م. سروش: یکروز تو می آیی

ا

از شوق تو دل لبریز از جام طهورایی
طی می شود این شبها، آنروز که می آیی

وقتی که تو می آیی در فصل اقاقی ها
بر می دمد از هر دل گلها همه شیدایی

مرغ دل من با تو، انسی ز ازل دارد
جز خانه چشمانت، مأوا نکند جایی

با نام تو هر لاله، از خاک برون آمد
سر سلسله عشقی، فرمانده دلهایی

ثابت قدمی در ره، این صبر و تحمل را
داده است به تو مطلق، آن خالق زیبایی

در باغ خیال من سبزی، چو بهارانی
در محفل رندانه شمعی که شب آرایی

گویند به من جمعی، خام است خیال تو
در دیده من جانا، حاضرتر از اینهایی

این جمع پریشان را در مغلطه وامانده
صد جامه بدرّد هم، راهی نبَرد جایی

هرچند که تو غائب، از دیده ما پنهان
فهم تو کنیم ای جان، از مریم عذرایی

از موج چه غم دارد بگذشته ز توفانها
پروای چه دارد او با این دل دریایی؟!