اقبال لاهوری در غزل «میلاد آدم» از آفرینش انسان سخن می گوید و از انقلابی که این تولد شگرف در جهان «مجبور» پدید آورد.
پیش از «میلاد آدم»، «گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود»، امّا، جهان از نگاه بی تابی که زیباییها را دریابد و شیفته وار به آنها دل بسپارد، تُهی بود.
هنگامی که انسان پدید آمد، «عشق نعره کشید و حُسن لرزید»، چرا که پیش از او، درمیان سراسر پدیده های هستی نه «خونینجگر»ی پیدا بود که عشق بر جان بی تابش بنشیند و نه «صاحبنظر» ی که به زیبایها دل بسپارد و واله و شیدایشان شود.
پیش از تولّد انسان، «جهان مجبور» در پنجه سرنوشتی از پیش تعیین شده تخته بند بود و از آن گریزی نداشت.
با «میلاد آدم»، «فطرت آشفت»، چرا که از « خاک جهان مجبور»، موجودی پدید آمد که با رخنه در دیواره درشت ضرورت و اجبار، زندگی خفته در خاک را بال و پر پرواز بخشید و از این «گنبد دیرینه» و کهن، دَری به گستره های ناپیداکران جهان هستی گشود؛ موجودی «خودشکن»، «خودگر» و « خودنگر»؛ موجودی که می تواند خود ناساز و پلشت و آلوده اش را بشکند و به جای آن، «خود»ی بیافریند پاک و پیراسته و نیک و به سامان، آنگاه، به هوش باشد تا این خودی نوپا به حال ناپسندیده پیشین بازنگردد.
«جان جهان» پیش از آن که انسان را بیافریند «بارامانت» را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کرد، امّا، «جهان مجبور» از پذیرفتن آن سرباززد و نخواست از سرنوشت محتومی که برایش تعیین شده بود، پای فراترنهد و «خودشکن، خودگر و خودنگر» شود. انسان با پذیرفتن «بار امانت» در راهی ناشناخته و شگفت گام نهاد و معمار سرنوشت خود شد:
«آسمان بارامانت نتوانست کشید/
قرعه فال به نام من دیوانه زدند» (حافظ)
عارفان صاحبدل بر این باورند که عشق، همان بار امانتی است که «جهان مجبور» از آن بهره یی ندارد و تنها انسان است که می تواند پذیرای بی قراریهای عشق شود و در این راه از هستی خویش بگذرد و به رنگ معشوق درآید:
«فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی/
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز» (حافظ)
آفرینش انسان ـ که خدا او را «اَحسنَ الخالقین» نامید ـ دربرابر جهان مجبور خفته در خاک راهی دیگرگونه گشود و عشق، که برجسته ترین ویژگی انسان است، زندگی انسان را از همگون و همسوشدن با زندگی دام و دَد رهایی داد و به او بال و پر پرواز بخشید. زندگی، بیآفتاب عشق، چگونه می توانست سلطه سیاه و دامنگستر شب را بشکند و روشنی را در دل تاریکیها ماندگار سازد؟
«عشق است بر آسمان پریدن/
صد پرده به هر نَفَس دریدن
اول نَفَس، از نَفَس گسستن/
اول قدم، از قدم بریدن
زان سوی نظر، نظاره کردن/
در کوچه سینه ها دویدن»
(مولوی، غزلیات شمس تبریزی).