کاظم مصطفوی: از آخرین زمزمه های بلند در پایان یک صف

 

از آخرین زمزمه های بلند در پایان یک صف

 

آوخ حکایت ما...

آوخ حکایت دلفریب بذر و زمین سخت

ساقه و تبر، صخره و ابر و نور

پرواز و پرواز و پرواز

یعنی حکایت سر نیزه و چانه و «نه»!

 

محکومانی تلخکام،

مقتولانی بی سر،

و مصلوبانی در حجره های تنگ.

وردهای موذی نمور را

از کتابهای موریانه خورده خواندند

و با چشمانی از مفرغ ما را فروختند.

 

در صف های طویل مرگ

چیزی به جز کنده و ساطور نبود

و ما را در پیشخوان عدالتی کور

به جرم زیبای «کفر» محکوم کردند.

و ما دست و چشم بسته جان دادیم

اما بر خدایی به جز آزادی سجده نکردیم

و سرودی به جز آزادی نخواندیم.

 

با ابریقی پر از کف و ریم و گلاب

روزهای ما را شستند،

خیابانهای ما را شستند،

زندانهای ما را شستند،

و ما محکومان زنار بسته

با داغی بر پیشانی و جگر،

دالانهای مرگ را

با تبسمی نهفته گام زدیم.

 

ما را به درهمی، یا درمی، و یا که سکه ای فروختند.

و ما با چشمانی خونفشان دیدیم

لبخندة پرعشوة دلقکان را

هنگام که برای جلادان می رقصیدند

هنگام که حلقه های طناب پوست گردنهایمان را می خراشید.

هنگام که ما،

با لگدی برچارپایه زیر پایمان،

مثل کبوتری رفتیم تا عمق آسمان آبی.

 

یکی از ما جرمی سنگین داشت

و در خواب پرواز کبوتری را دیده بود

عبور کرده از حلقة دار و  چرخ زنان در آسمان.

و دیگری،

از نیلوفری روئیده در مرداب گفته بود

و دیگری از شاخه ای تبرخورده با  جوانه ای پرگل.

ما اندک و بسیار

بسیار و اندک بودیم

اما در اندک و بسیار خود

همیشه به آن کس اقتدا کردیم

که انگشتش ماشه را می شناخت

و دود باروت را

با هیچ عطر پرفریب اشتباه نمی گرفت.

کسی که به معجزة شلیک

بر پیشانی ستم باور داشت

و رستاخیز را

در رگبار برای عدالت یافته بود.

 

ما سرمست و سرخوش، دامن کشان رفتیم

و در بند و کند و زنجیر

تا هنگام بوسه بر طناب

هرگز خیانت نکردیم به کبوتر

و نیالودیم پرواز را.

ما خود،

پرواز بودیم.

و با نفرت از زوزه های نفرت

بی لرزشی از تردید،

بی ضجه ای از گلایه،

بی لحظه ای از پینکی و خستگی

سرفراز بودیم که آسمان را مدح کرده ایم

و به کبوتر سجده برده ایم.

 

ما تن زدیم از تن دادن

به خفت عمری که جایزه جلادان بود

به خائنان و مداحان و رقاصان.

ما رفتیم،

و ماندیم.

یعنی که تف کردیم

به پیشانی آنان که می دانستند

و چشمهایشان را فروخته بودند

به آنان که در مکارة این و آن

قلب شان را حراج کردند.

 

ما سرود شدیم

بر لبها و چشمهای منتظر

و دستهای پینه بسته رنج.

ما ماندیم،

در لبخند کودک کار

و کولبر بار

و مرد و زن آواره.

ما در گنبدی طنین یافتیم

که وسعتش جهان بود

ما در تار و پود فرشی ماندگار شدیم

که نقشش انسان بود و زیبایی اش فخر خدا.

 

جاودانگی ما در حافظة کبوتران پرواز بود

و در مردابی پر از کرم و کژدم

به نیلوفر سلام گفتیم

که روئیده بود از گندنای غوکان.