«شبی یاد دارم که چشمم نخفت/
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که: "من عاشقم، گر بسوزم رواست/
تو را گریه و سوز باری چراست؟"
بگفت: "ای هوادار مسکین من/
برفت اَنگبین(=عسل)، یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود/
چو فرهادم آتش به سر میرود"
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد/
فرو میدویدش به رخسار زرد
که: "ای مدّعی، عشق کار تو نیست/
که نه صبر داری، نه یارای ایست (=ایستادگی)
تو بگریزی از پیش یک شعله، خام/
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت/
مرا بین که از پای تا سر بسوخت"
همه شب در این گفت و گو بود شمع/
به دیدار او وقت اصحاب، جمع(۱)
نرفته ز شب همچنان بهره یی/
که ناگه بکشتش پری چهره یی
همی گفت و میرفت دودش به سر:/
"همین بود پایان عشق، ای پسر!
ره این است، اگر خواهی آموختن:/
به کشتن (=کشته شدن) فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست/
قُل: الحمدُ لله که مقبول اوست(۲)
اگر عاشقی سر مشوی از مرض(۳)/
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ/
و گر بر سرش تیر بارند و سنگ(۴)
به دریا مرو، گفتمت، زینهار!/
و گر میروی تن به توفان سپار"»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ با بودن و حضور او، خاطر یاران آسوده بود.
۲ ـ بگو: "خدا را شکر"، که مورد پسند اوست.
۳ ـ اگر عاشقی در پی درمان نباش.
۴ـ فدایی دست و چنگ از آرمان و مقصود خود برنمی دارد، حتی اگر بر سرش سنگ و تیر ببارند.