برای 19 بهمن، سالروز شهادت سردار خیابانی و اشرف رجوی، طبق سنّت هرساله برای خودم برنامه ریزی کرده بودم؛ اما با آمدن یکی از جلّادترین بازجوهای اوین به سلول و زنده کردن بازجوییهای کذایی ذهنم به هم ریخت.
روز 19 بهمن 1366 حدود 10 صبح در حال قدم زدن در سلول بودم که یکی در زد و آمرانه و با لحن لمپنی گفت: بشین رو به دیوار.
نفری که وارد سلولم شده بود، خود را فاضل معرفی کرد.
اصغر فاضل نفر اول از سمت راست
سریع به ذهنم رجوع کردم که فاضل کیست. فقط یک فاضل میشناختم. بازجو و شکنجه گر معروف، همکار اسلامی و از شاگردهای درجه یک لاجوردی. در شکنجه گری به نام بود؛ درّنده خو و پست فطرت. فاضل بازجوی شعبه هفت اوین، یکی از جنایتکارانی است که دست در خون بسیاری از فرزندان میهن دارد. وی یکی از شقیترین بازجویان شعبه هفت اوین در سیاهترین روزهای دههی 60 است. فاضل علاوه بر شکنجه زندانیان، خودش در جوخه اعدام آنها نیز شرکت میکرد. او در سال 1364 پس از تغییر و تحولاتی که در زندان اوین صورت گرفت، به ریاست شعبه هفت اوین منصوب شد. در آن زمان وزارت اطلاعات نقش قویتری در زندان اوین بازی میکرد. در راستای تضادهایی که بین دادستانی و وزارت اطلاعات، از همان ابتدا، وجود داشت، کم کم و خصوصاً با رفتن لاجوردی از زندان اوین، وزارت در زندان حاکم شده بود و نفرات لاجوردی نظیر ابراهیم رحمانی، محمد مهرآیین، اسلامی و فکور اوین را ترک کرده بودند.
از طرف دیگر آیت الله منتظری با فرستادن نفرات خود به زندانهای ایران و از جمله تهران و زندان اوین تحت عنوان هیأت عفو فضا را برای فعال شدن عناصر تندخوی رژیم بسته بودند؛ اما این به مفهوم بیکار نشستن آنها و کناره گیریشان از ایجاد توطئه علیه زندانیان نبود. این اقدامات تحریک کننده از جانب آخوند مرتضوی در زندان اوین شدت گرفته بود.
مهرداد کاووسی، ازهمبندیهای سابقم در بند یک بالا، میگوید: در اردیبهشت 1367 یعنی زمانی که آخوند مرتضوی ریاست زندان اوین را برعهده داشت به منظور جوسازی علیه زندانیان و گرفتن حکم و فتوای سرکوب، نمایشگاهی از وسایل دستساز مکشوفه در زندان، مثل تیزی، پیچگوشتی، سیخ، میخ، درفش، موغار، دمبل، میل باستانی و... که تا آن موقع هیچ استفاده غیرمعمولی از آنها در طول دوران زندان نشده بود، تشکیل دادند و مقامات دستگاه قضایی را به دیدار از نمایشگاه مربوطه آوردند. به گفته حجّتالاسلام ناصری، مقامات زندان قصد داشتند با تشکیل این نمایشگاه به مسئولان قوه قضاییه بقبولانند که زندانیان در صدد اعمال خطرناکی برآمدهاند و به زودی احتمال شورش ودرگیری در زندان میرود. بنا به گفته نماینده آیتالله منتظری، مسئولان زندان با این اقدامشان در صدد طرّاحی توطئه علیه جان زندانیان بودند.
برگردم به ورود فاضل به سلول من. او اسم و مشخّصاتم را پرسید و این که اینجا چکار میکنی؟ چند دقیقه یی بیشتر نماند و رفت. با رفتنش ذهنم بدجوری مشغول شده بود. از خودم میپرسیدم با من چکار دارد. باید خیلی سریع پروسه بازجوییهای گذشته را مرور میکردم و به دلایل احتمالی آمدن این شکنجه گر فکر میکردم.
سؤال پشت سؤال
فضای ذهنی یک زندانی زیر بازجویی مانند اقیانوس پر از جزیره ایی است که نمیداند دشمن کدام جزیره را برای حملات خود نشانه گرفته است و زندانی همچون کشتی متلاطم و توفانزده یی است که هر لحظه به سمتی کشانده میشود و زمانی به آرامش میرسد که سر از اتاق بازجویی درمیآورد و با سؤالهای بازجو به هدف نشانه رفته پی میبرد. آن وقت میتواند ذهن خود را متمرکز کند واز امواج متلاطم سؤالها جان سالم به در ببرد.
تمام تابلوهای ممکن را ترسیم کردم و برای هر مورد خودم را سعی میکردم آماده کنم. چند روز از این ملاقات گذشت و من آنچنان درگیر افکار خود بودم که به گذشت زمان پی نبردم.
چند هفته یی گذشت و خبری نشد. لابلای تمامی سؤالها به این نکته هم فکر کرده بودم که شاید اصلاً چیز خاصی نباشد و فاضل از روی فضولی خواسته بیاید و مراببیند و کاری هم با من ندارد. به درازا کشیدن زمان و صدا نکردن جهت بازجویی هم این احتمال را تقویت میکرد. خوشبختانه توانستم حالت عادی خود را به دست بیاورم و برنامه های روزانه ام را ادامه دهم.
آسایشگاه اوین، عید نوروز 1367
در آستانه عید نوروز 1367 قرارداشتیم. همگام با بند برنامه نظافت گذاشتم. البته چیز زیادی برای انجام دادن نداشتنم اما باید یک کاری میکردم. سلول را نظافت اساسی کردم. لباسها و حوله ام را شستم. لوله شوفاژ را گردگیری و تمیز کردم.
به فکر سفره هفت سین بودم. چند تا هسته خرما از قبل داشتم آنها را در یک کیسه پلاستیکی کوچکی از قبل در آب خوابانده بودم تا جوانه بزند. دنبال شش تا سین دیگر بودم؛ اما پیدا نکردم. دست آخر اسامی آنها را با قاشق رویی که داشتم، روی دیوار نوشتم.
برای تهیه شیرینی نیز کشمشهای عدس پلو و نخودهای آبگوشت را از قبل کنار گذاشته بودم. آنها را شسته و خشک کرده بودم. کمی هم قند ذخیره داشتم. مقداری نان خشک کرده بودم و در سفره پلاستیکی پیچانده بودم. چند تایی هم قرص ویتامین جوشان داشتم که بچه ها در ساکم گذاشته بودند که آنها را به داخل سلول برده بودم.
با نان و پنیر و قند، شیرینی رولت درست کردم. با قرص جوشان هم شربت پرتقال. نخود و کشمش هم آجیلم بود.
ساعت سال تحویل را بچه هایی که تازه به انفرادی آمده بودند از پشت پنجره اعلام کرده بودند. یک شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقیقه و 56 ثانیه.
اگر چه عید نوروز سال 1366 را با آن عظمت نداشتم، اما در نوع خودش با شکوه بود. اولین عیدی بود که در زندان تنها بودم؛ اما سه مهمان هم داشتم. دو مورچه سیاه کوچک و یک مگس که یک لحظه آرام و قرار نداشت و دائم در حرکت بود.
فلسفه عید را میدانستم و برای خودم مرور کردم. عید یعنی نوآوری. در پروسه تکاملی یک گام به جلو برداشتن. هر پدیدهیی در پروسه تکاملی خود بایستی در پویایی و دگرگونی قرار داشته باشد و در گذر از مراحل کمّی به کیفی بایستی مراحل سخت را درنوردیده و یک گام به جلو بردارد. در غیر این صورت محکوم به فناست. با توجه به پروسه یی که طی این چند ماه طی کرده و سربلند بیرون آمده بودم این عید برای من یک عید واقعی بود.
تحویل سال نو روز یک شنبه 30 اسفند 1366، ساعت 13 و 8 دقیقه و 56 ثانیه بود. با آغاز سال نو 1367 بچه هایی که در انفرادی بودند، اعم از خواهر یا برادر، به پشت پنجره آمده و سال نو را به یکدیگر تبریک میگفتند. این عمل در آن تنهایی سلول انفرادی خیلی روحیه دهنده بود. اگرچه هیچگاه همدیگر را ندیدیم و همه را به اسم مستعار میشناختم اما همه آنها همبندیهای جدید من محسوب میشدند که سال نو را با آنها بر سر یک سفره هفت سین مینشستم.
بر خلاف یاوه های لاجوردی که میگفت اگر امکانش را داشتیم، همه شما را در سلولهای انفرادی جای میدادیم، این ارتباطات شماست که شما را سر موضع نگه داشته است. برای قطع ارتباطتان باید شما را از هم جدا کرد و هر کدامتان را در یک سلول انفرادی انداخت تا ببرید و دست از نفاق خود بردارید؛ اما ما هواداران سازمان مجاهدین در سلولهای انفرادی و زیر شکنجه هم این روابط را حفظ کردیم و بهای آن را هم تمام و کمال پرداختیم. آنچنان که دیدیم چگونه پروژه های جنایتکارانه او یکی بعد از دیگری از ساختن سلولهای انفرادی آسایشگاه و واحدهای مسکونی و قبر وغیره با مقاومت زندانیان به شکست کشانیده شد.
آسایشگاه اوین ماه رمضان 1367
29 فروردین 1367، ماه رمضان از راه رسید. باید برنامه روزانه را تغییرمیدادم. به یاد ماه رمضان سال قبل افتاده بودم. انگاری همین دیروز بود که سر سفره افطار نشسته بودیم و احد کاظم زاده اردبیلی میگفت خوب این هم ماه رمضان سال 1366، ببینیم ماه رمضان سال 67 کجا هستیم. در آن لحظه که این جمله را شنیدم هیچگاه فکر نمیکردم رمضان سال بعد در سلول انفرادی و زیر بازجویی و شکنجه باشم. از آن روز به بعد درس بزرگی در زندگی آموختم. درسی که میگوید، هر آنچه را که تصورش نامحتمل باشد، روزی میتواند ممکن باشد.
ساعات خواب و بیدارباش بچه ها را در بند میدانستم چگونه است و من هم بر آن اساس برنامه ریزی کردم. خواندن قرآن و فکرکردن روی مضامین آن. کتاب شعائر موسی خیابانی را از حفظ بودم. مرور آن را در برنامه روزانه خودم قراردادم و هر بخشی از آن را مرور میکردم
موقع افطار میرفتیم بالای شوفاژ و به بچه های دیگر قبول باشه میگفتیم. یکی از خواهرها که سایر خواهرها او را مهندس صدا میکردند میگفت اگر نماز و روزه ما قبول نباشه پس مال چه کسی قبول است. این صحبتها خیلی روحیه میداد و آدم را از تنهایی درمیآورد. همه همدیگر را به صدا میشاختیم. اگر روزی یکی بالا نمیآمد و سلام نمیکرد همگی متوجه غیبت او میشدیم. افراد جدید هم که به انفرادی میآمدند گرای خود را میدادند.
در همین روزها صدای دو برادر را شنیدم که برایم خیلی آشنا بود. یکی از آنها دیگری را افغانی صدا میکرد. بدجوری ذهنم را گرفته بود. یکی بود که ما او را افغانی صدا میکردیم. محمدرضا نعیم که اسم مستعارش حسین افغان بود.
مجاهد شهید محمدرضا نعیم
صدای دیگر هم متعلق به جعفر سمسارزاده بود؛ اما آنها اینجا چکار میکردند؟ خیلی سعی میکردم به آنها وصل شوم. چندین بار آنها را صدا زدم اما جواب نمیدادند. احتمال اشتباه میدادم. چون آنها میدانستند که من انفرادی هستم اما چرا جواب نمیدهند.
از شنیدن صدای آنها خوشحال بودم اما در عین حال برایم سؤال بود که چرا به انفرادی آمده اند. خصوصاً جعفر تیپی نبود که بخواهد کارش به انفرادی کشیده شود.
عصر روز پنجشنبه 18 ماه رمضان 1366 مصادف با 15 اردیبهشت بود که پاسدار به سلولم آمد و گفت برای شعبه حاضر شو. پرسیدم کدام شعبه؟ گفت شعبه 7. نمیدانستم چه خبر است، اما شعبه 7 خبر خوبی نبود و به فاضل بازجوی این شعبه مربوط میشد. لباس پوشیدم و رفتم. اینبار مرا به ساختمان دادسرا در قسمت انتهایی و جنوب زندان اوین بردند.
ساختمان دادسرای زندان اوین
قبل از افطار بود که وارد شعبه ۷ مستقر در ساختمان دادسرا شدم. با ورود به ساختمان دادسرا وارد راهروی بزرگی شدم در آنجا از زیر چشمبند اصغر کهندانی و جعفر سمسارزاده را دیدم که به فاصله از هم نشسته اند. سعی کردم با اصغر که به من نزدیکتر بود تماس بگیرم اما جواب نمیداد. نیم ساعتی نشسته بودم که صدام کردند. رفتم توی شعبه بازجویی. فاضل نشسته بود. بلافاصله شروع کرد به تهدیدکردن که پرونده ات دست من است و با اشاره به تختی که کنار اتاقش بود، گفت اگر همکاری نکنی این بار کاری میکنم که همین جا روی این تخت خودکشی کنی. مرا فرستاد بیرون و اصغر را به داخل اتاق صداکرد.
شکنجه، ابزاری برای تقرب به خدا
بعد از این که اصغر از اتاق بیرون آمد، بعد از گذشت چند دقیقه فاضل کابل به دست از اتاقش بیرون آمد و خطاب به ما گفت: امروز با شما دو منافق کاری ندارم فقط به خاطر این که ماه مبارک رمضان است و ما همه به درگاه خداوند گنهکار هستیم، صداتون کردم تا به هر نفرتون ۵۰ کابل بزنم شاید مقبول افتد و خداوند از سر تقصیرات من بگذرد.
این عنصر رژیم با تفاسیری که از او بیان کردم به خود من برگشت گفت: «ای کاش نیروهای ما هم به اندازهیی که شما سر مواضع نفاق خودتان هستید، به نظام معتقد بودند». عجیب به سازمان حسادت میورزید و از این که تمامی پروژه های انفعالسازیشان به دلیل مقاومت بچه ها به شکست انجامیده بود، خشمگین بود.
با دورشدن او از اصغر پرسیدم برای چی آمدی؟ گفت نمیدانم اما ظاهراً برای بازجویی. خیلی حرف با او داشتم اما دور و برمان پر از گله های پاسدار و بازجو بود و نمیتوانستیم حرف بزنیم. هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند. به هنگام خروج از ساختمان دادسرا صدای روضه خوانی آهنگران را شنیدم که از ضبط صوت پخش میشد. یکی از شیوه های روانی مرسوم برای شکنجه روانی زندانی که توسط باند لاجوردی در زندان مرسوم شده بود این بود که همزمان که زندانی را کابل میزدند نوار روضه خوانی آهنگران را نیز پخش میکردند. از نظر بازجویان جنایتکار این عمل هم روشی برای تقرّب به خدا بود.
در عین حال میتوانستند صدای فریادهای زندانی زیر شکنجه را در عربده های این مزدور روضه خوان خفه کنند. در همان زمان سایر بچه هایی که با من بازجویی میشدند و به شعبه رفت وآمد داشتند، نظیر مجید م، نوارهای شجریان را نیز شنیده بودند که در ساختمان دادسرا پخش میشده است.
حضور بازجو و تخت و کابلهای رنگ و وارنگ و زوزه های آهنگران همگی حاکی از آن بود که ماشین جنایت و شکنجه خمینی از سال 1360 تا کنون یک روز هم تعطیلی بردار نبوده و همچنان و با شدت هر چه تمام تر ادامه دارد.
در لابلای صحبتهایی که با اصغر کهندانی و جعفر داشتم پی بردم که همان اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 یک سری از بچه های دیگر را نیز به ساختمان 209 برای بازجویی برده بودند و افرادی مانند قاسم آلوکی را برای بازجویی به کمیته مشترک انتقال داده بودند.
مجاهد شهید قاسم آلوکی
بازجوها دنبال تشکیلات بند بودند و در لابلای صحبتهایی که با بچه ها کرده بودند غیرمستقیم اطلاعاتی از کشتار 67 به میان درز داده بودند.
در همین مقطع مسعود مقبلی را از بند یک اوین به کمیته مشترک برده و طی دو یا سه روزی که آنجا بوده، امکان گوشکردن رادیو مجاهد را برای او فراهم کرده بودند و به او گفته بودند برو به دوستانت بگو که برایتان برنامه داریم. مسعود مقبلی فرزند عزت الله و محبوبه مقبلی از هنرمندان معروف و بنام ایران بود که بدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق به زندان انداخته شده بود.
عزت الله مقبلی نزدیک به 3 ماه بعد از اعدام مسعود، بدلیل ضربات روحی ناشی از اعدام فرزندش دچار سکته قلبی گردید. در 13 دیماه 1367 در سن 56 سالگی در لندن بعلت بیماری قلبی درگذشت و در روز چهارشنبه 20 دیماه 1367 پس از انتقال به ایران، در قطعه 12 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
یکی از اعضای حزب توده را نیز به بازجویی برده و به او گفته بودند. از نظر ما زندانیان به سه دسته «سفید»، «زرد» و «سرخ» تقسیم میشوند. سفیدها را آزاد میکنیم، سرخها را اعدام میکنیم و زردها را نیز تعیین تکلیف، یا آزاد یا اعدام.
مرا به سلول برگرداندند و دیگر برای بازجویی به سراغم نیامدند. اواخر خردادماه 1367 حدود ساعت 11 صبح پاسدار آسایشگاه آمد و گفت وسایلت را جمع کن از اینجا میروی. سریع جمع و جور کردم رفتم بیرون. مرا به زیر 8 بردند. دیدم دارند چند نفر دیگر از بچه ها راهم میآورند. از بین آنها حسن ظریف، مجید معصومی و مسعود ابویی و اصغر کهندانی و علیرضا عیوضی را میشناختم؛ اما امیر و مجید عبداللهی که دو برادر بودند و سال 1365 دستگیر شده بودند وهمچنین محمد رضا سرادار و اصغر سینکی را که از گوهردشت برای بازجویی به اوین آورده شده بودند، نمیشناختم.
در ابتدا ما را به سالن 4 آموزشگاه که ترکیبی بود از بچه های سر موضع و توّابها و کسانی که در کارگاه کار میکردند، منتقل کردند. چند نفری را میشناختم. آقای صمدی پدر پاشا صمدی هم آنجا بود. پاشا نوجوانی بود که به هنگام دستگیری 13 ساله بود که به 5 سال حبس محکوم گشته بود و بعد از آزادی به سازمان پیوسته و در یکی از عملیاتهای مرزی به شهادت رسیده بود. آقای صمدی از شهادت فرزندش پاشا بی اطلاع بود. بچه ها تصمیم گرفته بودند خبر شهادت او را به پدرش بدهند. خوشبختانه آقای صمدی از روحیه خوبی برخوردار بود. اگرچه بسیار سخت اما توان پذیرش مرگ فرزند کوچکش را داشت. مسعود آذری، اهل اردبیل و دانشجوی رشته پزشکی نیز آنجا بود. او را از سال 1363 در سالن تنبیهی 6 قزلحصار میشناختم. مسعود دوست نزدیک محمدحسین حقیقتگو معروف به حسین آستیگمات از بچه های پنجاه و نهی بود و بدلیل روابط نزدیکی که این دو با هم داشتند هر کدام برای من یادآور نفر دیگر بود.
محمدحسین حقیقت گو
او را به همراه علی انصاریون در سالن 5 به زیر بازجویی بردند. به دلیل شکنجه های روانی که به او وارد کرده بودند، به انفعال کشیده شده بود. او را به سالن 4 منتقل کرده و همانجا ماند تا از زندان آزاد شد. بعد از آزادی ادامه تحصیل داد و به عنوان پزشک در شهر تبریز مشغول به کار گردید. با شناختی که از او و مواضع تند سیاسیش داشتم رفتار و برخوردهایش در این سالن برای من خیلی سؤال برانگیز بود. سعی میکردم با او تماس بگیرم اما کناره گیری میکرد و تمایلی نشان نمیداد. ظاهراً میترسید. رهایش کردم چون نمیخواستم به خاطر برخورد با من دچار مشکل گردد. در این سالن که پر از توّاب و بریده مزدور بود. همه زیر نظر بودند. رحیم مصطفوی هم در این بند بود. او را نیز وزارت اطلاعات در رابطه با بازجوییهای سالن 5 آموزشگاه در سال 1365 بیرون کشیده بود. رحیم دانشجوی سال پنجم رشته پزشکی واز بچه های قدیمی بند 2 قزلحصار بود که رابطه بسیار نزدیکی با رضا فاروقی معروف به رضا مشهدی، از یلهای زندان، داشت. او را هم به خاطر تشکیلات بند زیر بازجویی خیلی اذیت کرده بودند اما به انفعال کشانیده نشده بود ولی به خاطر حضور گسترده توّابان و فضای شدید امنیتی حاکم بر بند برای برخورد با من دست بستگی داشت. هر دو به دنبال فرصتی برای صحبت بودیم. در یک فاصله کوتاهی در صف دستشویی قرارگذاشتیم هر وقت او توانست به سراغ من بیاید. فردای آن روز قبل از ظهر بود که مرا صدا کرد رفتم به اتاقش. برای محمل داشتن شروع کرد به دوختن لباس پاره اش. فضای سیاسی و امنیتی بند را به من منتقل کرد و گفت که اینجا زیاد نمیتوانیم با هم صحبت کنیم. نمیخواستم از پروسه بازجویی هایش زیاد بدانم. خود من هم زیر بازجویی بودم و دانستن اطلاعات اضافی کار پسندیده یی نبود. زیر بازجویی یاد گرفته بودم به اندازه کف پاهایم اطلاعات داشته باشم و نه بیشتر. او راجع به من و داستان خودکشی زیر بازجویی با خبر بود. میگفت از وقتی که شنیدم خیلی ناراحت و نگرانت بودم. گفت اینجا آوردنت که زیر نظرت داشته باشند. خیلی مواظب باش.
سیف الدّین نامور (بهروز) 30 ساله بچه اردبیل و دانشجو، در این بند بود. سالهای 61 تا 64 در بند 4 قزلحصار با هم بودیم. پسر خاله عبدالله نوروزی از بچه های گود عربها بود. در آن زمان به دلیل جوّ بسته و پرفشار قزلحصار که لاجوردی در زندان اوین و قزلحصار اعمال کرده بود، همه ما در سلولهای بسته زندگی میکردیم و فقط برای استفاده از دستشویی سه بار اجازه خروج از سلول داشتیم. اورا هر بار که برای رفتن به دستشویی از مقابل سلول من میگذشت برای این که توّابها نفهمند، پسر خاله صدا میکردم و از همان زمان این اسم روی او مانده بود.
عبدالله سال 1365 آزاد شد و به سازمان پیوست. اطلاع زیادی راجع به او ندارم؛ اما شنیدم که در عملیات شهید شده است.
سیف الدّین 5 سال حکم داشت. بعد از آزادی به ارتش آزادیبخش پیوست و بلافاصله به عنوان پیک برای اعزام نیرو به داخل کشور برگشته بود. در بازگشت متأسفانه دستگیر میشود. در سالن 4 او تنها کسی بود که با دست باز به طرف من آمد. مواضع علنی داشت و برای خودش حکم اعدام گذاشته بود. بنابر این دلیلی برای برخوردهای بسته نداشت.
ابتدا که یکدیگر را دیدیم باورم نمیشد که اینجا باشد. با شناختی که از او داشتم کمی دچار تشتّت ذهنی شدم. در بند 4 قزلحصار او مواضع خاصی داشت و با بچه های دیگر زیاد جور نبود. معروف بود به فردی با گرایشات روشنفکری؛ اما او هم اینجاست. پس قضاوت درستی نسبت به او روا نرفته بود. گاهی اوقات از درک یک سری مسائل عاجز بودم. نمیتوانستم روشن برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. آنچه که در ذهم داشتم با آنچه در عمل میدیدم تفاوت داشت. این هم یکی از آن موارد است.
مرا با عادت همیشگی به گرمی به آغوش گرفت و بوسید. از دیدن یکدیگر، آنهم در اینجا با پشت سر گذاشتن شرایطی که هر دو داشتیم، خیلی خوشحال بودیم. خیلی کوتاه از خودش گفت و گفت خیلی با تو حرف دارم، الآن خسته یی استراحت که کردی سر فرصت با هم صحبت میکنیم.
بعد از چندین ماه انفرادی و عدم برخورداری از هواخوری، فرصت کوتاهی برای رفتن به هواخوری پیدا کردم. رفتم توی حیاط تا کمی تنها قدم بزنم. هوا تاریک شده بود، اما هنوز میشد خورشید را از پس دیوارهای بلند زندان دید. با دیدن زندانیها که در حیاط بودند، دلم گرفت. احساس غروب تمام وجودم را فراگرفت. اینجا خیلی با بند خودم فرق میکرد. همه چیز برایم بیگانه بود. آرزویم بود برگردم بند 325 پیش همبندیهای خودم. زندگی با توّاب و بریده مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس ماهی را داشتم که از دریا دور افتاده و در مرداب گرفتار آمده است. برای اولین بار احساس زندان و زندانی بودن را در خودم کردم. در تمامی این سالها به یُمن برخورداری از یک روابط منسجم و پویا هیچگاه احساس تنهایی نداشتم. زندان و زندانی بودن را به سُخره میگرفتم؛ اما الآن خیلی احساس غم داشتم. همه فکرم این بود بروم پیش بچه هایی که میشناسم و با آنها صحبت کنم اما فضای توّابی این اجازه را نمیداد. آن شب اصلاً نتوانستم بخوابم. روز بعد هم به همین منوال گذشت. رفتم پیش مسعود آذری که با او حرف بزنم اما برخورد خیلی سردی داشت.
بعد از ظهر سیف الدّین صدایم کرد. توی راهرو قدم زدیم. به من گفت داستان خودکشی تو را شنیدم. خیلی نگرانت بودم و گفت سازمان الآن به تک تک شماها احتیاج دارد، باید از زندان بروید بیرون و به ارتش آزادیبخش بپیوندید. صحبتهامون تمام نشده بود که پاسدار بند آمد و ما 10 نفری را که با هم به این بند آمده بودیم با کلیه وسایل صدا کرد.
نمیدانستم کجا میرویم. سیفالدّین باز تأکید کرد باید بری بیرون و به سازمان و ارتش ملحق شوی. رفتم وسایلم را جمع کردم و به او که دم درب منتظر من ایستاده بود، خداحافظی کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود اما چاره ایی جز رفتن نداشتم. از سالن 4 بیرون رفتیم. دیگر او را ندیدم تا این که شنیدم جزء اولین سری بچه های زیر دستگیری در قتل عام 1367 اعدام شد.
ما را به سالن بالایی یعنی سالن 6 بردند. این سالن از بچه های نسبتاً جدیدتر تشکیل شده بود. یکی دو ساعت با آنها بودیم تا این که ما را جداکردند و در اتاق 95 که اولین سلول سمت چپ از درب ورودی بود، به صورت قرنطینه دربسته کردند. سه وعده ما را برای دستشویی و وضو بیرون میبردند ویک ساعت هم حق هواخوری داشتیم. امکان تماس را از بین برده بودند. هر بار که ما را از سلول بیرون میبردند آنها را به اتاقهایشان میبردند که با من حرف نزنند.
اینکه چرا ما را به سالن 4 بردند و بعد از آنجا به سالن 6 و آن هم دربسته، برایمان روشن نبود. ظاهراً روی دستشون مانده بودیم و نمیدانستند با ما چکار کنند.
اگرچه در بسته بودیم اما فضای اتاق با آنچه که در سالن 4 بود خیلی فرق میکرد. میتوانستیم با هم باشیم. با هم حرف بزنیم. توّابی هم نداشتیم که بخواهد زیرنظر بگیرد و علیه ما گزارش دهد.
امیر عبداللهی و برادرش ابوالحسن (مجید) نسبت به ما جدید دستگیری بودند.
امیر عبداللهی
ابوالحسن (مجید) عبداللهی
امیر فردی بسیار حل شده و مجید از یک پویایی خاصی برخوردار بود. سر از پا نمیشناختند. این دو به واسطه دایی خود سعید قیدی، دانشجوی کامپیوتر دانشگاه تهران که در عملیات مسلّحانه در اواخر سال 1360 در تهران شهید شده بود، جذب سازمان شده بودند. دو برادر یک هسته دو نفره تشکیل داده بودند و عملیاتهای زیادی انجام داده بودند. بعد از شناسایی شدن به مشهد گریخته بودند. آنجا مجدداً لو میروند و همانجا دستگیر میشوند. آنها را به تهران و زندان اوین منتقل کرده و بعد از بازجویی هر دو به حکم ابد محکوم گشته بودند؛ اما بازجو به آنها گفته بود به خداوندی خدا هر دو شما را اعدام خواهم کرد.
محمدرضا سرادار رشتی 28 ساله بچه آستارا بود. سال 1363 هنگامی که سر سفره عقد نشسته بود، هم تیم او به سراغش رفته و گفته بود یک تعداد اعلامیه است که بایستی به سرعت پخش کنیم. او بعد از مراسم عقد به منظور پخش اعلامیه از خانه خارج شده و به خیابان میرود. نیمه شب به سمت یک ماشین بنز آخرین مدل که پشت چراغ قرمز توقف کرده بود، میرود. راننده بنز یک فرد خوشپوش و سه تیغه کرده بوده. محمدرضا به او اعتماد میکند و یک اعلامیه به او میدهد. طرف وزارتی بوده و همانجا او را دستگیر میکند. او را به تهران و زندان گوهردشت منتقل کرده بودند.
از صدای گرمی برخوردار بود. همواره سرودی که برای خواهر مریم سروده بود، زمزمه میکرد. عشق وارادت بسیار زیادی به خواهر مریم داشت.
«سن سن بهارمون نفسی» (مریم تو نفس بهار من هستی)؛ «خلقیمون او جادان آزادلیخ سس» (مریم تو صدای آزادی خلقم هستی)».
شبها برای ما به زبان ترکی از سروده هایی که خودش سروده بود با آواز میخواند. یکی از شبها سرودی را خواند که میگفت یکی از خواهران در سلول انفرادی گوهر دشت سروده است.
«آی ستاره، ستاره، ستاره
در دل تیرگیها شراره
آی ستاره، دلم بیقراره
بی قرار از نسیم بهاره
با من از رقص آتش سخن گو
وز زبانش بخوان صد ترانه...»
او را به خاطر تشکیلات بند، به زیر شکنجه بردنده بودند. پاسدار محمودی، مسئول بندهای انفرادی، 4 ساعت مداوم با کابل بر سرش میکوبید و عربده میکشید: «حکم ضَرب حتی الموت داریم، می توانیم زیر شکنجه ترا بکشیم». ابروها و گونه هایش به قدری ورم کرده بود که نمیتوانست جایی را ببیند و برای دیدن تا مدتها مجبور بود با دستانش آنها را بالا بگیرد. او را اواخر آذرماه 1366 از سلول انفرادی گوهردشت به منظور بازجویی بر سر تشکیلات بند به اوین آورده بودند. هنوز آثار ضرب و شتم و شکنجه ها بر بدن او مشهود بود. چشمانش سیاه بود و درد داشت. روحیه بالایش توجه همه را جلب میکرد. یکپارچه شور و نشاط و عشق به سازمان بود.
علاوه بر صدای دلنشینش آدم شوخی هم بود. بعضی شبها مراسم جنگیری راه میانداخت. امیر و مجید علاقه مبسوطی به جنگیریهای او داشتند.
ساعت مچی با بند زنجیری در دست داشت که میگفت یادگار یکی از همبندیانش میباشد که اعدام شده است. این ساعت را خیلی دوست داشت و از خودش جدا نمیکرد. برای نشاندادن سمپاتیش نسبت به من، آن را به من داد و ساعت مرا گرفت. سال 1369 ابوالحسن مرندی به این ساعت علاقمند شده بود و آن را میخواست. داستان ساعت را برای او توضیح دادم. در نهایت قبول کردم؛ اما به او گفتم این ساعت یک روزی باید به دست سازمان برسد. متأسفانه ابوالحسن در یک حادثه دردناک کوهنوردی در افجه جان خود را از دست داد و دیگر نمیدانم ساعت محمدرضا به دست چه کسی افتاد.
در مقطع قتل عام، محمدرضا را عصر روز 5 مرداد به همراه امیر عبداللهی به دادگاه بردند و نمیدانم در چه تاریخی اعدام شد.
بعد از ورود به این اتاق برای ایجاد رابطه با بچه های دیگر سعی کردیم از مورس استفاده کنیم، اما قطر دیوار این اجازه را نمیداد. بعد از چند روز به فکرمان رسید دیوار مابین خودمان با اتاق بغلی را سوراخ کنیم. در ابتد کاری ناشدنی جلوه میکرد اما با تلاش و جدیت کافی طی سه روز موفق شدیم یک سوراخ کوچک در قسمت پایین دیوار در سمت پنجره به وجودآوریم. از آنجا میتوانستیم صحبت کنیم. آنها به ما پیشنهاد کمک مالی دادند و به همین منظور پول اسکناس را لابلای پلاستیک پیچیده و در درز کاسه توالت قرار میدادند. جای آن را به ما میگفتند و ما هنگام دستشویی رفتن آن را برمیداشتیم.
امیر مسئول صنفی اتاق شد. یکبار در هفته مسئول فروشگاه برای گرفتن سفارش نزد ما میآمد.
نماز را به جماعت میخواندیم و آن را با دعای «اللّهم انصر المجاهدین» به پایان میبردیم. معمولاً این دعا را امیر میخواند و در آخر این دعا بخش دیگری نیز اضافه میکرد: اللّهم انصر المجاهدین الَّذینَ إذَا أَصَابَتْهُم مُّصیبَةٌ قَالُواْ إنَّا للّه وَإنَّـا إلَیْه رَاجعونَ.
روزنامه داشتیم. میتوانستیم اخبار را بخوانیم و از تحوّلات بیرون تا حدودی آگاه شویم. روزنامه تنها منبع اصلی برای تجزیه و تحلیل شرایط سیاسی و جنبش بود. به هنگام خواندن روزنامه برای جلوگیری از انحراف و دورشدن از تله های رژیم و دریافت واقعیت چندین محور داشتیم که حول آن محورها اخبار را میخواندیم.
برای مطالعه قسمت اول مطلب لطفا اینجا را کلیک کنید
برای مطالعه قسمت دوم مطلب لطفا اینجا را کلیک کنید
برای مطالعه قسمت سوم مطلب لطفا اینجا را کلیک کنید