خاطرات زندان ـــ قسمت پنجم ـــ رضا شمیرانی درآستانه آتش بس و شروع قتل عام

بعد از ظهرها هم کلاس یادگیری صرف و نحو عربی داشتیم که مسئولیت این کلاس با من بود. حسن ظریف سر کلاس چرت می­زد. یک­بار برای این که از خواب بیدارش کنم یک سؤال در مورد حرف «لَنْ»، که جزء حروف ناصبه است و معنی فعل را به آینده منفی تبدیل می­کند، از او کردم. بنده خدا خواب بود و گوش نکرده بود من چی گفته بودم. بد جوری توی مخمصه افتاد و در جواب­سازی دیدیم دارد زیر آب هر چه صرف و نحو را می­زند. در کلاس درس عربی سوژه­یی برای خنده پیدا کرده بودیم و بچه ­ها کلی صفا کردند و گفتند و خندیدند.

برای هواخوری ما را به حیاط سالن یک می­بردند. از آنجا پاسدارها و توّابها برای رفت و آمد استفاده می­کردند. این حیاط به پنجره­ های سالن یک، سه و پنج مُشرف بود. خواهرها در سالن 3 و 5 بودند. از پشت پنجره ما را تا حدودی می­توانستند ببینند. امّا ما نمی­توانستیم آنها را ببینیم. هر بار که به هواخوری می­رفتیم به کمک مورس با آنها تماس می­گرفتیم و اخبار خودمان و سازمان را رد و بدل می­کردیم. از آنجایی که ما آنها را نمی­دیدم برای حفظ نکات امنیتی اسم شب اختیار می­کردیم و هر بار برای دفعه بعد اسم شب را عوض می­کردیم. هر بار که می­خواستیم به هواخوری برویم باید برای پیداکردن محمل و روش مورس زدن فکر می­کردیم تا پاسدار مراقب نبیند.

   دختر خاله امیر و مجید به نام صفیه (مهناز) سعیدا، دو بار دستگیری، در بند خواهرها بود. هر بار که برای هواخوری می­رفتیم خیلی سعی می­کردند با او تماس بگیرند.

   گاهی اوقات هم که دیروقت بود و نزدیکی تاریکی به هواخوری می­رفتیم. دکتر احمد دانش و یک دکتر دیگر را، که او نیز از اعضای حزب توده بود، می­دیدم.

     دکتراحمد دانش، اولین جرّاح پیوند کلیه در ایران بود. او یکی از شاخص­ترین پزشکان تحصیل­کرده آلمان و رئیس کانون پزشکان ایرانی وسیع­ترین بخش آلمان (نوردن وستفالن) بود و به ایران بازگشته بود. دکتر دانش از اعضای حزب توده بود و در همین رابطه دستگیر و بلاتکلیف بود. در 16 اردیبهشت 1366 خطاب به آقای منتظری نامه ­یی نوشته بود و از آنچه بر او و سایر دوستانش و زندانی­ها رفته بود، به او شکایت کرده بود. بخشی از نامه او را در زیر می­خوانید:

   «...در اینجا اجازه بدهید مختصری درباره "پرونده" خود برایتان بنویسم. در سحرگاه هفتم اردیبهشت ماه 1362 عده‌یی جوان مسلّح به خانه شخصی من حمله کردند و پس از ایجاد رُعب و وحشت برای زن و دو دخترم و درهم ریختن خانه، چشم‌هایم را بسته و با خود بردند. من تنها با چشم بسته در گوشه یک راهرو افتاده بودم، بدون آن که بدانم و یا خانواده‌ام بدانند من کجا هستم. در این مدت بارها و بارها به بهانه کج­ شدن چشم­بند، حتی در خواب، مورد ضرب و شَتم قرارگرفتم یا شاهد ضرب و شتم دیگران بودم. ماه‌ها از هرگونه تماس با محیط و حتی به ­دست آوردن کوچکترین خبر از وضع خانواده خود محروم بودم. تماس من با محیط از حدّ چشم‌­بندی که جزء ضروری­‌ترین وسیله پوشش بدن من شده بود، تجاوز نمی‌­کرد. قطع رابطه با جهان خارج و حتی قطع رابطه با وجود خودم بیش از هر چیز دیگری آزارم می­داد.

پس از چند ماه اجازه یافتم هر دو هفته یکبار و گاهی هم ماهی یکبار تلفنی با خانواده خود تماس بگیرم، آن­هم فقط برای چند دقیقه با چشم‌های بسته و در حالی که مأمور به گفتگوی تلفنی من و زنم و من و بچه‌هایم که ظریف ­ترین و با احساس ­ترین ارتباطی است که هر انسان در زندگی خود برقرار می­‌کند و باید از چشم و گوش اغیار در امان بماند، گوش می ­داد.

    از آنچه که در هنگام به ­اصطلاح "بازجویی‌ها" گذشته است می‌­گذرم. بیشتر جلسات شکنجه روانی و جسمی بود تا جلسه بازجویی. در همه این جلسات متّهم با چشم بسته شرکت می ­کرد و همه آنها با فَحّاشی شدید و کتک همراه بود. بیش از یک سال و نیم از هرگونه ملاقات با خانواده خود محروم بودم و چون تماس تلفنی هم بعد از مدتی قطع شد، خانواده من ماه‌ها نمی ­دانست که چه بلایی به سر من آمده است. از زمانی که هر دو هفته یکبار برای مدت 15- 10 دقیقه ملاقات دارم، این ملاقات از پشت شیشه‌­های به قول زندانی‌ها "آکواریوم" و از طریق گوشی تلفن انجام می‌‌­شود. حدود دو سال و نیم را در سلول های انفرادی و گاهی در شرایط بدتر از سلول انفرادی گذرانده‌ام.

       حضرت آیت‌الله! نه قلم من قادر است آنچه را که در این مدت بر من و رفقای من رفته است، بازگو کند و نه مایلم وقت شما را با طرح جزئیات بگیرم. همین­قدر می‌­گویم که آن شرایط را برای دشمنان خودم هم آرزو نمی ­کنم. باری، بالاخره پس از بیش از دو سال زندانی بودن در شرایط سخت و بلاتکلیفی، یک روز صبح زود مرا صدا کردند. مانند همیشه با چشم‌های بسته از سلول بیرون آمدم و توسط مأمورین به اتاقی هدایت شدم. در آنجا برای اولین بار اجازه یافتم که چشم­‌بند خود را بردارم. روحانی جوانی پشت یک میز تحریر نشسته بود و شروع کرد از داخل پرونده‌یی که در مقابلش بود سؤال مطرح کردن، که به آنها جواب داده شد و من فکر می‌­کردم این جلسه ادامه بازجویی‌­های سابق و برای جمع و جورکردن پرونده است، زیرا همان سؤال‌های دوران بازجویی‌های کذایی مطرح بود و از جمله سؤال‌ها این که آیا شما هنوز بر سر عقاید خود باقی هستید؟ ظاهر جلسه هم هیچ­گونه نشانه و اثری از یک جلسه دادگاه نداشت و من بعدها متوجه شدم که این جلسه جلسه دادگاه بوده است، ایشان هم رئیس دادگاه، هم دادستان، هم هیأت منصفه و هم نماینده منافع متّهم در یک شخص بود...».

   اصغر سینکی دارای بیماری­یی بود که می­بایستی تحت نظر متخصص اورولوژی قرارگیرد. دکتر دانش به او کمک می­کرد. هر بار که در هواخوری همدیگر را می­دیدم او را معاینه می­کرد. به او گفته بود باید تحت عمل جرّاحی قرارگیرد، امّا حالا که اینجا از این چیزها خبری نیست برای اصغر نسخه می نوشت و میگفت این داروها را باید بخوری.

     یکی از همین غروبها بود که به هواخوری رفته بودیم. دکتر دانش و دوستش هم آنجا بودند. بچه گربه­ یی که گذرش به حیاط زندان اوین افتاده بود لای سیم توری باغچه کنار حیاط گیر افتاده بود. امیر و مجید رفتند بچه گربه را نجات بدهند. اما بچه گربه که خیلی ترسیده بود، تمام دست و بازوی آنها را چنگ زد و زخمی کرد. دکتر دانش شروع کرد به خندیدن و گفت معلومه توی بچگی­تون بچه گربه بازی نکرده­ اید. رفت از توی اتاقش بتادین آورد و دست آنها را پانسمان کرد.

     به یاد می­آورم آذر 1367 یک تیم خبرنگار خارجی به ایران آمده بود. از بین آنها یک خبرنگار آلمانی در مصاحبه ­یی که با رفسنجانی ترتیب داده بودند، به رفسنجانی گفت من به­ طور مستقیم از طرف هلموت کول، صدر اعظم آلمان، مسئولیت دارم نگرانی ایشان را نسبت به جان و سرنوشت دکتر احمد دانش ابراز کنم. ایشان خواهان اخبار ایشان و نگران سلامتیشان هستند. رفسنجانی که خود یکی از دست اندر کاران این نسل­ کشی بود اظهار بی اطلاعی کرد و گفت من از امورات قوه قضاییه بی­ اطلاع هستم. بهتر است شما از مسئولین قوه قضاییه سؤال کنید.

   اوایل تیرماه، قبل از ظهر رفته بودیم هواخوری. هنگام بازگشت به اتاق متوجه شدیم وسایلمان دست خورده. پاسداری که با ما بود یک بچه شهرستانی و عقب افتاده بود. ظاهراً وقتی ما توی حیاط بودیم برای دزدی به اتاق رفته و وسایل ما را گشته بود. همگی اعتراض کردیم. می­خواست پررویی کند و قلدربازی در بیاورد. من جلو بودم مرا هول داد که درب اتاق را ببندد. من هم او را هول دادم کمی تلوتلو خورد و افتاد. اما حواسم بود کار به کتک­ کاری نکشد. بعد از دو سه روز مرا به دادیاری صداکردند. فکر می­کردم مجدداً بازجویی شروع شده است. به دادیاری که رفتم متوجه شدم جوجه پاسدار از من شکایت کرده و گفته که من او را کتک زدم. من هم موضوع را به سمت خود او سوق دادم. گفتم ما هواخوری بودیم، او رفته پول مرا از ساکم برداشته. وقتی من اعتراض کردم او مرا کتک زد. من هم علیه او شکایت دارم. علی الظاهر او سابقه دزدی از زندانیان داشته. وقتی من اینجوری گفتم دادیار خیلی سریع داستان را جمع کرد. یک توپ و تشر به او آمد. یکی هم به من. به من گفت برگرد بند امّا دیگه اینجا نبینمت.

   وقتی از ساختمان خارج شدم، دیدم محمدرضا فاروقی (رضا مشهدی) و حسین میرزایی با سر و صورت خونی بیرون روی پله نشسته بودند.

مجاهد شهید حسین میرزایی

   با دیدن رضا داشتم بال درمی­آوردم. ماهها به او فکر می­کردم. آرزو داشتم روزی نزد او برگردم و گزارشی از آنچه که بر من رفته بود به او بدهم. اصلاً انتظار دیدن او را آن هم پشت درب دادیاری نداشتم. مرا دید. به سمتش رفتم. به او که رسیدم به بهانه مرتّب کردن جوراب هایم بر زمین و کنار پایش نشستم. منتظر کلامی بودم. پاسدار مراقب بود، فقط دستی بر سرم کشید و با این کار یک دنیا با من حرف زد. او را خوب می­شناختم. معنی حرکات و رفتارش را خوب می­شناختم. سلام کردم. اگر به خاطر خودش نبود به بغل می­گرفتمش. اما نمی­خواستم برای او مشکلی ایجاد شود. تمام شکنجه­ های زیر بازجویی را تحمل کرده بودم که او گزندی نبیند. پس نباید کاری می­کردم که دچار دردسر شود. بلند شدم و به راه خود ادامه دادم و رفتم. شیرینی دیدار او تا چند روزباعث شادی و مسرّتم بود. جضور آنها در دادیاری زندان جای سؤال داشت. از دیدن حسین زیاد تعجب نکردم. او یک فرد تهاجمی بود و بدش نمی­آمد با پاسدار درگیر شود. اما رضا تیپ آرامی بود.

از طرف دیگر حضور این دو با هم برای من که آنها را خوب از نزدیک می­شناختم و به مواضع و خطوط سیاسی آنها آشنا بودم، پیام مبارکی داشت. این دو در نوع نگرش و سیستم برخورد با زندانبان و پیشبرد خطوط سیاسی برای کسب احراز هویّت، به تفاهم رسیده و یکی شده بودند.

   قبل از خروجم از بند در مهرماه 1366 شاهد ماراتن­ هایی که این دو بر سر نوع و کیفییت موضعگیری نسبت به مسائل مختلف داشتند، بودم. ساعات متمادی در حیاط زندان با یکدیگر قدم می­زدند و صحبت می­کردند و هر بار که از رضا می­پرسیدم چه خبر؟ می­گفت خوبه. مسائل در حال حل شدن است. و حالا حل شده بود و این دو به نقطه نظرات مشترکی رسیده بودند و من از این بابت خیلی خوشحال بودم.

   با ورود به اتاق دربسته سالن 6 ممنوعیت ملاقاتی باخانواده­هایمان نیز برداشته شد. امیر و مجید خیلی با حال بودند. کافی بود مادرشان ده دقیقه دیر کند. معمولاً مادرشان جزء اولین سری بود. اگر به سری دوم می­کشید شروع می­کردند توی اتاق راه رفتن و تحلیل دادن بابت تأخیر مادرشان. خوراک خوبی بودند برای سر به سر گذاشتن و کمی خندیدن. اما یکبار مادرشان خیلی تأخیر کرد. برای ما هم جای سؤال داشت. بعد از کلی فکر و مبادله افکار و در عین حال سر به سر این دو برادر گذاشتن، از طریق مادر من به خاله مهری آنها که در تهران پارس زندگی می­کرد، پیام دادیم که به مادر امیر و مجید بگوید چرا تأخیر داشته است، آنها نگرانند.

   تیر 1367 روزهای خوبی را در اتاق دربسته می­گذراندیم. امیر مسئول صنفی اتاق بود و خوب به ما می­رسید. روزی یک ساعت هواخوری داشتیم که نهایت استفاده را از ان می­کردیم. هر روز روزنامه کیهان و اطلاعات به دستمان می­رسید و تا حدودی در جریان اخبار جنگ و جامعه بودیم. ملاقات هم که می­رفتیم. در مقایسه با چند ماه قبل، انفرادی و شکنجه، شرایط کویت شده بود.

   هوا خوب بود. تابستان گرمی در پیش داشتیم. به یاد دارم یکی از جمعه شبها بود که صدای جیغ و داد از بیرون زندان می­آمد. فریادها بلند و منقطع بود. رفتیم پشت پنجره شاید از لابلای کرکره ­های آهنی چیزی ببینیم و منشأ جیغ و داد را شناسایی کنیم. هوا تاریک بود، سوسوی نوری از دهکده اوین به چشم می­خورد اما چیز زیادی دستمان نیامد.

ذهنیت گرایی تهدیدی است که هر زندانی­ را که به مدت طولانی از جامعه دور بوده و در بین مردم خودش زندگی نکرده است، تهدید می­کند. چالش پدیده ذهنیت­گرایی و مصونیت از آن سوژه ­یی بود که کم و بیش بچه­ ها نسبت به آن هشدار می­دادند و در تحلیل رویکردهای جامعه و جنبش به آن سعی می­کردیم میزان آن را به حداقل برسانیم.

به ­عنوان مثال بچه ­هایی که بعد از 30 خرداد و در فاز نظامی دستگیر شده بودند، بچه­ های پنجاه و نهی را که در فاز سیاسی دستگیر شده بودند به ذهنیت گرایی متّهم می­کردند و می­گفتند آنها در برخورد با زندانبان با همان قانونمندیهای فاز سیاسی برخورد می­کنند و برخوردهای آنها را چپ­روانه می­دانستند. از این­رو آنها را چپ­روهای زندان می­نامیدند. قصد تأیید یا تکذیب این استدلال را ندارم فقط به ­منظور روشن ­شدن موضوع، این مثال را آوردم.

سر و صدای آن شب ما را به اوج ذهنیّت­گرایی کشانید و تصورمان این بود که در بیرون خبری شده و مردم شلوغ کردند.

   با این افکار خوابیدم. صبح روز بعد سر وصدای دیشب سوژه صحبت بود تا این که به هواخوری رفتیم. در هواخوری طبق روال معمول تماس و مورس با خواهرهای سالن 3 و 5 آموزشگاه برقرار شد.

چون ما آنها را نمی­دیدیم هر بار برای مورس­زدن برای رعایت نکات امنیتی و شناسایی طرف مورد نظر ابتدا باید اسم شب رد و بدل می­شد.

خواهری که با من مورس می­زد لیف حمام سفیدرنگ بر دست داشت تا بهتر دیده شود.

اسم شب از او خواستم؛ زد «سحر»

اولین خبری که به او دادم این بود: دیشب تهران شلوغ شده

پرسید: چی شده؟

گفتم صدای جیغ و داد می­آمد. همه جیغ می­زدند.

گفت: نه بابا، شلوغ نشده. سر و صدا از لونا پارک می­آمد. لونا پارک بازشده و مردم برای تفریح به آنجا رفته بودند و سر و صدا و هَجمه ناشی از هیجان بازیهای لونا پارک بوده است.

با گرفتن جواب مثل یخی که روی آتش می­گذارند از هم وارفتم. حتی رویم نمی­شد به بچه ­های دیگر چیزی بگویم. به قول خودمان بدجوری گیج زده بودیم.

با شنیدن خبر در لحظه دارای حس طلبکاری بودم. به خودم گفتم ما اینجا داریم به خاطر آنها زجر می­کشیم اما آنها بی­ خیال از ما دارند خوشگذرانی میکنند.

   این­گونه تفکّر خطرناک­ترین افکاری است که می­تواند مقاوم­ترین زندانی را از پا درآورد. سریع به خودم مسلّط شدم و به خودم گفتم خودم اینجوری خواستم، پس طلبکار چه کسی می­توانم باشم. بنابراین با رویکرد متفاوتی نگاه کردم. به خودم گفتم من زجر می­کشم که آنها شاد باشند پس اگر آنها خوشحالند من هم باید از شادی آنها شاد باشم.

برای من که طی 7 سال فقط مادرم را دیده بودم، جای خوشحالی داشت که می­توانم صدای دیگری را نیز بشنوم و از شادی او لذّت ببرم.

از فرصت هواخوری برای خشک­ کردن لباسهایمان و کوتاه ­کردن موی سراستفاده می­کردیم.

 

وقایع مهم تیرماه 1367

       انفجار هواپیمای مسافربری ایران

     روز 12 تیر در اخبار خواندیم که یک ناوگان آمریکایی هواپیمای مسافربری ایران را سرنگون کرده است.

   پرواز مسافربری شماره 655 شرکت هواپیمایی «ایران ایر» با شناسه IR655 در تاریخ 12 تیر 1367 از بندرعباس به مقصد دبی در حرکت بود که با شلیک موشک هدایت شونده از ناو «یواس اس وینسنس»، متعلق به نیروی دریایی آمریکا، بر فراز خلیج فارس سرنگون شد و تمامی 290 سرنشین آن جان باختند.

   خبر تکان­دهنده بود. اما با شناختی که از ماهیت فعالیهای تروریستی رژیم داشتیم احتمال می­دادیم رژیم با سوء استفاده از هواپیمای مسافری خواسته به یک اقدام تروریستی در رابطه با عراق یا کس دیگری دست بزند. امکان دسترسی به سایر منابع خبری در زندان وجود نداشت. بنابراین همه نظرات با پایه حدس و گمان بود و اصل واقعیت برایم پوشیده بود. ولی نکته حائز اهمیت که برایم مهم جلوه می­کرد، برخورد و واکنش رژیم ناشی از این واقعه، نسبت به ما زندانیها بود. رژیم هر وقت کم­ می­آورد برای خالی­ کردن خود و انگیزه ­دادن به نیروهای مزدورش تمام ضعفهای خود را با سرکوب زندانی­های بی ­دفاع پر می­کرد.

   هر اتفاقی که در بیرون از زندان به ­وقوع می­پیوست تأثیر مستقیم یا غیرمستقیم خودش را در برخوردهای رژیم با ما در زندان می­گذاشت. یکی از ضرورتهای اولیه خواندن روزنامه و اهمیت آن در زندان هم به این نکته برمی­گشت. با اطلاع حاصل کردن از وقایع بیرون می­توانستیم خودمان را همواره در یک حالت آماده­ باش در مقابل زندانبانان نگه ­بداریم. مواقعی هم که روزنامه قطع می­شد در اساس واکنشی از جانب رژیم نسبت به اتفاقی بود که در عرصه جنبش و جامعه شکل گرفته بود. قطع روزنامه برای ما در زندان در واقع بیانگر بروز رخدادی بود که به ما برمی­گشت و رژیم می­خواست ما به آن پی­ نبریم و در چنین لحظاتی بود که جنب و جوشی شگرف در بین بچه­ ها ایجاد می­شد تا به خبر پی ببرند.

   سیاست قطع روزنامه به عنوان اهرم فشار علیه زندانی در زمان لاجوردی شایع بود و تا اواخر 1363 که کنار گذاشته شد، به­ کرّات توسط او و سایر عوامش در زندان اعمال می­گردید.

   جام زهر، پذیرش قطعنامه 598

   واقعه مهم دیگری که در تیرماه67 اتفاق افتاد، پذیرش قطعنامه598 سازمان ملل متحد از جانب خمینی بود. این خبر برایم بسیار پراهمیت و تعیین­ کننده بود. چیزی که هرگز فکرش را هم نمی­کردم و در باورهایم نمی­گنجید. خمینی تا دیروز از ادامه جنگ تا فتح اسرائیل سخن می­گفت، حالا به یکباره از اتمام جنگ خبرمی­دهد. او در تاریخ 6 مرداد 1366 یعنی به فاصله ده روز پس از صدور قطعنامه توسط شورای امنیت و در آستانه راهپیمایی برائت از مشرکین در مراسم حج، اطلاعیه­ یی خطاب به حجّاج صادر کرد و در مورد مسأله جنگ و خاتمه آن چنین گفت:

   «...هم اکنون که به مرز پیروزی مطلق رسیده‏ ایم و قدمهای آخرمان را برم‏یداریم، صدای ناآشنای صلح ­طلبی، آن هم از کام ستمگران و جنگ افروزان، به گوش‏ می‏رسد و در جهان غوغا به راه انداخته و عزا و ماتم صلح­ طلبی برپا نموده است و مدافع آزادی و امنیت انسانها شده و برای خون جوانان و سرمایه‏ های مادی و معنوی در کشور ایران و عراق مرثیه سرایی مییکند».

   نمی­دانستم چه چیزی در جریان است. اما می­دانستم که داریم وارد مرحله جدیدی می­شویم. چقدر آرزو داشتم در بند خودم و کنار بچه ­ها بودم تا با استفاده از ذهن روشنگر آنها شرایط را بهتر درک کنم.

     محمد رضا از خوشحالی در پوستش نمی­گنجید. بالا و پایین می­پرید و می­گفت برادر مسعود گفته روزی که خمینی آتش ­بس را بپذیرد یعنی در اوج استیصال بوده و روز مرگ اوست و حکومت ننگینش به پایان رسیده است.

   خبر شوکه کننده بود، ما را در مقابل ابهام و سؤالات بسیاری قرار داده بود. از فعل و انفعالات بیرون اطلاع دقیقی نداشتیم، اما حدس می­زدیم پارامترهای جدیدی واردشده که خمینی به این خفّت تن ­داده و به قول خودش در پیام 29و25 تیرماه 1367 جام زهر را نوشیده است.

   خمینی در نامه 25 تیرماه خود به ضعفها و مشکلات موجود به ­عنوان دلایل پذیرش قطعنامه اشاره می­کند:

   «...حال که مسئولان نظامی ما، اعم از ارتش و سپاه که خبرگان جنگ می‌باشند، صریحاً اعتراف می‌کنند که ارتش اسلام به این زودی‌ها هیچ پیروزی به دست نخواهند آورد؛ و نظر به این که مسئولان دلسوز نظامی و سیاسی نظام جمهوری اسلامی از این پس جنگ را به هیچ­وجه به صلاح کشور نمی‌دانند و با قاطعیت می‌گویند که یک دهم سلاح‌هایی را که استکبار شرق و غرب در اختیار صدام گذارده‌اند، به هیچ وجه و با هیچ قیمتی نمی‌شود در جهان تهیه کرد؛ و با توجه به نامه تکان­دهنده فرمانده سپاه پاسداران که یکی از ده‌ها گزارش نظامی سیاسی است که بعد از شکست‌های اخیر به اینجانب رسیده و به اعتراف جانشینی فرمانده کل نیروهای مسلّح، فرمانده سپاه یکی از معدود فرماندهانی است که در صورت تهیه مایحتاج جنگ معتقد به ادامه جنگ می‌باشد؛ و با توجه به استفاده گسترده دشمن از سلاح‌های شیمیایی و نبود وسایل خنثی کننده آن، اینجانب با آتش بس موافقت می‌نمایم و برای روشن شدن در مورد اتّخاذ این تصمیم تلخ به نکاتی از نامه فرمانده سپاه که در تاریخ ۲/۴/۶۷ نگاشته است اشاره می‌شود:

فرمانده مزبور نوشته است تا پنج سال دیگر ما هیچ پیروزی نداریم، ممکن است در صورت داشتن وسایلی که در طول پنج سال به دست می‌آوریم قدرت عملیات انهدامی و یا مقابله به مثل را داشته‌باشیم و بعد از پایان سال ۷۱ اگر ما دارای ۳۵۰ تیپ پیاده و ۲۵۰۰ تانک و ۳۰۰۰ توپ و ۳۰۰هواپیمای جنگی و ۳۰۰ هلی‌کوپتر وقدرت ساختن قابل توجهی از سلاحهای لیزر واتم- که از ضرورتهای جنگ در آنموقع است- داشته باشیم می‌توان گفت به امید خدا بتوانیم عملیات آفندی داشته باشیم. وی می‌گوید قابل ذکر است که باید توسعه نیروی سپاه به هفت برابر و ارتش به دو برابر و نیم افزایش پیدا کند، او آورده است البته آمریکا را هم باید از خلیج فارس بیرون کنیم و الاّ موفق نخواهیم بود.

   این فرمانده مهم‌ترین قسمت موفقیت طرح خود را تهیه به موقع بودجه و امکانات دانسته و آورده است که بعید به نظر می‌رسد دولت و ستاد فرماندهی کل قوا بتوانند به تعهّد عمل کنند. البته با ذکر این مطالب می‌گوید باید باز هم جنگید که این دیگر شعاری بیش نیست.

   آقای نخست وزیر از قول وزرای اقتصاد و بودجه وضع مالی نظام را زیر صفر اعلام کرده‌اند، مسئولان جنگ می‌گویند تنها سلاح‌هایی را که در شکست‌های اخیر از دست داده‌ایم به اندازه تمام بودجه‌یی‌است که برای سپاه و ارتش در سال جاری در نظر گرفته شده بود. مسئولان سیاسی می‌گویند از آنجا که مردم فهمیده‌اند پیروزی سریعی به دست نمی‌آید شوق رفتن به جبهه در آنها کم شده است.

   شما عزیزان از هر کس بهتر می‌دانید که این تصمیم برای من چون زهر کشنده است ولی راضی به رضای خداوند متعال هستم و برای صیانت از دین او و حفاظت از جمهوری اسلامی اگر آبرویی داشته باشم خرج می‌کنم.

   خداوندا ما برای دین تو قیام کردیم و برای دین تو جنگیدیم و برای حفظ دین تو آتش بس را قبول می‌کنیم. خداوندا تو خود شاهدی که ما لحظه‌یی با آمریکا و شوروی و تمام قدرت‌های جهان سرسازش نداریم و سازش با ابرقدرت‌ها و قدرت‌ها را پشت­کردن به اصول اسلامی خود می‌دانیم. خداوندا در جهان شرک و کفر و نفاق؛ در جهان پول و قدرت و حیله و دورویی ما غریبیم. تو خود یاریمان کن.

   خداوندا در همیشه تاریخ وقتی انبیا و اولیا و علما تصمیم گرفته اند مصلح جامعه گردند و علم و عمل را درهم آمیزند و جامعه‌ای دور از فساد و تباهی تشکیل دهند با مخالفت‌های ابوجهل‌ها و ابوسفیان‌‌های زمان خود مواجه شده‌اند.

   خداوندا، ما فرزندان اسلام و انقلابمان را برای رضای تو قربانی کردیم غیر از تو هیچ کس را نداریم ما را برای اجرای فرامین و قوانین خود یاری فرما؛

خداوندا از تو می‌‌خواهم تا هر چه زودتر شهادت را نصیبم فرمایی.

     گفتم جلسه‌یی تشکیل گردد آتش­بس را به مردم تفهیم نمایند. مواظب باشید ممکن است افراد داغ و تند با شعارهای انقلابی شما را از آنچه صلاح اسلام است، دور کنند، صریحاً می‌گویم باید تمام همّتتان در توجیه این کار باشد. قدمی انحرافی حرام است و موجب عکس­العمل می‌شود. شما می‌دانید که مسئولان رده بالای نظام با چشمی خونبار و قلبی مالامال از عشق به اسلام و میهن اسلامی‌مان چنین تصمیمی گرفته‌اند. خدا را در نظر بگیرید و هر چه اتفاق می‌افتد از دوست بدانید...

           روح‌الله الموسوی الخمینی، شنبه ۲۵ تیر۶۷».

 

     بخشی از متن پیام خمینی در مورد پذیرش قطعنامه 598

     به تاریخ پنجم ذیحجّه 1408 / 29تیرماه1367:

     «... من باز می­گویم که قبول این مسأله برای من از زهر کشنده­تر است، ولی راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم و نکته­یی که تذکّر آن لازم است این است که در قبول این قطعنامه فقط مسئولین کشور ایران به اتکای خود تصمیم گرفته اند.

     شما می دانید که من با شما پیمان بسته بودم که تا آخرین قطره خون و آخرین نفس بجنگم، اما تصمیم امروز فقط برای تشخیص مصلحت بود و تنها به امید رحمت و رضای او از هر آنچه گفتم گذشتم و اگر آبرویی داشته ام با خدا معامله کرده‌ام.

   عزیزانم، شما می دانید که تلاش کرده­ام که راحتی خود را بر رضایت حق و راحتی شما مقدّم ندارم.

خداوندا، تو می­دانی که ما سر سازش با کفر را نداریم. خداوندا، تو می­دانی که استکبار و آمریکای جهانخوار گلهای باغ رسالت تو را پرپر نمودند. خداوندا، در جهان ظلم و ستم و بیداد، همه تکیه­گاه ما تویی، و ما تنهای تنهاییم و غیر از تو کسی را نمی­شناسیم و غیر از تو نخواسته­ایم که کسی را بشناسیم. ما را یاری کن، که تو بهترین یاری­کنندگانی. خداوندا، تلخی این روزها را به شیرینی فرج حضرت بقیة اللّه ـ ارواحنا لتراب مقدمه الفداء ـ و رسیدن به خودت جبران فرما».

   بی­صبرانه منتظر دریافت روزنامه بودیم تا متن کامل قطعنامه را بخوانیم واز کمّ و کیف آن بیشتر مطّلع شویم. متن قطعنامه را جمعی و با دقت خواندیم. اگرچه محمدرضا خیلی شاد بود اما من کمی نگران بودم. از خودم می­پرسیدم بعد از جنگ تکلیف پایگاههای ارتش آزادیبخش در عراق چه می­شود؟ بی­خبری و دوری از سازمان و مواضع آن، آدم را به پیچ و خمهایی پراز سؤالات بی­جواب سوق می­دهد.

   بعد از پیروزی انقلاب ضدّسلطنتی و ربوده ­شدن رهبری انقلاب توسط خمینی از آن­جایی­که توان اداره کشور را نداشت و به دلیل ماهیت ارتجاعی مذهبی در صدد سرکوب نیروهای انقلابی برآمد. بالطبع این رفتار از جانب خمینی با واکنش گسترده نیروهای انقلابی و به­ خصوص مجاهدین همراه بود. خمینی بنا به تیزبینی ضدانقلابی خود با چنگ ­آویختن به دامن جنگ و تداوم آن در صدد سرپوش گذاشتن بر ناکارایی­ها خود برآمد و به بهانه جنگ ­توانست هرگونه حرکت و اعتراض مردمی را سرکوب کند. رهاکردن این حربه سرکوب بیانگر بروز شرایط خیلی مهمی بایستی بوده باشد. از اینجا به بعد ذهنم جلو نمی­رفت. سؤال اساسی که قادر به یافتن پاسخ آن نبودم، این بود: «چرا خمینی جام زهر نوشید؟» در این لحظات هیچگونه اخباری از فعل و انفعالات ارتش آزادیبخش ملی در نوارهای مرزی میهنمان نداشتیم.

مرداد 1367،

آغاز قتل عام ننگین زندانیان سیاسی

   28 تیرماه67 ـ قبل از ظهر بود که مجتبی حلوایی عسگر، مسئول انتظامی ـ امنیتی زندان اوین به همراه پاسدار کشیک بند به سلول ما آمد و با خنده مرموزی گفت: خب چه خبر؟ چه کار می کنید؟ بعد گفت پاشید .

        ما پرسیدیم کجا می رویم؟ گفت می­روید یک جایی بهتر. میخواهیم شما را از اتاق در بسته خارج کنیم و مشکل شما را حل کنیم و رفت. خیلی خوشحال به نظر می­آمد و توی حرفهایش هیچ عجله ­یی هم وجود نداشت.

   نزدیکی­ های ظهر بود که پاسدار جواد آمد و گفت با کلیه وسایل بیایید بیرون. ما را از بند آموزشگاه خارج کردند و به محوطه بیرون و از آنجا از راهروی پشت آموزشگاه و جلو آسایشگاه به سمت درب ورودی آسایشگاه بردند. در بین راه پاسدار جواد رفت به طرف مجید (ابوالحسن) عبداللهی و می­خواست با او خوش و بش کند.

   او علاوه بر این که یک پاسدار پلید بود به لحاظ اخلاقی نیز بین زندانیان چهره بدنامی داشت. مجید نیز مانند سایر بچه­ ها از او خیلی متنفّر بود و از برخورد او عصبانی شد وبا یک برخورد دفعی او را پس زد، به ­طوری که شیشه ربّ گوجه ­یی که در دست داشت، به زمین افتاد و شکست و زمین پر از ربّ گوجه شد. به نزدیکی در آسایشگاه رسیدیم. او همه ما را رو به دیوار کرد و رفت به داخل آسایشگاه و بعد از چند دقیقه آمد و ما را به همراه خودش برد به داخل آسایشگاه.

در آسایشگاه بعد از کنترل وسایلمان ما را به سمت سلولهای انفرادی بردند و من و مسعود ابویی و امیر عبداللهی را در یک سلول و حسن ظریف، مجید معصومی و مجید عبداللهی را در سلول کناری ما و بقیه را هم به ترتیب در سلولهای بعدی جا دادند. ما به کمک علائم مورس با هم در تماس بودیم.

   روز 29 تیرماه از تلویزیون سلول خواهرها که در بند زیر ما بودند اخبار تکمیلی مربوط به قطعنامه 598 و پذیرش پایان جنگ از طرف خمینی را شنیدیم. خواهرها تلویزیون داشتند و به هنگام پخش اخبار صدای تلویزیون را زیاد می­کردند تا ما بتوانیم اخبار را بشنویم.

     آن روزها آهنگ «اندک اندک جمع مستان می‌رسند» از شهرام ناظری به بازار آمده بود و خیلی هم گل کرده بود. تلویزیون رژیم هم مرتّب آن را پخش می­کرد. هر بار که این ترانه از تلویزیون پخش می­شد، خواهرها صدای تلویزیون را بلند می­کردند که ما هم بشنویم.

متن این ترانه را وصف حال خود و شوق دیدار به رهبری مجاهدین برادر مسعود می­دیدیم و به همین دلیل علاقمند به شنیدن آن بودیم:

«اندک، اندک(2)، جمع مستان می رسند

         اندک اندک(2)، می پرستان می رسند

دلنوازان، ناز نازان در رهند

           گلعذاران از گلستان می رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست

             نیستان رفتند و هستان می رسند

دلنوازان، ناز نازان در رهند

                گلعذاران از گلستان می رسند»

 

   اول مرداد آمدند به سلول و گفتند کلیه وسایلتان را جمع کنید. از اینجا می روید. تصورم این بود که شاید ما را به بندهای عمومی 325 ببرند. به خواهرهایی که در بند زیر ما بودند، خبر دادیم. تا ساعت ۶ و هفت بعد از ظهر منتظر شدیم، اما هیچ خبری نشد. ظاهراً تصمیم­شان عوض شده بود.

   یکی از خواهرهای بند طبقه پایین می­گفت بچه ­ها بنشینید روی وسایلتان که باد نبرد. حق داشت چون ما سر کار رفته بودیم. خلاصه جا به جایی منتفی شد و ما همان جا ماندیم.

   دوم مرداد بود که بعد از ظهر یکی از پاسدارن آمد و به همه ما یکی یک فُرم داد و گفت: زود آن را پر کنید. الآن برمی­گردم و آن را می­گیرم. از سر و صدایی که در راهرو آسایشگاه بود به نظر می­رسید این فُرم را به همه آنهایی هم، که در انفرادی بودند، داده بودند.

   محتویات فرم:‌ نام و نام خانوادگی، اسم مستعار، تاریخ تولد، نام پدر و مادر، آدرس، شغل، اتّهام، تاریخ دستگیری. همراه با این پرسش که: از سایر اعضای خانواده­تان چه کسی در زندان است؟

بعد از دقایقی پاسدار برگشت و پرسید: پرکردید؟ برخورد مشکوکی داشت. نه تنها حساسیتی روی نوشتن اتّهام مجاهدین نداشت بلکه برعکس ما را به نوشتن کلمه مجاهد نیز ترغیب می­کرد و بر خلاف قبل که رم می­کردند و ما را به زیر کتک می­گرفتند خیلی راغب بود که ما اتّهام خودمان را مجاهدین بنویسیم و هیچگونه عکس­ العمل منفی و خشنی هم از خودشان نشان نمی­دادند. گفت می­روم و دو باره می­آیم. زود پر کنید، کار دارم.

   فرم را پر کردیم و سر این که اتّهام را چه بنویسیم یک خورده با هم حرف زدیم و کمی هم شوخی کردیم. اما در نهایت اتّهام خودمان را هواداری از مجاهدین نوشتیم. بعد از مدت کوتاهی آمد و فرمها را گرفت.

   سوم مرداد روز عید قربان بود. بعد از ظهر با مجید تماس گرفتم و پرسیدم فلسفه قربانی را می­دانی. گفت نه. امّا دوست دارم بدانم. با مورس آنچه را که میدانستم برای او تشریح کردم.

   5 مرداد ۶۷ ساعت سه بعد از ظهر یکی از پاسداران آمد و امیر را از سلول ما و محمدرضا سرادار را از سلول دو بعد از ما صدا کرد و گفت: لباس بپوشید و بیایید بیرون.  

     ما از قدیمی­ های زندان بودیم با تجربه ­های زیاد، اما حس عجیبی داشتیم. احساس می­کردیم اوضاع خوب نیست و خبرهایی شده که ما از آن بی ­اطلاع هستیم.

   در این چند روز که به انفرادی آمده بودیم، روزنامه قطع شده بود. آخرین خبری که داشتیم همان پذیرش آتش بس بود.

من و مسعود ابویی تمام مدت را با هم و با بچه ­های سلول بغلی حرف می­زدیم و در پی آن بودیم تا خبری به ­دست بیاوریم. سؤال اساسی­ مان این بود که امیر و محمدرضا را به کجا بردند و چرا بردند؟ دست آخر به این نتیجه می­رسیدیم که باید صبر کرد تا آنها برگردند. البته فکر می­کنم محمدرضا سرادار دو ساعت بعد به سلول برگشت.

   ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که امیر به همراه پاسدار جواد به سلول برگشت. پاسدار دم درب سلول ایستاده بود تا امیر وسایلش را جمع کند. امیر کاملاً بر افروخته بود. حالتش کاملاً عوض شده بود و در لابلای جمع کردن وسایل سعی می کرد به من و مسعود حالی کند که او را به دادگاه برده ­اند و الآن هم دارند او را برای اعدام می­برند. خوب، درک این خبر برای ما مفهوم نبود...

 برای مطالعه قسمت چهارم اینجا را کلیک کنید

برای مطالعه قسمت سوم اینجا را کلیک کنید

برای مطالعه قسمت دوم اینجا را کلیک کنید

برای مطالعه قسمت اول اینجا را کلیک کنید