....در لایه لایه شیارهای همه این پلکهای خستگی و بدنهای زخم آجین، تاریخ ملتی و اوج بلوغ نسلی نهفته است که از ظهور آن گاهی در باورهای مذهبی، مکتبهای فلسفی یا آثار ادبی نیز بشارت داده شده و اینکه ارواح مرده و ارزشهای مسخ شده را احیا و زمانه ی بی آزرم را تعالی خواهد بخشید.
پذیرش چنین رسالت سنگین اما این نسل سر به دار را به ضرورت احیای پیشاپیش خویش و حصول رسم ”خواجه مگو که من منم، من نه منم نه من منم، گر تو تویی و من منم، من نه منم نه من منم“(۲) آنگونه آگاه نموده که حضور”تبار خداگونه“ و رسالت رهائیبخش آنان را نه فقط در سهولت و صداقت گفتار و کردار بلکه در ایمان و جسارت آرمانی بی حد و حسابشان نیز باید لمس و تجربه کرد.
من نیز بعد از سالها پرسه زدن در خیلی جاها و سرک کشیدن به بسی گوشه کنارها، سرانجام وقتی نومید از جستن ـ حتی با چراغ ـ و نیافتن آنم که آرزوست اما باز ناچار با ناباوری بسیار از یافتن ”دوست“ که با تعریف و معیارهای اخلاقی، علاقه و باورهایم همخوان باشد، راستش بسیار مغرور و خودخواه، هرکس را که دم دستم بود و آمد حسابی پائیدم، با محکی سخت آزمودم و قضاوت کردم تا آخرسر”دوست“ و دنیای گمشده ام را به تصادف در نسلی یافتم و نه در یک تن از آنان یا تک نمودی در میان همه، بلکه در تک تک انسانهای همین نسل رها که پس از بارها سوختن و سپس ققنوس وار از خاکستر خود برخاستن، ”بودن و شدن“ را نیز آنگونه صمیمانه آموختند که در آستانه ی احیای خود و رسالت بر دوش ”یکی در هزاران جذر شدند“ تا عبور از معبر پر هیبت مهر و رهایی را نه در بستر آسایش امن بلکه ناخواسته در شامگاهان سیاه ترس آور سنگرهای سنگلاخ مرگ سرکنند که چنین شد ناچار و کجا باور کند کسی هنوز که با اینهمه حالا هم وقتی ترانه میخوانند، در آه کلامشان، لبخند نگاهشان یا در سکوت پر ازدحامشان حتی روح حیات و ارزشهای بی شباهت حضورشان چنان جاریست که جانم را یکجا از جاذبه ی زندگی و احیای نزدیک حیات سرشار میکند. برای همین یکبار از ”یکی از هزاران“ خواستم صحنه ای از مهیب ترین حماسه های نبرد و زندگی خود را برایم بازگو کند اما حقایق هولناک غول آسا را با چنان سادگی و سهولت تعریف نمود که انگار قصه های دلچسب شبهای کودکی را به زمزمه میخواند و من که تا پیش از آن جز روزمرگی دنیای فروپاشیده ی پیرامون نه دیگر چیزی دیده یا میشناختم، ناخواسته از وسعت باور و وفای آرمانی، ایمان به احیای حقیقت و حیات و ابعاد تحول انسان نه تنها مات و حیرتزده مانده هول برم داشت بلکه راستش بیشتر دچار دریغ و افسوس شدم از اینکه اگر هنوز کسانی بیشمار افسانه های اسطوره ای این نسل بی نظیر را در وسعت شأن و گستردگی ابعاد آن آنگونه که باید و شایسته ی آنست، نمیشناسند تا مثل من برایشان آویزه و انگیزه ی احیای حیات و ارزشهای گمشده ی زمان جاری گردد.
کجاست رستم محبوب میهنم که هفتخوان خواب گونه ی هولناک را در گذری افسانه وار ره سپرد بی آنکه فرصت کند صحنه های کوچکی حتی از حماسه های غول آسای انسانهای روئین روح سرزمین گمشده اش را تماشا کند یا از زبانشان بشنود وقتی اینهمه را نیز به سهولت قصه های سیاحانی تصویر میکنند که روزگاری بس دراز و دور بی زره آهنین و پای پوش پولادین از هزارتوی دام و دخمه های مرگبار گذر کردند و خیل غولان آدمخوار هزاربار بر سر و اندامشان تیرهای زهرآگین بارید، بی اشاره ای کوتاه به اینکه خود خالقان فروتن این اسطوره های افسانه گونه اند و بی آنکه هیچ کس هنوز سهم کوچکی از همه انبوه حکایت و شکوه حماسه های آنان را نقل یا نوشته باشد. تازه همین چند سطر دلخواسته را هم راستش نه خیال کنید من به آسانی بلکه با زحمت و موذیگری بسیار گاه گاهی از زیر زبانشان بیرون کشیده ام آنهم محض دلداری به خودم که امیدم را یکسر گم نکنم که جهان خالی از هر جاذبه یا انگیزه ی بودن و یکسر تهی از سهم رسوم انسانیت شده است و یادم نرود که نسل مجاهد بوده و هست آنهم در غایت واژه و کلامی که اینک در آن غوطه ور است: ”خواجه مگو که من منم، من نه منم نه من منم، گر تو تویی و من منم، من نه منم نه من منم“ حالا اگر روزی در اشرف بودند و لیبرتی یا امروز در آلبانی و شاید هر روز در یک گوشه ی دنیا اما منزلگه آخرشان ایران است بی گمان و بیقرار همچنان تا روز مرگ ظالمان.
1) عنوان نوشته ای قدیمی از ناهید همت آبادی
2) مولوی