حکایت پسر ولخرج

حکایت پسر ولخرج ـ جوامع الحکایات عوفی

کتاب «جوامع الحکایات»، اثر محمد عوفی، که در حدود سال 630هجری قمری نوشته شده، مجموعه یی از داستانهای کوتاه است که همواره مورد توجه نویسندگان بوده است. عوفی به هنگام حمله مغول به ایران ناچار شد به هندوستان مهاجرت کند و این کتاب را در دهلی تألیف کرد.
حکایت زیر از باب «در مذمّت (=نکوهش) اسراف و تبذیر (=ولخرجی)» «جوامع الحکایات» انتخاب شده است.
 
 «حکایت ـ آورده ‌اند که ندیمی از نُدَما (=همنشینان)ی امیرالمؤمنین مأمون (خلیفه عباسی)، شبی در خدمت او سَمَر (=داستان)ی می‌گفت ... در اثنای آن گفت که: در همسایگی من مردی بود دیندار پرهیزگار، و کوتاه دست یزدان پرست. چون مدت حیاتش به آخر آمد، و اَجل بر اَمَل (=آرزو) او غالب شد(=پایان عمرش فرارسید)، پسری جوان داشت و بی ‌تجربه؛ او را پیش خود خواند و از هر نوعی او را وصیّتها کرد و در اثنای آن گفت: ای جان پدر، آفریدگار عالم ـ جلّ جلاله ـ مرا مال و نعمتی داده است و من، آن را به رنج و سختی، حاصل کرده ‌ام و آسان آسان به تو می‌ رسد، نمی ‌باید که قدر آن ندانی و به نادانی آن را به باد دهی. جهد کن تا از اسراف کردن (=ولخرجی) دور باشی و از حریفان پیاله و نَواله (=می خواران و مفتخوران) کرانه کنی (=دوری کنی). و من یقین دانم که چنان که من به عالم آخرت روم، جماعتی از ناهلان، گرد تو درآیند و یاران بد، تو را به فسادها تَحریض کنند (=تشویق کنند) و تمامت این مال تو تلف شود. باری، از من قبول کن که اگر این همه ضُیاع (=زمینهای زراعتی) و مَتاع (=اسباب و اثاثیه) بفروشی، زینهار تا این خانه نفروشی که مرد بی‌خانه چون سپری بود بی دسته. و اگر افلاس (=تنگدستی) تو به نهایت رسد و نعمت تو سپری شود (=ازمیان برود) و دوست و رفیق، خصم (=دشمن) شوند، زینهار تا خود را به سؤال (=گدایی) بدنام نکنی، و در فلان خانه رَسَنی (=ریسمانی) آویخته ‌ام و کرسی (=چارپایه) نهاده، باید که در آنجا روی و حلق خود را در آن طناب کنی، و کرسی از زیر پای خود برون اندازی. چه، (=زیرا) مردن به از زیستن به دشمنکامی.
 پدر، جوان را این وصیّت بکرد و به دار آخرت، رحلت کرد. پسر، چون از تعزیت (=سوگواری) پدر بازپرداخت (=آسوده شد)، روی به خرج اموال آورد، و در مدت اندک، تمامت آن مالها را تلف کرد و آنچه عَروض (=کالاها) و اَقمشه (=اسباب خانه و پارچه) بود، جمله، (=همه) بفروخت، و جز خانه، مَر وی (=او) را هیچ دیگر نماند. و کار فقر و فاقه و عُسرت (=تنگدستی و بینوایی) او به درجه‌ یی رسید که چند شبانه روز گرسنه بماند و هیچ کس او را طعامی نمی‌داد.
 پس وصیّت پدرش، یاد آمد. برفت در آن خانه که رَسَن آویخته بود و کرسی نهاده. بیجاره از غایت اضطرار(=بیچارگی) به استقبال مرگ، باز شد (=رفت) و در آن خانه شد (=رفت) و رَسَنی دید از سقف، معلّق (=آویزان) و کرسی در زیر آن بنهاد و حیات را وداع کرد (= از زندگی خداحافظی کرد) و بر کرسی شد (=بالای چارپایه رفت) و رَسن را در حلق خود انداخت، و کرسی را به قوّت پای، دور انداخت. از گرانی (=سنگینی) جُثّه او، تیر آن خانه بشکست و ده هزار دینار (=سکّه طلا) سرخ از میان تیر بیرون افتاد.
 چون جوان، آن زر بدید، به غایت شادمان شد و دانست که غرض پدر وی از آن وصیّت، آن بوده است که بعد از آن که جام مذلّت (=بیچارگی)، تَجرُّع کرده باشد (=نوشیده باشد)، چون زر بیابد، دانسته، خرج کند.
 پس، جوان دو رکعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسباب نیکو بخرید و زندگانی میانه آغاز کرد و از آن واقعه، از خواب غفلت بیدار شد و به غایتی متنبّه گشت (=آن چنان درس گرفت و آگاه شد) که حکیم (=دانشمند و دانای) روزگار شد».
(«جوامع الحکایات»، محمد عوفی، به تصحیح دکتر امیر بانو مصفّا، انتشارات «بنیاد فرهنگ ایران»، چاپ تهران، 1353، ص462).