امید به زندگی یا حداقل امید به فردا اصلیترین انگیزه انسان در سپری کردن امروز است شاید این موضوع چندان توجهی را بر نینگیزد ولی تصور کنید که فردائی وجود ندارد و جز خروارها خاک که در زیر آن مدفون میشوید چیزی انتظارتان را نمیکشد حال برای شما انسان بودن ،اخلاق ،تندرستی،غذا خوردن و غیره چه معنایی دارد؟ به چه دلیل باید انسانی رفتار کنیم؟ به چه دلیل نباید از بدترین نوع مواد مخدر که حداقل تا فردا شما را از خود بی خود کند استفاده کنید؟ به چه دلیل باید به معنای زندگی بیندیشید و یا برای آن تفسیری بیابید؟ اگر جوان ۱۷-۱۸ ساله یا ۲۰ ساله که باید به حکم قانون خود را مقصر و گناهکار و مستوجب اعدام بداند و احتمالا چیزی هم راجع به اخلاق کانتی نمیداند ، برای درد دل و قدری تسکین یافتن به شما پناه آورد جهت تسکین و آرامش او چه میگویید؟ اصلا تسکین چنین فردی به چه معناست و چه باید گفت؟ آیا باید گفت که اعدام و سنگسار و حلق آویز چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد و ناراحت نباش !؟ و یا مانند کشیشی اعدام و حلق آویزش را وسیله پاکی گناهانش دانسته و تسلایش میدهید؟ به راستی وقتی جوانی که هنوز معنای زندگی را به تمامی درک نکرده که آنرا سراسر خالیاز هر امید در انتظاری طولانی تنها منتظر آویخته شدن بر طناب دار یا فرو رفتن در چاله سنگسار است سرش را برای گریستن بر شانههای شما بگذارد برای تسکین او چه چیزی در گوش او میخوانید؟
ای آدمها...! به من بگویید که چگونه باید جوانی را در رفتن بالای دار یا گودال سنگسار یاری دهم که وحشت زده نباشد؟ این تخیل نیست کابوس هم نیست و یا خوابیچنان آشفته، این اوضاعی است که ما روزانه با آن مواجهیم و دهها تن از اینها روزانه در اطرافمان هستند که هیچگاه علت اینکه چرا روز بعد زنده اند و دست به خود کشی نمیزنند تا از این جهنم خالص شوند را نفهمیده ام، حال تصور کنید چنین مجازات وحشیانهای جزو آئین و مراحل قانونی است یعنی در این ظلمت کدهٔ خوف انگیز بعد از اینکه فرد محکوم به اعدام و سنگسار شد ابتدا باید حکم اعداماش را امضا کند و بعد از چند هفته به شعبه اجرای احکام برده شده تا شناسنامه او را باطل کنند، یعنی در حالی که همان لحظه به لحاظ روح انسانی
کاملا مرده محسوب میشود و در بهت و حیرت انگشت خشک شده از ترسش را روی برگه ابطال شناسنامه اش چرخانده و مرده بودن او را با اثر انگشت خودش گواهی میگیرند ودر حالی که دیگر رسما و قانوناً مرده است او را به بند باز میگردانند تا در نوبت چوبه دار قرار گیرند...! زندگانی قانوناً مرده ولی محبوس در زندان...که جهنمشان در همین دنیا شروع میشود...تصور کنید پدر و مادری که باید شناسنامه را بیاورند و تحویل دهند چه احساسی دارند...و لابد حقوق آنها هم لحاظ شده است!!! اینها که میگویم گزافه نیست کابوس هم نیست اینجا هم جهنم نیست دنیای دیگر هم نیست اینجا در همین دنیا هستیم، همین دنیا، زندان و رجائی شهر...ولی [آخر دنیا] هم که نگهبان جلوی درب زندان در بدو ورودم گفت هم نیست بلکه خود جهنم است، که عذاب و زجر و شکنجه از همینجا شروع شده است و انسانها دراحتضاری طولانی پس از اعدام و سنگسار کشته میشوند. قانون، لزوما برای تنظیم روابط انسانهاست ولی در چنین مناسباتی کدام طرف مدعی انسان بودن است؟ من که اینها را مینویسم؟ آنهائی که اینها را میشنوند؟ کسانی که اعدام میشوند یا کسانی که این احکام را صادر یا چنین قوانینی را وضع میکنند؟؟؟ گویی طلسمی است از وحشت که حتی اندیشیدن به آن هم بیشتر به کابوس میماند
راستی حقوق بشر در مورد انسانهای نا موجود اینچنینی چگونه مصداق پیدا میکند؟
(در همین زندان رجائی شهر با یک حساب سر انگشتی قریب به ۴۰۰ نفر (یا بیشتر محکوم به اعدام وجود دارد که نیمی از آنها طی همان مراسم تدفین (مراحل قانونی)شناسنامههایشان هم باطل شده یعنی رسما و قانوناً مرده اند و هم از این روز که در چنین سیستمی صحبت کردن از حقوق شهروندی، حرف وکیل، اطاله دادرسی، و هرگونه حق و حقوق انسانی تنها یک شوخی بی مزه و البته تراژدیک است.
سعید ماسوری
شهریور۱۳۸۹/ زندان رجائی شهر