ناهید همت آبادی:‌ سوگوارانه بعد از سالها

نمیدانم چه کسی گفته یا چه کسانی بر این باورند که زخمهای روحی هم مثل زخمهای جسمی ـ شاید طی دورانی طولانی تر ـ اما به هر حال با گذشت زمان شفا یافته و به مرور ایام فراموش خواهند شد. یک نکته را به تجربه اما خوب میدانم و بر آن بی شبهه پای میفشارم که این هر دو زخم هر قدرهم که با مرور زمان التیام یافته یا به ظاهر حتی بهبود یابند اما جاپای غریبشان مثل یک شیار عمیق سوزان همیشه آوار بر احساس و توان هر انسان بر تن و جان باقی مانده و آثار جانبی اش نیز در سراسر زندگی هیچگاه محو نخواهد شد.

اعتقاد به این باور و تآکید بر آن لیکن ضرورت تکرار خاطره دردناکی را نیز برایم هزارباره تداعی میکند که گرچه با گذشت بیش از سی سال از آن ظاهرا باید بسیار بی رنگ شده یا حتی از یاد رفته باشد اما از آنجا که درد و داغ آن همچنان بی تخفیف در روح و جان جاپای عمیق خود را برجا گذاشته و بخصوص در شرایط جاری که بیش از همیشه فاجعه جنایتبار رژیم ملایان و مسأله قتل عام سال ۱۳۶۷ مطرح است، تکرار خاطره رنجبار گذشته را با وجود اشاره مختصر سالها قبل به آن اما حالا هم راستش نه ناصواب میدانم و نه نابجا بلکه عدم بازگوی آن را.
بعد از ظهر نسبتا داغ اواخر تابستان سال ۱۳۶۱ با ماشینی که رفت و آمد با آن ـ به دلیل موارد قبلی استفاده سیاسی ـ نظامی از آن ـ چندان جایز هم نبود، اما ناچار برای جستن و دیدار مزار فرهاد... با مادر داغدار و برادرش سر از بیابان برهوتی درآوردم که در مجاورت گورستان ارامنه قرار داشت و شهدا را به این محل میآوردند اما یافتن محلی دور از نظر هر رهگذر احتمالی در وسعت گسترده آن بیابان برای پارک کردن ماشین آنقدر ناممکن بود که آن را ناچار در نقطه ای از خاک برهوت رها کرده و با هراس از سررسیدن پاسداران به سوی خاکریز پستی که به ظاهر محل دفن اجساد به نظر میرسید نزدیک شدیم که...ناگهان جنبیدن دو موجود کوچک اندام افتاده به خاک و در فاصله کمی دورتر از محل مورد نظر، ما را دقایقی چند از پیش رفتن بازداشت؛ اما تا آخر کار که به هر حال نمیشد همانطور با وسواس آنجا ماند و آن دو جنبنده را فقط زیر نظر داشت. ناچار با همه تردید و وسواس آرام به سوی آن دو موجود به راه افتادیم و این همان لحظه دردآور بود و تداوم آن در زندگی که تا امروز واژه های آرامش و سکوت را گم کرده و به جایش حیرت و بغض زهرآگینی را هزارباره هجی کرده ام بی غفلت از لمس واقعیتی که از کابوس هولناکتر است.
خاکریز...؟! خوابگاه است، خانقاه یا زیارتگاهی که هزاران قدیس غرقه به خون غنوده در خاک تفته ی آن، با قداستی انسانی، شقاوت شحنگان پروار را به چشم جهان میکشند و شرم شرارت را بر آنان سرریز میکنند.
 وحشت بی التیام، دیدار دستی زخم آجین و تکیده است که از آرنج تا مچ، خاک بیابان را پس زده و رو به جنایت جلادان پنجه گشوده، پای لاغر مجروحی که از ساق تا زانو از خاک غمزده بیرون جهیده تا همه زایران دل پریشان خاک به خون تپیده مثل مادر فرهاد... و مرا نیز از رفتن متوقف و به شهادت در پیشگاه تاریخ جنایت بشر بکشاند شاید آن دو موجود نحیف رنجدیده، آن پدر و مادر غریب را نیز که آواره و ناامید با طی فرسنگها راه در جستجوی مزار دختر نوجوانشان، خاک بیابان را میبوییدند ـ وهمه امثال آنان را ـ نیز دلداری دهد که مزار تک تک خفتگان این خاک تفته ی خونین نه گورهایی گمنام و بی نشان یا سکوت این بیابان ـ و بیابانهای دیگر امثال آن ـ نه نهیب نیستی و مرگ بلکه سروش رهایی از بند جنون و جرم تاریخ جنایتکاران است. خاک مجروح بیابان پشت گورستان ارامنه تهران سال ۱۳۶۱، امروز"خاوران" سرخ فام، قبله گاه مردم ایران است و همیشه همین خواهد ماند بیشتر اما پس از آنکه همه اقوام و خلقهای ایران بر دور باطل شقاوت و خیانت ملایان مهر باطل بزنند و خاک خونین «خاوران» را زیارتگاه مردم عالم سازند.
اما شما هم به تصادف روزی اگر هنگام عبور از زیارتگاه قدیسان «خاوران» ناگهان چشمان بیدارـ خواب گلگونی را دیدید که از بطن باران شسته ی خاک، جهان جبون بی ترحم را به تعجب مینگرد یا چهره ی مجروحی که خنده جلاد را بر چاله دهان به سخره میگیرد، شک نکنید که با مادر فرهاد... و من همسفر بیابان هول انگیزی هستید که گرچه بدنهای مثله را به امانت در خود دارد اما تا وقتی حتی خاطره ی طره مویی، ساق دستی، بازویی یا چشمان بیدارخوابی هم که از فاجعه جرم و جنایت دستار بر سران از متن بطن خاک بیرون مانده در پیشگاه عدالت تاریخ افشا نشود، ما همه، همه مادرها چون مادر فرهاد...، من و شما نیز از پای نخواهیم نشست تا لحظه ی موعودی که برای ادای شهادت بر نیمکت دادگاه عدالت بنشینیم و در این راه از همین حالا شال و کلاه کرده ایم.