م. سروش: آن مرد می آید

د

ر آن زمان که بت اعظم

پس از سالیان سکوت مرگبار خویش

بر امواج خون پارو می زد

و خدا را بنده نبود و خلق را

ناچیزکی تحت فرمان خویش، می پنداشت

آن مرد آمد

نستوه و بی باک، بار مسئولیت انسان بودن

و انسان ماندن را

بر دوشهای مجروح خویش نهاد

با رسالتی ابراهیم گونه که بُت را

با تمامی عظمت ساختگی اش

بر نمی تافت

تمام هستی را به دو نام خلاصه کرد

«خدا و خلق»

و سخن با این دو نام متبرک آغاز شد

«به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران»

زان پس به فرمان خدایگان کفر و الحاد

تیرهای زهرآگین تهمت و توهین و دروغ

بر او باریدند

هزاران بار به سیاه چالها اندر شد

هزار گونه داغ و درفش و شلاق را به جان خرید

هزاران گلوله سرب مذاب را

در سحرگاهان خونین به سوی قلب سرخ و تپنده اش

نشانه رفتند

هزاران بار در قامت حلّاج

رهسپار چوبه های دارش کردند

اما، هیهات، هیهات، هیهات

که بار امانت را دَمی یا لحظه ای

از شانه های مجروح خویش

جدا کند و اندکی بیاساید

 ***

اینک

«بت اعظم» در هم شکسته است

«بت اکبر» فرو ریخته

و «بت مفلوک» چاره ای جز

فنا و نابودی در پیش روی خویش

نمی بیند

 *****

آن مرد دوباره می آید

بشنو

طنین صدای گامهای همیشه استوارش

از پیچاپیچ جاده های تاریخ

به گوش می رسند

و پژواک صدایی که دگر بار

بر خدا و جانشین او بر روی زمین

گواهی می دهد

به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران»

این همان صدای آشناست

آن مرد می آید

م. سروش