در جریان اجباری شدن استفاده از کلاه شاپو، کشتار وحشیانه مسجد گوهرشاد مشهد در تیرماه 1314 رخ داد و چندماه پس از آن بود که در 14 اسفند همان سال فرمان کشف حجاب اجباری صادرشد و به اجرادرآمد. هشتاد سال از آن تاریخ گذشت.
شیخ احمد بهار، از شاعران آزادیخواه مشهد که همزمان با واقعه مسجد گوهرشاد در مشهد می زیست و در همان واقعه به زندان افتاد و با شماری از دستگیرشدگان این واقعه همبند بود، در این باره می نویسد:
«قضیه بمباران و قتل و غارت مسجد و حرم امام رضا در زندگی ما دو بار تکرارشده؛ دفعه اول که به دست تزاریان صورت گرفت، با آن که خیلی برای مسلمین دردناک بود، از حیث قتل نفوس و بی احترامی به این پایه نرسید. با وجود آن، نام آن را "عاشورای ثانی" نهاده بودند و هنوز هم در مشهد و بسیاری از ولایات، مسلمین روز مزبور را عزادارند. ولی این فاجعه، که اتفاقاً در همان روز دهم ربیع الثانی [1330قمری] که تزاریان دست به آن رفتار خشن زده بودند، تکرارشد... خیلی فجیع تر و از حیث کشتار به مراتب افزون تر بود. به طوری که خراسانی ها "عاشورای ثالث"ش می خوانند».
پس از سفر تبعیدگونه آیت الله حاج آقاحسین طباطبایی قمی از مشهد به تهران، «در همین زمینه تلگرافاتی نوشته شده بود و به امضای مردم رسیده بود. شهربانی امضاکنندگان تلگرافات را که عدّه خیلی زیادی بودند، توقیف [نمود]...توقیف آن عده که همه رؤسای شهری و صنفی بودند، مردم را عصبانی کرد. برای استخلاص آنها در مسجد جمع شدند. جمعی هم از مردم که راجع به کلاه تازه حرفهایی زده بودند، شهربانی عده یی از اینها را گرفت و حبس کرد. جمعی دیگر به هواخواهی محبوسین برخاستند و ضمیمه دسته اول شدند. به [رضاشاه] تلگراف کردند که چرا آنها را توقیف کرده اند. شهربانی تلگراف کنندگان را که قریب صد تن می شدند، توقیف کرد. البته عده بیشتری باز به حمایت آنها برخاستند و به مسجد جامع رفتند و حرفشان این بود که چرا تلگراف کردن ممنوع باشد؛ آن هم به شاه مملکت؟
روز اول مأمورین آگاهی با اسلحه گرم، از قبیل موزر و برونینگ ریختند و چند نفر را در میان مسجد به قتل رسانیدند.
روز دوّم عده یی نظامی به آنها شلیک کردند و عده دیگری را به خاک هلاک افکندند و خیلی جوانهای خوب کشته شدند...
شب دهم ربیع الثانی (20تیرماه 1314ش) اطراف مسجد [گوهرشاد] محاصره شد... نظامیان با نحو مفتخرانه یی می گفتند که قسمت توپخانه خیلی فعالیت به خرج داد و درب مسجد را از طرف پایین شکست و قسمت پیاده هم از طرف صحن کهنه و حرم امام رضا وارد مسجد شد و مسجدی ها را هدف اسلحه سرد قراردادند ولی چون عده آنها زیاد بود، اسلحه گرم مصرف شد و عده خیلی زیادی به قتل رسیدند. مسلسلهای کوچک را دم در شبستانها قراردادیم و به داخل شبستانها شلیک کردیم. مثل برگ درخت مقتولین روی هم ریختند. بعد قریب دو هزار نفر را دستگیر کردیم که الآن در فوج پیاده در میان بیابان، همه، نگهبانی می شوند و مثل حلقه انگشتر اطراف آنها را پیاده نظام احاطه کرده است و هر شب عده یی از آنها را شلاق می زنند...
شهر نظامی است. مردم خیلی کشته شده اند. اجساد کشتگان در چند نقطه مختلف با کامیونهای بزرگ و غیره برده شده و دفن شده است. خیلی از مردم زخمی بوده اند ولی آنها را جزء کشتگان در کامیون ها ریخته و زنده به گورکرده اند.
در مسجد [گوهرشاد] صبح آن شب کشتار، خون به قدری زیاد بوده که از آجرهای مسجد، لَخت لَخت می کنده اند و بالاخره حریف نشده اند، بعضی آجرها را کنده اند. در و دیوار مسجد همه خون آلود است. به قدری قطعات اجساد، از قبیل انگشت، دست، پا، سر، داخل خونها و شبستانها و صحن مسجد بوده است که کامیونها از آنها پرشده و برده اند. به قدری مردم مفقودالاثر هستند که هر خانواده یی گمشده یی دارد ولی جرأت اظهار ندارد...
شاه اکیداً امر داده است که با جبر و فشار و کارزار، این کار خاتمه یابد... و آن قدر خون مردم بی گناه را ریختند...
روزی مرا به درشکه رئیس محترم ستاد نشانده به زندان شهربانی، گوسفندوار، تحویلم داده، رسید گرفتند. حبس مجرّد، اتاق نمناک، دالان هولناک، فریادهای سهمناک، ناله شکنجه شوندگان، صدای آیندگان و روندگان، همه، دست به هم داده و مرا تا چهار ساعت خموش و مدهوش ساخت. بالاتر از همه بی خبری و بی اطلاعی از همه جا مرا بی پا نمود. ماندیم، کهنه شدیم. هفته و ماه بر من گذشت و کسی گردم نگشت».
شیخ احمد بهار که همزمان با یورش به مسجد گوهرشاد زندانی شده بود، در زندان از پیوستن شیخ بهلول به گردآمدگان معترض در مسجد گوهرشاد یاد میکند و می نویسد: «شیخ بُهلول که قیافه و عنصری عجیب و دیدنی است، بنا به رسم هرساله اش که از گناباد می آمده به مشهد، وارد مشهدشده و هیاهو را که می بیند متأثّرشده، مردم هم او را جلو انداخته به مسجد می برند.
شیخ بهلول مردی است باریک اندام، کوتاه قد، سیاه چرده. در چشمش آثار چپی هست. گردن کوتاه، ریش مشکی اندک کوسه و در عین حال مردی بلیغ، حافظ قرآن و هرچه از اول عمر خوانده و شنیده است. دارای حافظه بسیار عجیب و منطقی بی نهایت مؤثّر و شجاعتی به اعلا درجه شجاعت. لباس مُندرس (=کهنه)، غالباً پابرهنه. در مکّه او را دیده بودم که برای عربها منبر می رفت و به قدری فصیح و بلیغ سخن می راند که رجال و فُصحای حجاز در عجب می ماندند... بی اندازه قانع و کم خوراک و پرفکر. در عین آن که گرم سخنرانی بود، قیافه اش چنان می نمود که فکر می کند و به قدری سخنانش ساده و مؤثّر بود که هر کسی را منقلب می ساخت. چنین عنصر کم نظیر با چنان بیان پرتأثیر به یک شهر ناراضی، به یک ملت عصبانی ضمیمه گردید. ماده مستعدّ، افکار مهیّا، ناطق زبردست، فصیح، رشید، دلیر و هر علتی که بخواهید برای یک ناطق هیجان برانگیز پیداکنید، او تنها واجد است...
شد آن چه شد. مسجد خون آلود است. فرش مسجد، یعنی خشتها، قسمت اعظم کنده شده... کسانی که با چشم خود روز بعد مسجد گوهرشاد را دیده اند، چنین می گویند: صحن مسجد غرق خون بود، به طوری که لَخت لَخت از زمین می کندیم. فرش زمین ناپدید بود. دیوار شبستانها به قدر یک آدم قدراست خون آلود بود. از بس که مردم مجروح خود را به در و دیوارها زده بودند جایی را که بتوان از سفیدکاری سابق پیداکرد، نبود... دهاتی هایی که از خارج شهر آمده بودند، در شبستانها خفته بودند. هنگام شلیک به داخل شبستانها، راه فرار نداشتند، مثل برگ درخت روی هم می ریختند و تا جان داشتند خود را به در و دیوار می زدند. خون آنها شبستانها را لجن زار می ساخت. تلاش آنها دیوارها را از صورت می انداخت...» («شناسنامه»، زندگانی و آثار شیخ احمد بهار، به کوشش جلیل بهار و مجید تفرشی، چاپ اول، تابستان 1377، تهران، ص63تا68).
محمدولی اسدی، همزمان با این واقعه جانگداز، نایب التولیه آستان قدس رضوی بود و با روحانیان نشست و برخاست داشت و از پیامدهای تحمیل کلاه اجباری در میان روحانیان و مردم مذهبی مشهد باخبربود، معتقدبود که برای جلوگیری از هرگونه اعتراض خشونت آلودی باید به طور استثنا استفاده از کلاه شاپو در خراسان اختیاری باشد و نه اجباری. فتح الله پاکروان، استاندار خراسان، به عکس اسدی، معتقد به اجبار برای تحمیل پوشیدن کلاه شاپو بود و فکر می کرد این کار به آسانی انجام پذیر است و برای اجرای فرمان رضاشاه دست به کار شد. او یکی از عاملان اصلی کشتار در مسجد گوهرشاد بود.
بعد از واقعه مسجد گوهرشاد، سرهنگ بیات، رئیس شهربانی مشهد برکنارشد و به جایش سرهنگ رفیع نوایی، رئیس شهربانی آذربایجان، که بیش از ده سال رئیس شهربانی مشهدبود، به این پست گمارده شد. او از قبل از اسدی کینه به دل داشت و فرصتی پیش آمده بود که انتقام بگیرد. هم پاکروان و هم نوایی معتقدبودند که محرّک اصلی خیزش مردم مشهد، اسدی بوده است و از این رو، هیأتی از تهران مأمورشد به این امر رسیدگی کند. این هیأت به زور و آزار از اسدی اقرارگرفت و دادگاه صحرایی تشکیل شد و اسدی را به اعدام محکوم کرد.
محمدعلی فروغی، نخست وزیر رضاشاه، با اسدی هم دوستی و هم نسبت خویشاوندی داشت. دو تن از دختران او عروس اسدی بودند. از این رو به شفاعت از اسدی برخاست اما رضاشاه به حدّی از واقعه مسجد گوهرشاد که بازتاب بسیار گسترده یی درمیان مردم داشت، برانگیخته شده بود که نه تنها شفاعت او را نپذیرفت بلکه او را به وضع توهین آمیزی از تمامی مشاغل مهمی که برعهده اش بود، برکنارکرد و دستورداد که در خانه اش زندانی کنند و دستور اعدام اسدی را هم صادرکرد.
گفته اند که یکی از علتهای خشم رضاشاه از فروغی نامه یی بود از او که آن را در خانه اسدی یافته بودند و در آن ضمن بیان مطالبی درباره رضاشاه این بیت مولوی را هم نقل کرده بود : «در کف شیر نر خونخواره یی/ غیر تسلیم و رضا کو چاره یی؟»
فروغی تا پایان سلطنت رضا شاه به مدت 6سال خانه نشین بود.