حسینبن منصور حَلّاج، از صوفیان پاکباز و بیپروا بود که در حدود سا ل ۲۴۴ هـ (۸۵۸ م) در شهر «بیضا»ی فارس (که در نزدیکی شیراز قرار داشت و اکنون «تَلبیضا» خوانده میشود) بهدنیا آمد و در ۲۴ ذیقعده سال ۳۰۹ هجری (۱۱ فروردین ۳۰۱ شمسی) در بغداد به شهادت رسید.
حسینبن منصور پیرو مکتب «سُکر» (=سرمستی، غلبه محبت حق بر بنده) و مردی شوریده بود. به سفرهای دراز رفت. طی ۵ سال به سیستان، ماوراءالنّهر، چین، هند و مکه سفر کرد و در هر دیار که نشانی از «پیر» و خردمندی مییافت، به محضرش میشتافت و به شاگردیش کمر میبست. امّا، سرانجام، به هیچ پیری دل نبست.
پس از این سفرهای طولانی، دو سال در جَوار خانه کعبه اقامت گزید. در همان دو سال بود که چشمش به دنیای تازه یی گشوده شد و گفتارش به رنگی دیگرگونه درآمد و از حوصله فهم عَوام فراتر رفت. از آن پس بود که به دنیای «وحدت وجود» پای نهاد و بیپروا «اَناالحَق» گفت و این کلام را بر سر هر کوی و میدان، آشکارا، به زبانآورد.
«او "اَنا الحَق" میگفت، یعنی: من خدایم. ولی آنچه حَلّاج میگفت نه شرک (=برای خدا شریک قائل شدن) بود و نه حُلول (=وارد شدن خداوند در جسم انسان)، بلکه به این اعتبار بود که در ذات حقّ محو شده است و در همه کائنات بودی و وجودی جز برای خدا قائل نیست و از ماسوَی اللّه (= غیر خدا) اعراض دارد. بیان این معانی نه تنها با توحید منافات ندارد، بلکه با جوهر و مغز دین اسلام و تعلیمات و اَعمال پیشوایان آن موافق و مطابق است، زیرا مَبدأ (=آغاز) و مُنتهای (=پایان) موجودات و نَشأت (=آفربنش) و رَجعَت (=بازگشت) آنان به حق است… هستی حقیقی از آن خداست و بقیه موجودات پرتوی از ذات اویند…
وحدت وجود… به اختصار، عبارت است از این که وجود مطلق و بود حقیقی، تنها، خداست و جز خدا همه چیز نمود و هستی نماست… جمیع موجودات تراوشی است از مبدأ اَحدَیت… و بازگشت همه چیز به سوی اوست. به عبارت دیگر، همه دنیا نسبت به خدا، در حُکم اَشَعّه است نسبت به خورشید. و از اینجاست که صوفیه، برای رسیدن به حق، شخصیت خود را حجابی (=مانعی) بزرگ میدانند و کشتن نَفس و تَطهیر (=پاک کردن) وجود را از آلایشهای ماده، برای بازگشت به وطن اصلی با شَهپَر (=بال بزرگ) عشق و سیر (=گردش) در عَوالم (=دنیاها) وَجد(=خوشی بسیار) و بیخودی، لازم میشمرند تا به مرحله فَنا (=نیستی)ی کامل در ذات خداوند برسند و چون خدا باقی و نامیراست، تا ابد باقی مانند که نتیجه فنای فی اللّه، بقای باللّه است…» (۱).
***
حلّاج به عکس فقیهان و زاهدان، که از بیم دوزخ و برای رفتن به بهشت عبادت میکنند و عبادتشان با ریاضتهای توان سوز و سرکوبی نفس همراه است، از عشق به خدا و «یحبُّهُم و یحبّون» («خدا انسانها را دوست دارد و آنان خدا را دوست دارند»ـ سوره مائده، آیه ۵۴) و از وحدت و اتّحاد با او سخن میگفت. از این رو، زاهدان و پارسایانی که از ترس خدا، مُعتَکف (=گوشهنشینی برای عبادت) دیرها و غارها بودند و زندگیشان به ترس و ورد و ذکر مُدام خلاصه میشد، با او به دشمنی برخاستند و سرانجام او را به محاکمه کشیدند و به مرگ محکوم کردند.
***
به فرمان «مقتدر»، خلیفه عباسی (زاده ۲۸۲ ـ قتل به دست برادرش در ۳۲۰ هجری)، حسینبن منصور حلّاج، به جرم «اَناالحَق»گویی، به زندان افتاد و بی آن که حق ملاقات کسی را داشته باشد، یک سال در زندان مجرّد ماند. در طی این مدّت سخن صوفیانی چون ابنعَطا و عبداللّه خَفیف را، که توانسته بودند نزد او کسی را بفرستند و پیغامی بدهند تا عذر خواهد و از زندان رهایی یابد، نپذیرفت.
زندانبانان، به امر خلیفه، ۳۰۰ تازیانه بر پیکرش نواختند تا از گفتن «اناالحق» لب فروبندد، با صبوری، بی آن که لب به شکوه و ناله بگشاید، ضربه تازیانه ها را تحمّل کرد، امّا، تسلیم نشد و لب از گفتن «اناالحق» فرونبست.
حامد بن عباس، وزیر «مقتدر»، وقتی سرسختی حلّاج را دید از او خواست اعتقاداتش را بنویسد. سپس، «قاضی و فقیهان را احضار کرد و از آنها درباره حلاج فتوا خواست. شهادتهایی برضدّ وی درباره آنچه از او شنیده شده بود، فراهم آمد که کشتن وی را واجب مینمود…»
«مقتدر آنچه را بر وی ثابت شده بود و فتوایی که فقیهان داده بودند، بدانست و به سالار نگهبانان خویش، محمدبن عبدالصّمد، نوشت که وی را به عرصه پل [بغداد] ببرد و هزار تازیانه اش بزند و دو دست و دو پایش را ببرد. که چنین کرد. سپس او را به آتش بسوخت» در روز سهشنبه ۲۴ ذیقعده سال ۳۰۹ هـ (۲۶ مارس ۹۲۲ م) (۲). عطّار نیشابوری در کتاب «تَذکرةُ الاولیا» واقعه دردناک دست و پابریدن و بر دارکردن حسینبنمنصور حَلّاج را شرح داده است، که خلاصه اش چنین است:
«… حسین را ببردند تا بردارکنند. صد هزار آدمی گردآمدند… درویشی، در آن میان، از او پرسید: "عشق چیست"؟
گفت: "امروز بینی و فردا بینی و پسفردا بینی".
آن روزش بکشتند و دگر روزش بسوختند و سوّم روزش به باد بَردادند…
پس در راه که میرفت، میخرامید. دست اندازان و عَیاروار میرفت با سیزده بند گران (=سنگین)… چون به زیر دار رسید، بوسه یی برزد و پای بر نردبان نهاد.
گفتند: "حال چیست"؟
گفت: "معراج مردان، بالای دار است"…
پس دستش جدا کردند، خندهیی زد… پس پاهایش ببریدند، تبسّمی کرد… پس دو دست بریده خون آلود بر روی درمالید، تا هر دو ساعد و روی، خونآلود کرد.
گفتند: "این چرا کردی؟"
گفت: "خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردی روی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه (=سُرخاب) مردان، خون ایشان است"…
پس چشمهایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند.
چون خواستند زبانش ببُرند، روی به آسمان کرد و گفت: "الهی، بدین رنج که از برای تو می بَرند، محرومشان مگردان و از این دولت بی نصیب مکن".
پس گوش و بینیش ببریدند و سنگ روان کردند… پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسّمی کرد و جان داد. و مردمان خروش کردند…
روز دیگر گفتند: "این فتنه بیش از آن خواهد بود که در حالت حیات بود"… پس اعضای او بسوختند و [خاکسترش] به دجله انداختند…»
حامدبن عباس، وزیر مقتدر عباسی، بعضی از یاران حَلّاج را نیز فراخواند و نظرشان را درباره او پرسید. ازجمله، ابوالعباس بن عطا، یکی از یاران همدل حلّاج، را نزد خود خواند و نوشته حَلّاج را به او داد و از او خواست که نظرش را درباره آن بنویسد.
ابنعطا نوشته را خواند و گفت: «این عقیده یی است درست. من هم به همین عقیده معتقدم و هرکس که به آن معتقد نباشد بی ایمان است».
حامد، ابنعطا را به دادگاه کشاند. ابن عطا در دادگاه نیز از حَلّاج و اعتقاداتش، جانانه، دفاع کرد.
وزیر از سخنان او به خشم آمد و خطاب به نگهبانان فریاد زد: «آرواره هایش را خُردکنید».
مأموران با مشت بر دهانش زدند و کفشهایش را آن قدر بر سرش کوفتند که خون از بینیش فوّاره زد.
ابنعطا در اثر این ضربه ها، چندروز بعد، جان سپرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ «فرهنگ اشعار حافظ»، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی، تهران، چاپ دوم، ص۷۲.
۲ ـ «دنباله تاریخ طبری»، عُریب بن سعد قُرطُبی، ترجمه ابوالقاسم پاینده،انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،تهران، ۱۳۳ ج۱۶، ص۶۸۷۷.