شیر و نَخجیران (مثنوی مولاناـ دفتر اول)

شیر و نَخجیران
«نَخجیران» (=حیوانات شکاری) که شکار شیر بودند, پیوسته با او کشمکش داشتند و بس که شیر از آنها شکار میکرد «آن چرا بر جمله, ناخوش گشته بود». سرانجام راه چاره یی اندیشیدند و «روبه و آهو و خرگوش و شغال», پیش شیر رفتند و به او گفتند ما هر روز غذای آن روز تو را برایت می آوریم تا هم تو از جستجوی طعمه فراغت یابی و هم ما دل آسوده شویم.

شیر پس از گفتگوی بسیار، با آنها همعهد شد و نخجیران «ایمن از شیر ژیان» سوی چراگاه رفتند و پس از جوش و خروش زیاد به این نتیجه رسیدند که هر روز به قید قرعه یکی را نزد شیر بفرستند تا غذای او باشد.
«قرعه بر هرک اوفتادی روز روز
 سوی آن شیر او دویدی همچو یوز (=یوز پلنگ)
تا این که یک روز قرعه به نام خرگوش افتاد و او از آن تن زد (=سرپیچی کرد) و بنای فریاد نهاد:

 «قوم گفتندش که چندین گاه ما/ جان فداکردیم در عهد و وفا
 تو مجو بدنامی ما از عَنود (=ستیزه کننده)/
 تا نرنجد شیر, رو تو، زود زود
خرگوش گفت: ای یاران, حال که چنین است «مرا مهلت دهید ـ تا ز مَکرم (=حیله گری من) از بلا ایمن شوید».
گفتند: «ای خر, گوشدار ـ خویش را اندازه خرگوشدار». لاف بیهوده نزن که «از تو بهتران», اندیشه درافتادن با شیر را در خاطر نیاوردهاند.
خرگوش بیآن که راز خود را به آنها بگوید:
 «ساعتی تأخیر کرد اندر شدن (=رفتن)/
 بعد از آن شد (=رفت) پیش شیر پنجهزن».
شیر گرسنه که از دیرآمدن طعمه به خشم آمده بود «خاک را میکند و می غرّید» و می گفت: من می دانستم که «عهد آن خَسان، خام باشد؛ خام و سست و نارسان», اما, «دمدمه» ایشان مرا «از خر فکند (=پایین انداخت)» و فریبم داد. امّا
 «شیر اندر آتش و در خشم و شور / دید کان خرگوش می آید ز دور
 می دود بی دهشت و گستاخ او / خشمگین و تند و تیز و ترشرو».
وقتی خرگوش نزدیکتر شد, شیر بانگ برزد و گفت: «های, ای ناخلف»:
 «من که گاوان را ز هم بدریده ام / من که گوش پیل نر مالیده ام
 نیم خرگوشی که باشد کو چنین/ امر ما را افکند اندر زمین؟»
خرگوش گفت: امانم بده, که مرا عذری هست. «گر دهد عفو خداوندیت دست», من آن راز را بازگو می کنم که «تو خداوندی و شاهی, من رَهی(=برده)».
شیر که همچنان خشمش شعله ور بود, گفت:
 «مرغ بی وقتی (=خروس بی محل هستی) سرت باید برید/
 عذر احمق را نمی باید شنید»

خرگوش «گفت ای شه, ناکسی را کس شمار ـ عذر استمدیده یی را گوش دار» و ادامه داد:
من و خرگوشی دیگر, به هنگام چاشت (=صبح), به سوی «درگاه شاه» حرکت کردیم. در راه که میآمدیم, شیری قصد جانمان کرد. به او گفتم ما «بنده شاهنشهیم» و از چاکران کوچک درگاه او هستیم.
«گفت: شاهنشه که باشد؟ شرم دار ـ پیش من تو یاد هر ناکس میار».
 اگر تو و خرگوش همراهت سر به فرمان من ننهید, «هم تو را و هم شهت را بردرم».
«گفتمش بگذار تا باردیگر ـ روی شه بینم, برم از تو خبر».
گفت: نمیگذارم مگر این که همراهت را نزد من به گرو بگذاری.
خرگوش همراه من از «زَفتی (=چاقی) و لطف و خوبی» «سه چندان» (=سه برابر) من بود. شیر نه تنها او را به گروگان گرفت بلکه راه عبور ما به سوی تو را هم بست و از این پس, ما راهی نداریم که به درگاه تو بیاییم, مگر این که او را از سر راه برداری:
 «گر وظیفه (=جیره روز) بایدت, ره پاک کن/ هین بیا و دفع آن ناپاک کن»
شیر گفت: اگر راست می گویی جلو بیفت و جای او را نشانم بده:
 «تا سزای او و صد چون او دهم/ وَر دروغ است این, سزای تو دهم»

خرگوش، چون پیشرو سپاه، جلو افتاد و شیر را به سوی چاهی برد که از پیش آن را نشان کرده بود.
 «می شدند (=می رفتند) آن هر دو تا نزدیک چاه»
 «اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه!»
«دام مَکر او کمند شیر بود (=کمندی برای دستگیری شیر)/
 طُرفه (=شگفت آور) خرگوشی که شیری می ربود!»

شیر «پرغضب, پرکینه و بدخواه» در پی خرگوش روان بود که ناگهان آن خرگوش دلیر, در نزدیکی چاه آب, «ناگهان پاواکشید از پیش شیر» و از رفتن بازماند.
شیر گفت: چرا از رفتن بازماندی؟
 
 «گفت: کو پایم؟ که دست و پای رفت/
 جان من لرزید و دل از جای رفت
 رنگ و رویم را نمی بینی چو زر؟/
 زاندرون، خود، می دهد رنگم خبر»
خرگوش گفت من از این ترسانم که به آن چاهی که شیر در آن منزل دارد, نزدیک شده ایم. امّا از بیم، توان نزدیک شدن به چاه را ندارم «تو مگر اندر بر خویشم کشی» (=مرا در بغل بگیری).
شیر خرگوش را در بغل گرفت و بر سر چاه آب رفت تا شیر دیگر را در چاه ببیند.
 «چون که در چه بنگریدند اندر آب»:
 «شیر عکس خویش دید از آب تَفت (=گرم، تند و تیز)/
 شکل شیری در برش خرگوش زَفت (=چاق)
 چون که خصم خویش را در آب دید/
 مر ورا بگذاشت (=او را رهاکرد) وندر چَه جهید/
 درفتاد اندر چهی کو (=که او، یعنی شیر) کنده بود/
 زان که ظلمش بر سرش آینده بود (=گریبان خودش را می گرفت)
شیر ظالم در چاهی که با ستمگریهایش برای خود کنده بود, افتاد و ازمیان رفت. این چنین مرگی در انتظار همه ظالمان است.
مولوی در پایان داستان «نخجیران» می گیرد که ظلم ظالمان مانند چاه بسیار تاریکی است که سرانجام خود آنها در آن سرنگون می شوند:
 «چاه مُظلم (=بسیار تاریک) گشت، ظلم ظالمان
 این چنین گفتند، جمله، (=همه) عالمان
 ای که تو از ظلم، چاهی می کنی/
 از برای خویش دامی می تَنی (=می بافی)
 خرگوش «شیر را چون دید در چَه، کشته، زار» و از ظلم او رهاشد، «چرخ» زنان و شادمان «سوی نخجیران روان شد تا به دشت؟»
 «دست می زد چون رهید از دست مرگ/
 سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ».
 وقتی به مرغزار به جمع یاران پیوست:
 «جمع گشتند آن زمان، جمله، وحوش (=همه حیوانات وحشی»
 شاد و خندان، وز طرب در ذوق و جوش».