم تا خودم را به بیمارستان سینا برسانم. تمام راه را تا بیمارستان سینا، تزدیک چهار راه حسن آباد، دویدم. جلو بیمارستان سینا مملو از جمعیت بود. فقط مجروحین را راه می دادند. هیچ همراهی نمی توانست به داخل برود.

یکی از میان جمعیت جلو بیمارستان گفت:

-    بریم بسمت توپخونه! بریم به کمک بقیه که در خیابونا هَستن! ما بسمت میدان توپخانه راه افتادیم. از جلو سردر باغ ملی که رد می شدیم صدای گلوله ها نزدیک تر می شدند.

مردم بر بالای تانک

در میدان توپخانه جمعیت با پدیده غیر منتظره ای روبرو گردیدند. در حالی که جمعیت بسمت یک تانک که در آنجا ایستاده بود هجوم می برد، یک نظامی که درجه سرهنگی داشت ( 2 تا قپه رو شانه داشت) پرید بالای تانک و گفت:

-         مردم حمله نکنید! ما به شما کاری نداریم! شما هموطن ما هستید! من و افرادم با شما هستیم، می بینید که هیچ یک شلیک نمی کنند.

جمعیت که گویی لحظه ای بهت زده شده باشند، مکثی کردند.

یکی گفت: داره کَلَک می زنه! حمله کنیم!

یکی دیگه گفت: حمله نکنین! مگه نمی بینی شعار می دیم و شلیک نمی کنن.

فضا را شعار های زنده باد مصدق، یا مرگ یا مصدق و مرگ برقوام پر کرده بود. جمعیت بسمت تانک رفتند، عده ای از آنها رفتند بالای تانک کنار سرهنگ ایستادند و شعار می دادند. عده ای هم با سرهنگ صحبت می کردند. هیجان مضاعفی همه را فرا گرفته بود. یکی دیگر پرید بالای تانک و سرهنگ را بوسید و صحبت کوتاه و شعار گونه ای را سرداد و همه را به هیجان بیشتر واداشت.

شعار از جان خود گذشتیم، با خون خودنوشتیم یا مرگ یامصدق، همه را به یک هماهنگی مجدّد واداشت.

حمله به کلانتری 9 درپامنار و خبر عقب نشینی شاه

من با عده ای بسمت پا منار رفتیم. ساعت به دست نداشتم، اما، شاید از 2 بعد از ظهر گذشته بود. وقتی به پامنار رسیدیم هر از گاهی صدای تک تیر می شنیدیم. می گفتند جمعیتی توانسته اند از کوچه ذغالی ها در سرچشمه و از پشت دبیرستان سعدی خودشان را به انتهای خیابان نظامیه - که در ادامه به جنب فروشگاه ماست اَراج در ضلع جنوبی میدان بهارستان منتهی می شد- برسانند و در آنجا گرد آمده اند. هنوز بصورت پراکنده صدای تیراندازی شنیده می شد. خواستم با عده ای به آن سمت بروم که یک عده گفتند:

-         بریم کلانتری 9 را در داخل پامنار بگیریم!

اما، من با جمعی بسمت کوچه ذغالی ها رفتیم. یک مرتبه دربین جمعیت دهن به دهن گشت که قوام استعفا داده است. جمعیت فریاد شادی برکشید و خوشحال از موفقیت برعلیه استبداد و برگرداندن رهبر ملی خود دکتر مصدق به حاکمیت.

لحظاتی نگذشته بود که گفتند:

-    این حرف صحّت نداره، هنور رادیو اعلام نکرده، علاوه براین هنوز صدای تک تیربه گوش می رسید. چند نفراز گروهی که رفته بودند به کلانتری 9 برگشتند و گفتند: کلانتری هیچ مقاومتی نکرد.

برگشتن پیش مَش یدالله

من از یک طرف دلم می خواست با بقیه باشم و از طرفی ناراحت جهان بودم. گرسنه و تشنه برگشتم به داخل سرا پیش مش یدالله. مش یدالله که من را در سرا دید خوشحال شد و گفت:

-         فلفلی کجا رفته بودی؟

آقا دبیر 2 دفعه اومد سراغ تو و جهان را گرفت، اون خیلی دلواپستان بود، دوباره رفت به کمک زخمی ها.

مش یدالله! ما با جمعیت رفته بودیم! حاج مَمٌد پنبه فروش و حسن آقا اوراقچی را گم کردیم.

مش یدالله:

-         فلفلی! جهان کجاست؟

درحالی که بغض در گلو داشتم، آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی جمع کرده گفتم:

-         جهان ، جهان شاگرد آقارضا اوراقچی گولُّه خورد، بردنش بیمارستان سینا. من رفتم، منو راه ندادن.

-         مش یدالله آقا دبیر کجاست؟ هق هق کنان گفتم؛ باید بریم سراغ جهان !

می خواستم از سرا بیایم بیرون که مش یدالله گفت:

-         کجا میری بچه؟ بیا تو یه چیزی بخور! شاید آقا دبیر از تظاهرات برگرده، الان دیگه میاد!

تکه ای از نان وپنیری که آورده بود را کَــندَم و به دندان کشیدم. ساعت حدود 4-5 بعد از ظهر بود یک مرتبه سرو صدا و شعارهایی متفاوت با شعارهای قبلی توجه ها را به بیرون “سرا” جلب کرد.

قوام فراری شده

در همین موقع، با صحنه ای کاملا متفاوت با صحنه های صبح تا آن موقع روبرو شدم. دیدم جمعیت یک گاری دستی را در وسط قرار داده و با خود می برند. در وسط گاری یک سگ را با جُثّه متوسط نشانده و عینکی بر جلو چشمانش گذاشته بودند و افساری بر گردنش و تابلویی از گردنش آویزان بود. رفتم روی سکوی نزدیک “سرا"ی مش قاسم پنبه فروش تا درست ببینم روی تابلو چی نوشته شده.

بر روی تابلو نوشته بود "قوام سگ ننه فراری شده" – البته اعمال قوام ربطی به مادرش نداشت، اما افرادی از مردم که در طول روز در زیر رگبار بودند چنین تابلویی تهیه کرده بودند. در قیام ها، صحنه های این چنینی رخ می دهد –

جمعیت اطراف گاری دستی در حرکت بودند و شعار می دادند؛ قوام سگ ننه فراری شده، سوار گاری شده. سگ هاج و واج به این طرف آن طرف نگاه می کرد و هر ازگاهی واقٌی می کرد. آنهایی که از گاری دورتر بودند، شعار می دادند قوام سلطنه فراری شده سوار گاری شده. گویا در همهمه جمعیت آنها شعار گروه نزدیک به گاری را درست نمی شنیدند و لذا هر دو شعار یک جور به گوش می رسید.

مردم که دور تر از گاری در حرکت بودند، شعار زنده باد مصدق سر می دادند.

-    لحظاتی شور و هیجان پیروزی بر درد و الم ناشی از جان باختن شهدا و زخمی های طول روز پیشی گرفته است. جمعیت پر شور و شادمان، از سه راه امین حضور و خیابان سیروس بسمت سرچشمه و بهارستان در حرکت هستند.

دیدار مجدد با آقا دبیر

داشتم از سرچشمه بسمت بهارستان می پیچیدم که ناگهان صدای آقا دبیر مرا میخکوب کرد. برگشتم بسمت صدا، آقا دبیر را دیدم، خیلی خوشحال شدم و همزمان گریه ام گرفت.

چی شده اسی جان؟

آقا دبیر! آقا دبیر! جهان گولّه خورده، ما با هم بودیم، تو خیابون اکباتان، نزدیک مجلس رگبار زدند، خورده به بالای سینش.

آقا دبیر:

-         چی؟ خورده به سینش؟ چی شد؟ کجا بردنش؟

با ماشین بارکشی شهرداری بردنش بیمارستان سینا، من دنبالش رفتم، راهم ندادن.

آقا دبیر:

-         وقتی می بردن حالش چطور بود؟ به هوش بود؟

آره به هوش بود، اما، رنگش خیلی پریده بود، تشنش بود، درد داشت ومی سوخت و می لرزید.

آقا دبیر:

-    خُب، الحمدلله به قلبش نخورده، خوب میشه، الان می رم بیمارستان و بر می گردم. تو برگرد تو “سَرا” پیش مش یدالله! مگه نگفتم که پیش مش یدالله باشین؟ خوب حالا برو پیش مش یدالله! من برم بیمارستان پیش جهان و بیام.

ازشروع تا خبر پیروزی مردم

ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود، مردم خوشحال از پیروزی بسمت بهارستان در حرکت بودند. من به گفته آقا دبیر رفتم داخل “سرا” پیش مش یدالله. او برایم نان وپنیر و کره مشگ، که ازشمال آمده بود، آورد. از کیسهُ مغز گردوها، یک مشت مغز گردو آورد. با آن که گشنه بودم، زیاد به غذا میل نداشتم. اولین لقمه پنیر و گردو را که برداشتم، یاد روزهایی افتادم که با جهان  دوزار ( 2 ریال) برای نهار داشتیم و با هم نان و پنیر و گردو و یا نان و پنیر و حَبه انگور می خوردیم. با خود می گفتم:

-    جهان کی میاد تا دوباره تو سر کله هم بزنیم و عصر بسمت خونه بریم. ناراحت جهان بودم، تو فکر زخمی ها و کشته ها. وای که خیابان اکباتان چه وحشتناک بود! هر لقمه که برمی داشتم همراه بود با صحنه های مختلفی که در طول روز رخ داده بود؛ حمل جنازه ها، انتقال زخمی ها، گلوله خوردن دوستم جهان ، شعارهای بر کف خیابان و دیوار مدرسه دخترانه سعدی، رگبارهای مسلسل ها، پیوستن سرهنگ و افرادش در میدان توپخانه و ... تابلوی بر گردن سگ عینک زده شده، تا خبر قطعی پیروزی مردم.

خیلی دلم می خواست صدای دوست داشتنی دکترحسین فاطمی را از رادیو بشنوم. در فکر نوشته های روزنامه ها و به ویژه روزنامه باختر امروز در روز بعد بودم.

آقا دبیر برگشت، اما بدون جهان . یک مرتبه بغض گلویم را گرفت و بغض آلود پرسیدم جهان چی شد؟ اون کی میاد؟

آقا دبیر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :

-         آروم باش! جهان حالش خوبه، چند روز بیشتر در بیمارستان نمی مونه، بزودی مرخصش می کنن.

دوباره پرسیدم پس کی میاد؟

آقا دبیر دوباره تکرار کرد که چند روز بیشتر در بیمارستان نمی مونه صحبت های آقا دبیر آرامم کرد و خیالم تا حدودی راحت شد. او پس از یک هفته از بیمارستان مرخص شد.

هنگام عصر، مردم پیاده در خیابان بسمت خانه هایشان می رفتند.

چند اتوبوس از خط 28 از گاراژ ساعتچی در سه راه امین حضور با چراغهای روشن بیرون آمدند. خط 28 تنها خط منظمی بود که تماما شورلت زرد رنگ بودند و از چهار راه آب سردار به میدان توپخانه می رفتند. از صاحبش بنام آقای توحیدی از وابستگان خانم عین الدّوله نام می بردند. تعدادی از تاکسی های سیتروئن سیاه رنگ که در گاراژهای آنجا پارک شده بودند، درخیابان به حرکت در آمدند. رانندگان تاکسی ها می خواستند به مردم کمک کنند. البته هنوز حکومت نظامی رسما لغو نشده بود.

منهم پیاده از خیابان سیروس بسمت خانه راه افتادم، البته تنها و بدون دوست و همبازی هرروزی وهمراهم، جهان.

در انتظار سخنان دکتر مصدق

فردای 30 تیر به سرکار آمدم و دکان را باز کردم. دنبال آقا دبیر بودم تا رادیو گرامافون بزرگ تلفونکن خودش را، که به اندازه یک کمد کوچک رومیزی بود، بیاورد و منتظر شنیدن نطق دکتر مصدق باشیم. انتظار به سر آمد و آقا دبیر رادیو را آورد. هر یک از کسبه که رادیو داشت آن را به جلو دکانش آورد تا مردم مشتاق بتوانند نطق دکتر محمد مصدق را گوش کنند. همه بی صبرانه گــرد رادیوها در انتظار صحبت ها ی نخست وزیر ملی خود لحظه شماری می کردند.

قهرمان ملی مردم ایران دکتر مصدق شروع به صحبت کرد. نَفَس در سینه ها حبس گشته بود و درسکوت کامل باتمام وجود به سخنان مصدق گوش می دادند. مصدق کبیر پس از چند جمله نتوانست بغض خود را کنترل کند و با گریه به سخنانش ادامه داد. من بدون توجه به افرادی که گرد آمده بودند گوشم را به رادیو چسبانده بودم، وقتی شادروان مصدق به گریه افتاد همه بغض اشان ترکید و با صدای هق هق و برخی درسکوت اشکشان جاری شد.

صحبت های مصدق که تمام شد، آقا دبیر اشگ هایش را پاک کرد و رو به افرادی که به سخنان مصدق گوش می کردند گفت که، فکر نکنیم که دشمن از سر مصدّق دست بر می داره، نه، باید منتظر بود! دشمن فشار روی مصدق را دوباره شروع خواهد کرد. ما بایدهوشیار باشیم و مصدق را همواره یاری کنیم.

نبود یک سازماندهی منظم

آن چه که در بالا آمد صحنه هایی از قیام ملی 30 تیر سال 1331 در تهران بود که من در آن شرکت داشتم و شاهد بودم. اگر دیگر صحنه های قیام در تهران و شهرستانها نگاشته شوند چندین مجلد نیاز است. قیام مردم با جانفشانی در حمایت از نخست وزیر ملی و رهبر ضد استعماری خود در تهران و در شهرستانها به پیروزی رسید. شهدای آن روز در کشور را تا 1000 نفر اعلام کردند. تا آنجا که به خاطر دارم، شهدای تهران حدود 80 نفر اعلام شده بود، درمقبره شهدای 30 تیر در ابن بابویه، حدود 30 نفر به خاک سپرده شده اند. در آن زمان جمعیت ایران 20 میلیون نفر اعلام شده بود.

در روز 30 تیر مردم به ندای رهبر ضد استعماری خود پاسخ مثبت دادند و همانطور که او گفت "قیام به عدالت نمودند" و بر دشمن فایق آمدند. اما در صحنه سیاسی و در کنار مصدق جای افراد سازمان یافته مستقل ملی که هدایت مقابله با توطئه های دشمن را به پیش ببرند، خالی بود.

در بعد از قیام 30 تیر، مصدق به یاران صدیق و فداکار و نیروی سازمان یافتهُ غیر وابسته نیاز داشت. اما دریغ که جز تعداد انگشت شمار در این صف با او نبودند. همانطور که آقا دبیر در فردای پیروزی قیام گفت، دشمن بیکار ننشست و عواملش را به کار گرفت. ارتجاع به سرگردگی کاشانی از یک طرف و سران حزب توده منتظر به فرمان از خارج از طرف دیگر، بزرگترین ضربه را به حرکت اسقلال طلبانه و آزادیخواهانه مصدق و مردم ایران زدند و راه خیانت را در پیش گرفتند.

دشمن (آمریکا –انگلیس و دربار و عوامل اشان) موفق شد کودتا ی خائنانه 28 مرداد 1332 را برعلیه مردم ایران به اجرا درآورد و سرکوب و وابستگی را بجای استقلال و آزادی و دموکراسی، که مصدق به پیش می برد، بمدت 25 سال حاکم کند.

در سال های بعد، هر بار که به دیدار آرامگاه شهدای 30 تیر و در کنارش قبر شهید قهرمان دکتر سید حسین فاطمی یار وفادار مصدق، که نزدیک مزار مرحوم پدرم در ابن بابویه قرار دارند، می رفتم خاطرات افتخار آمیز روز قیام برایم زنده می شد. خاطراتی که پیکار در ادامه راه را یادآور می شد.

       

 

شکل ( 3 ) - قبر شهدای 30 تیر در ابن بابویه، قبلا در اطراف محوطه نرده آهنی کشیده شده بود. از در ورودی وارد محوطه می شدیم و در سمت بالای قبر ها موزه شهدای 30 تیر ساخته شده بود. دکتر مصدق در سالگرد سی تیر با حضور در آرامگاه شهدای 30 تیر حاضر و پس از ادای احترام متنی در گرامی داشت شهدا نوشته بود و نوشتار های دیگر وجود داشت. پس از کودتای 28 مرداد نوشتاری وجود نداشت، اما، قبر ها و محوطه دست نخورده باقی بود ولی اکنون نرده ها و اتاق موزه برداشته شده است.

برای اطلاع بیشتر خوانندگان به ویژه نسل های بعد از دهه 1330 و نسل حاضر چند مورد پی نوشت کوتاه اضافه شد. اما، برای احاطه به تاریخ آن دوران مطالعه اسناد و مکتوبات مربوطه به؛ ملی شدن نفت، وقایع دوران 27 ماهه حکومت ملی دکتر محمد مصدق، طرح واجرای کودتای 28 مرداد توسط انگلیس و آمریکا، دفاعیات دکتر محمد مصدق، دفاعیات دکتر حسین فاطمی و...و مطالب مربوط به روابط دو جانبه دربار و "روحانیت درباری" ضروری است. مطالعه تاریخ آن دوران به درک بهتر روند و اَشکال مختلف مبارزات در دهه 1330 ، دهه 1340 و دهه 1350 و این که چرا خمینی توانست بر روی امواج اعتراضات و خیزش های ضد سلطنتی مردم سوار و حاکمیت ارتجاعی دینی ولایت فقیه را برپا نماید، کمک کننده می باشد.

گرامی باد یاد شهدای 30 تیر و تمامی شهدای راه استقلال و آزادی

گرامی باد یاد شهید دکتر حسین فاطمی و شهید امیر مختار کریمپور شیرازی

درود بر دکتر محمد مصدق، مرد قانون و وفای به عهد

سلام بر آزادی

27 تیر 1394

برای اطلاع خوانندگان از صحنه درگیری ها، نقشه خیابان هایی که تظاهرات و درگیری بود و نگارنده در آن مکان ها در تظاهرات شرکت داشتم در شکل های ( 4.1 ) و ( 4.2 ) ترسیم گردیده است.

 

       شکل ( 4.1 ) -

توضیح:

1- در شکل ( 4.1 ) - پیکان ها مسیر حرکت مرا در تظاهرات از محل کارم به کوچه ذغالی ها، پامنار و تا خیابان اکباتان و برگشت به سمت توپجانه و بیمارستان سینا، که در نوشته توضیح داده شده است نشان می دهند.

2- در شکل ( 4.2 ) پیکان ادامه مسیر حرکت مرا از خیابان اکباتان به توپخانه و بیمارستان سینا نشان و برگشت به توپخانه- خیابان چراغ برق (خیابان امیر کبیر فعلی) و بسوی محل کارم را نشان می دهد. خیابان ها بدون توجه به تناسب واقعی ترسیم شده اند و از ترسیم برخی کوچه ها صرفنظر شده است. کوچه مورب کنار چهار راه سرچشمه، کوچه ذغالی ها(تماما ذغال فروشی ها آنجا بودند) می باشد.

 

   شکل ( 4.2 ) -

 

 پی نوشت ها :

[1] - نام "آقا دبیر" مستعار است. اکنون باید بیش از 100 سال از تولد این مرد فرهیخته گذشته باشد. این که زنده است یا فوت شده باشد بی اطلاعم. لذا ترجیح دادم که برای او و دو فرد دیگر نام مستعار بکار برم.

[2] - پس از کودتای خائنانه 28 مرداد امیر مختار کریمپور شیرازی مدیر روزنامه شورش در 26 مهر 1332در مخفی گاهش دستگیر و در زندان لشگر 2 زرهی در شب چهار شنبه سوری 24 اسفند 1332 او را مورداهانت وآزار قرار دادند و به آتش کشیدند. او را قبل از آن که حکمی از دادگاه نظامی برای او صادر شود در سیستم ستم شاهی زنده سوزاندند. جنازه او را بی نام نشان - شاید در گورستان مسکرآباد و شاید در مکان دیگری - دفن کردند. روزنامه کیهان و اطلاعات از قول فرمانداری نظامی نوشتند که کریمپور شیرازی در هنگام فرار از زندان خود را به آتش کشید و جان سپرد!. در بین مردم گفته می شد که به دستور اشرف پهلوی و در حضوراو و برخی دیگر از درباریان به آتش کشیده شده بود. کریمپور شیرازی در هنگام شهادت 33 سال داشت.

        

شهید امیر مختار در زندان هم از وفاداری به مصدق دست نکشید. به او در مقابل اظهار ندامت و محکوم کردن کارهای مصدق وعده آزادی دادند، اما او هم چنان بر وفاداریش پای فشرد. پس از شهادت کریمپور گفته می شد که در حالی که در آتش می سوخت فریاد میزد زنده باد دکتر مصدق رهبر نهضت ملی ایران، پیروزباد مبارزه قهرمانانه ملت ایران، مرگ بر دیکتاتوری و دستگاه فاسد پهلوی.

[3] - پس از کودتای خائنانه 28 مرداد دکتر حسین فاطمی دستگیر و در هنگام بردن به مقر حکومت نظامی در مقابل شهربانی در حضور مامورین، شعبان بی مخ و دیگر عوامل چاقوکش دربار و کودتا بنا به دستوری که داشتند به قصد کشتن، او را مورد حمله قرار دادند و با چندین ضربه چاقو او را به شدت مجروح کردند. در آن هنگام خواهرش خود را بروی او می اندازد و با تحمل 11 ضربه کارد، کشتن برادرش را مانع می شود. بنا به دستور شاه در حالی که سخت بیمار بود در سلول تا نیمه شب از او بازجویی بعمل آوردند، با برانکارد او را به بی دادگاه نظامی بردند و پس از حکم اعدام سر انجام در حالی که دکتر فاطمی بیمار بود با بدن تبدار او را به جوخه تبرباران سپردند.

               

او در بی دادگاه نظامی وفاداری خود به دکترمصدق را اعلام کرد و ار مرگ در راه آزادی و استقلال میهن، آن چنان که خود گفت "مرگ پر افتخار" را استقبال کرد. شهید قهرمان هنگامی که به تیرک اعدام بسته شد، سه بار فریادزد: زنده باد مصدق، پاینده ایران

[4] - بازگشت مصدق از دادگاه لاهه مقارن بود با تشکیل و شروع دوره هفدهم مجلس شورای ملی، طبق سنت پارلمانی مصدق استعفا داد تا پس از تمایل مجدد مجلس، اهداف ملی و خدمت گذاری به مردم را ادامه دهد. از طرفی استعمار و دربار کارشکنی های خود را برعلیه مصدق شروع کرده بودند. اما، با وجود کار شکنی ها، مجلس شورای ملی در تاریخ 15 تیرماه 1331 با 52 رای از 65 نفر حاضر در جلسه، به نخست وزیری دکتر مصدق اظهار تمایل کردند. پس از رای تمایل مجلس شورا، روز بعد مجلس سنا (که تحت نفوذ شاه بود) ابراز تمایل خود را به ارایه برنامه های دولت و ملاحظه و بررسی آن موکول کرد. دکتر مصدق به دلیل عدم اظهار تمایل مجلس سنا از قبول نخست وزیری خود داری کرد.

پس از انتشار خبر عدم پذیرش نخست وزیری توسط مصدق، مردم در نقاط مختلف کشور با تجمعات و ارسال تلگراف ها به مجلس ومقامات، به حمایت از مصدق برخاستند و پشتیبانی خود را اعلام داشتند. شاه تحت فشار عمومی و اظهار تمایل مجلس شورای ملی، فرمان نخست وزیری دکتر مصدق را در تاریخ 22 تیر صادر کرد. دکتر مصدق برای جلوگیری از دخالت ها و کار شکنیی های دربار و عوامل استعمار در پیشبرد برنامه های ضروری پس از ملی کردن صنعت نفت، از مجلس درخواست اختیارات 6 ماهه در 9 ماده برای اجرای سریع اصلاحات ضروری در امور مالی، اقتصادی، قضایی، صنعت نفت، فرهنگی و اجتماعی و ... و واگذاری سمت وزارت جنگ به نخست وزیر را پیش شرط پذیرش نخست وزیری قرار داد. بر سر واگذاری انتخاب وزیر جنگ و واگذاری مسؤلیت آن وزارت به نخست وزیر در مجلس و دربار کشمکش بود. ارتش بنا بر یک سنت که از پدرش به ارث برده بود و عملا نقض قانون مشروطه بود، که شاه نباید قدرت اجرایی داشته باشد، وزارت جنگ و ارتش را برای اعمال قدرت در اختیار خود داشت. ارتش از شاه فرمان می گرفت و به او گزارش می داد. مصدق در این دوره برای برگرداندن این مسؤلیت به دولت، آن را پیش شرط نخست وزیری قرار داد.

دکتر مصدق پس از آن که در مذاکرات چند ساعته اش با شاه، در رابطه با واگذاری وزارت جنگ به نخست وزیر به نتیجه نرسید، در 25 تیر استعفای خود را نوشت و به مردم اعلام کرد که : "در جریان حوادث اخیر به این نتیجه رسیده ام که به وزیر جنگ قابل اعتمادی نیاز دارم تا ماموریت ملی مرا ادامه دهد، چون اعلیحضرت نپذیرفتند تصمیم به استعفا دارم ..." .

شاه بلافاصله احمد قوام را به عنوان نخست وزیر معرفی کرد. شاه از روز 26 تیر به ارتش فرمان آماده باش داده بود و در برخی نقاط حساس حضور پیدا کرده بود. قوام در روز 26 تیر در حالی که فراکسیون نهضت ملی حضور نداشت، در فضای نظامی شده و با اعمال نفوذ شاه از 42 نفر حاضر در مجلس 40 رای تمایل گرفت.

قوام در اولین اعلامیه خود که در روز 27 تیر از رادیو پخش شد مردم تظاهر کننده را اخلالگر نامید و تهدید به اعدام های جمعی کرد و گفت " ... حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلماندست به تشکیل محاکم انقلابی زده، روزی صد ها تبهکار را از هر طبقه به موجب حکم خشک و بی شفقت قانون قرین تیره روزی سازم. به عموم اخطار می کنم که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرارسیده است. کشتی بان را سیاستی دگر آمد".

در همان روز در مقابل مجلس ارتش و شهربانی با تظاهر کنندگان که شعار درود بر "مصدق سر می دادند" در گیر و افرادی را به خاک وخون کشیدند. حمایت ها و در گیری ها پراکنده با به جای گذاردن تعدادی مجدوح وکشته به 30 تیر منتهی شد که قوام مجبور به استعفا شد. 

[5] - کاشانی پس از 30 تیر به تدریج مخالفت خود را با مصدق شروع کرد و به کارشکنی های علنی و پنهانی پرداخت. در 13 اردیبهشت 1332 سپهبد زاهدی متهم به قتل رییس شهربانی وفادار مصدق افشارطوس، با موافقت کاشانی رئیس مجلس، توسط میراشرافی به مجلس آورده شد. روزنامه های آن زمان عکس و نوشتار متعددی در این باره منتشر کردند. کاشانی زاهدی را در مجلس بغل کرد و پس از روبوسی گفت که تا هر وقت که میخواهد در مجلس باقی بماند. کاشانی به کارمندان مجلس دستور داد تا از "میهمان عزیز" پذیرایی کنند. به این ترتیب زاهدی که تحت تعقیب بود توانست تحت عنوان متحصن در مجلس تا زمان مرحله آخر اجرایی شدن توطئه کودتا، از دستگیری مصون بماند.

در مورد همکاری کاشانی برای سرنگونی حکومت مصدق مطالب زیادی منتشر شده است، روزنامه شورش یک ماه قبل از کودتا نوشت که سپهبد زاهدی در منزل کاشانی مخفی شده است.

کاشانی پس از کودتا، مصدق را مستوجب اعدام دانست، او 3 هفته پس از کودتا در مصاحبه با روزنامه مصری اخبارالیوم گفت: " ... مصدق به من و کشورش خیانت کرد. طبق شرع شریف اسلامی مجازات کسی که در فرماندهی و نمایندگی کشورش خیانت کند مرگ است".

شایان یادآوری است که آیت الله بروجردی مرجع شیعه در آن زمان، پس از کودتا و برگشتن شاه، در تلگرام به شاه آمدن او را تبریک و خیر مقدم گفت. و خمینی هم پس از 25 سال نتوانست تجلیل مردم از مرحوم دکتر مصدق را تحمل کند، حتی نتوانست نام مصدق را که مردم بر خیابان گذاشته بودند تحمل کند و به دفعات ناخشنودی خود را از تجلیل از مصدق نشان می داد و در قدم بعد ابراز خوشحالی کرد که مصدق از استعمار و کودتا چیان در 28 مرداد "سیلی خورد".

[6] - تا قبل از اعلامیه "جمعیت مبارزه با استعمار" در عصر 29 تیر، اعضای وابسته به سازمان های حزب توده در تظاهرات دیده نمی شدند. نگارنده از کارگری وابسته به حزب توده که در محل سکونت امان بود، پرسیدم چرا در تظاهرات روزهای 26 تا 29 تیر شرکت نمی کند، گفت از حزب دستور رسیده که ما دخالت نکنیم. بعد از قیام 30 تیر گفته می شد که پس از نخست وزیری قوام، از طرف حزب توده با او برای همکاری دیدار داشته اند. حسن ارسنجانی که مشاور و دستیار و درموضع معاونت قوام در دولت 4 روزه او بود، در خاطراتش این دیدار را تایید می کند. او می نویسد که حزب توده عباس اسکندری را نزد قوام فرستاده بود "تا تحت شرایطی با دولت – او قوام- همکاری کند". ماه های بعد از 30 تیر حزب توده مجددا مخالفت های خود را با دکتر مصدق شروع کرد و روزنامه هایش او را مورد حمله قرار می دادند و او را به امپریالیسم منتسب می کردند و نوشتند که پس از 30 تیر مصدق از مردم دور شده و در جهت منافع طبقه حاکمه و امپریالیسم گام برداشته است.

[7] - نقشه خیابان هایی که نگارنده در آن مکان ها در تظاهرات شرکت داشتم در اشکال ( 4.1 ) و

( 4.2 ) ترسیم گردیده است.

[8] - در آن زمان برق شهر سراسری نبود و بیشتر مردم به شبکه برق متصل نبودند. بهتر بگویم درصد کمی بودند که به شبکه برق وصل بودند. در محدوده بازار دکان ها و حجره ها از چراغ زنبوری استفاده می کردند. مغازه داران در خیابان های مرکزی و بالای شهر می کوشیدند یک شعله روشنایی را از برق داشته باشند. داشتن شعله لامپی، یک پرستیژ بود. برق قسمتی از منطقه مرکزی شهر توسط موتور ژنراتوری که حاج محمد حسین مهدوی (ملقب به امین الضرب)، در سال 1285 در گاراژی بین ایستگاه سراج الملک و میدان توپخانه دایر کرده بود، تامین می شد. این موتور ژنراتور اولین مولد برق در تهران با ظرفیت اولیه 400 کیلو وات راه اندازی شده بود. سپس ظرفیت تولید این مرکز با اضافه نمودن ژنراتور به حدود 600 کیلو وات افزایش یافته بود و همچنان تا سال 1331 و مدتها بعد مورد استفاده بود. هزینه هر شعله را شخص مسنی، که تحصیلدار نامیده می شد، هر روز اول شب با مراجعه به کسبه و بر اساس وات لامپ و تعداد لامپ ها دریافت می کرد و در جیب 2 چَنته خود، که در سمت چپ و راست کمربندش بسته بود، می ریخت. تا آنجا که بخاطر دارم شعله لامپ برای 60 و 75 و 100 وات یک قران(ریال)، سی شاهی و 2 قران بود.

منابع پا نوشت ها :

-         مذاکرات مجلس در تیر ماه 1331 مندرج در روزنامه های رسمی کشور

-         روزنامه اطلاعات 28 تیر ماه 1331

-         دفاعیات دکتر محمد مصدق در دادگاه نظامی سرهنگ بزرگمهر

-         روزنامه باختر امروز 26 تا 29 تیر ماه 1331

-         روزنامه کیهان 14 اردیبهشت 1331 ،کیهان 17 شهریور و 9 مهرماه 1332

-         خاطرات شخصی نگارنده

+++++++++++++++++++++