جمشید پیمان: دست هائی که نیستند و بی تابی رنگ ها

(به یاد استاد بهرام عالیوندی)

در یکی روز های آخری که استاد بهرام عالیوندی در بیمارستان با هیولای مرگ درگیر است به دیدنش می روم. آن مرد تند و تیز و چابک اکنون در بستر افتاده و آرزوهایش را مرور می کند. دست استخوانی اش را در میان دستانم می گیرم. سرد است. این سردی را هرگز تجربه نکرده ام. تپیدن قلبم تندی می گیرد. اشکم را فرو می خورم تا او را ناراحت نکنم. اما او مرا خوب می شناسد و دستم را می خواند ؛
ــ بی خودی ادای آدم های آرام رادر نیاور .زیرا اضطرابت را از انگشتانت به من منتقل کردی.
ــ استاد مضطرب نیستم، نگرانم.
ــ واژه ی نگران در قد و قواره ای نیست که درون تو را بیان کند، امّا بی جهت مضطربی. آن که باید مضطرب باشد منم نه تو.
ــ استاد شما که خوش بختانه رو به بهبودی هستید و به زودی از بستر بر می خیزید و چابکی و شنگی از سر می گیرید و رنگ های منتظر را به رقص می آورید.
سخنم را می بُرد و می گوید:
ــ مرگ زیبا ترین و عادلانه ترین و در عین حال منفور ترین اتفاق در زندگی انسان است و همیشه پیش از آن که آخرین آرزوی آدم بر آورده شود گریبانش را می گیرد .
ــ استاد اما اشکال کار در آن جا است که برای انسان آخرین آرزو هیچ وقت آخرین آرزو نیست.
دستانم را فشرد و گفت:
ــ تو خوب می دانی که من چه قدر زندگی را دوست دارم و تا چه اندازه لحظه لحظه هایش را صمیمانه می نوشم. اما الان حس می کنم که زندگی، این معشوق زیبا، از من گریزان شده و جایش را به شاهد مرگ سپرده است. من به مرگ که مرتب با چشم و ابرو اشاره می کند و دلبری می نماید، می گویم ای مرگ می دانم که رهایم نمی کی اما من هم آدمی نیستم که به این سادگی ها تسلیم تو شوم . من آرزوئی دارم که تا برآورده نشود با تو پا به راه نخواهم شد. و چون آدم واقع بینی هستم فقط و فقط همین یک آرزو را دارم و دیگر هیچ.
می پرسم استاد آخرین آرزویتان آزادی ایران ایران است؟
استاد نگاه مهربانش را به چشمانم می دوزد و می گوید با این وضعی که من دارم آزادی ایران نمی تواند آخرین آرزوئی باشد که برآورده شدنش را شاهد باشم. و ادامه میدهد:
ــ آخرین آرزویم بیرون آمدن نام سازمان مجاهدین از لیست سازمان های تروریستی وزارت خارجه آمریکا است و سپس ؛جناب مرگ سلام بر تو خوش آمدی.
خویشتن داری ام به پایان می رسد. دستش ر امحکم تر می فشارم و اشکم رسوایم می کند. می گویم استاد حق با شما است من مضطربم ، مضطرب.
استاد بهرام عالیوندی نقاش نقاشان نتوانست آخرین اثرش را بیافریند. رنگ های پر تب و تاب یتیم شدند و این آرزو در دلش ماند. او پیروزی مجاهدین بر وزارت خارجه آمریکا را ندید . آرزوئی که تنها چند ماه پس از پرکشیدنش برآورده شد.
باران بهاری دیشب گورستان را حسابی سیراب کرده است. وقتی ما به مزارش نزدیک می شویم سه تا آهو که در همان نزدیکی به چرا مشغولند، با دیدن ما می رمند و استاد را با ما تنها می گذارند. در کنار مزارش می نشینم و آهسته با او نجوا می کنم:
ــ استاد این جا هم دل آهوان را ربوده ای و چه زود آن ها را مانوس خودت کرده ای.
پاسخی نیست و سکوت را زمزمه ی مهربان نسیم در هم نمی شکند. این بار اندکی بلند تر صدایش می کنم و می گویم:
ــ استاد دیدی به قولت وفا نکردی و پیش از برآورده شدن آخرین آرزویت با معشوق مرگ همسفر شدی؟ دیدی نماندی تا با تو جام های پیروزی را سرکشیم . اما استاد هرچند دوری از تو برای ما بسی دردناک است، با این همه این روزها با خودم صدبار گفته ام چه خوب شد که نماندی . هر چند آن پیروزی را ندیدی، اما بسیار نامردمی ها و بی شرافتی ها را هم ندیدی که نه از سوی دشمنان نشان دار مجاهدین، که از جانب  آنان که با ردای دوستی بسی خنجرها در آستین نهان دارند بارز می شود . نامردمان و بی شرافتانی را ندیدی که بی وقفه بر پیکر فرزندان مجاهدت، پنهان و اشکار خنجر دشمنی فرو می کنند. استاد خوب شد که نماندی و این همه طعن تیر آوران را شاهد نیستی.

بر مزارش شمعی می نهم
و شعله ی اشکم
بر تشنه گی خاک او جاری می شود .