شرافت به”یغما“ رفته -اکرم حبیب خانی

 

اطلاعیه اجلاس میاندورهایی شورا در 17 خرداد، مواضع من و یاران هم بندم را در اشرف و زندان لیبرتی تا حدودی بازگو کرده است. باشد تا همانطور که در اطلاعیه گفته شده در بیانیه تفصیلی شورا نظرات ما هم به طور جامع وارد شود. علاوه بر این من در یک نامه به مسئول شورا به تاریخ 18خرداد مواضع شخص خودم را نوشتم و امضا کردم و اثر انگشت هم زدم.
در این نامه نوشتم: «هر کس که در مبارزه کم می آورد، برای اینکه مقبول شیخ بیفتد و جاده خودفروشی سیاسی را هر چه سریعتر طی کند و بتواند جبران مافات کند، تنها یک راه دارد و اینکه هر چه بیشتر درونمایه کثیف خودش را بیرون بریزد که الان با این خودفروخته خائن از دریچههای زردآب های متعفن شیخ سرریز شده است و تمامی ندارد، برادر این روزها درگیر این جنگ سیاسی کثیف هستم که یک خودفروخته دهان عفونت بارش را به هرزه درایی بازکرده و مزدوری که در هضم رابع رژیم به “یغما” رفته است ».  
همچنین نوشتم : «برادر مسعود بدان که من اگر قدرت انتخاب داشتم مثل مجاهد شهید کاظم رجوی که گفته بود: ” اگر قدرت انتخاب داشتم روزی صدبار ترا به برادری انتخاب میکردم...“
سر در راهت میدادم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونم و این داستان تنها من نیست.
داستان یک نسل عاشق در راه آرمان، خدایش و خلقش و رهبری پاکبازش است». این روزها با خودم زمزمه میکنم:
ای غایب از نظر بخدا میسپارمت
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
می بینمت عیان و دعا میفرستمت
مجاهد خلق اشرفی-زندان لیبرتی –اکرم حبیب خانی -18خردادماه92

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شرافت به”یغما” رفته

اکرم حبیب خانی – زندان لیبرتی – 20خرداد92
پس از انتشار دردنامه و ادعانامه! اسماعیل یغمایی در دو شماره با عنوان «آیا خانم اکرم  حبیب خانی زنده است یا مرده است، یا خودکشی کرده، یا به مرگی مشکوک مثل خیلی از مرگ های مشکوک درگذشته است؟» صاحب عله و مخاطب واقعی این دردنامه، سرضرب از طریق یکی از بدنامترین مأمورانش به نام مسعود خدابنده، با ابراز همدردی همراه با سوز و گدازی «عارفانه» اینگونه رسید میدهد:
«دوستانی که بنده را می شناسند احتمالا به این ضعف بنده هم پی برده اند که بندرت می شود که بتوانم با دست باز احساسات را وارد مقولات کنم. نمیدانم آخرین بار کی بود که گریه کرده باشم. امروز مطلب آقای یغمایی را تند و تند و دست و پا شکسته خواندم. بعد از سالها احساس بر عقل غلبه کرده است. بعد از سالها بنظرم درد درب خانه ما را هم زده. نمیدانم چه بگویم...»( فیس بوک شیطان بنده)


اشک تمساحی که با دستاویز اتهام رذیلانه «مرگهای مشکوک» در درون مجاهدین و تحت عنوان نگرانیهای چهار ماهه در مورد سرنوشت من ریخته میشود، جز یک سناریوی مسخره  و یک  ادعای تکراری از سوی اطلاعات بدنام آخوندها نیست. اگر ابهامی وجود دارد، جملات زیر از «دردنامه» اسماعیل یغمایی را یکبار دقیق بخوانید:


شایعه مرگ چندباره من! خبر تازه‌ای نیست، بارها قبل از آن رژیم این خبر را برای شکنجه خانواده‌ام به آنها داده‌ است، اما این بار از دریچه‌های زرد متعفن و مشکوک منتشر شده است تا به این بهانه به بالاترین ارزش‌های این خلق و میهن تاخته و درون مایه کثیف خود را بیرون بریزند.
اولین بار در 10/10/1382 که مادرم با انجمن نجاست موسوم به نجات وزارت اطلاعات به اشرف آمد، در پاسخ اعتراض من که گفتم چرا خود را بازیچه دست رژیم و جنایتکاران وزارتی آن کرده‌ای، گفت که به من تلفن کرده و گفتند تو در بمباران عراق توسط نیروهای آمریکایی کشته شده‌ای و مرا با این بهانه به اینجا آوردند. مادرم سپس نتیجه گرفت و اضافه کرد که  هزار بار غلط کردم که گول این مزدوران از خدا بیخبر را خوردم و باعث ناراحتی تو شدم. وی گفت که پس از عملیات فروغ جاویدان هم به خانه ما زنگ زدند و گفتند که تو در عملیات فروغ جاویدان کشته شده‌ای... که این خبر مدتها مادرم را بیمار و خانه‌نشین کرده بود.
و حالا بعد از محاصره چند ساله اشرف و انتقال مجاهدین به زندان لیبرتی که دیگر تکرار نمایشهای قبلی امکان پذیر نیست و بساط بلندگوهای وزارتی هم ناگزیر جمع شده، به نظر میرسد که اجرای همان مأموریت البته در شکل جدید آن به عهده صاحب سایت دریچه زرد گذاشته شده که ظاهرا تلاش میکند گوی سبقت را برباید، چرا که تا قبل از انتشار دردنامه کنونی یغمایی، هیچ شایعه و خبری به خانواده‌ام داده نشده بود که من «خودکشی کرده و یا به مرگی مشکوک» مرده‌ام. بلکه  فقط خبر یا شایعه کشته شدن من در عملیات ارتش آزادیبخش یا بمباران امریکاییها به آنها داده شده بود.
در این میان اضافه شدن دلسوزی اسماعیل یغمایی برای مرگ خواهرم در نظام پلید آخوندها و دادخواهی اش در مورد «قتل مشکوک» یا «خودکشی» من نیز قابل توجه است زیرا وجه دیگری از «ظرافت» این سناریوی فرمایشی یا شارلاتانیزم مأمور اجرای آن را به نمایش میگذارد، دجالیت در این است که گویی خبر مربوط به خواهرم موضوع جدیدی است، حال آنکه از این موضوع بیش از یک دهه می گذرد.
آقای جمال بامداد در مطلب روشنگرانه خود خطاب به یغمایی نوشته است: «سرنخ این خیمه شب بازی در تهران و در بیت آقاست. باور نمیکنید؟ به امدادهای غیبی، به ارتباطاتتان با "انجمن نجات" و"سفرتان به هند" نیم نگاهی بیاندازید!» ولی به جزئیات این ارتباطات نپرداخته است. خوب است بدانید ابوالقاسم یغمایی در تاریخ 10/10/1382 همراه با اکیپ وزارت اطلاعات از یزد به اشرف آمده و خواستار ملاقات با من شده بود که من به او گفتم حق ندارد پا روی خون امیر شهید که در مشهد جلوی چشمان پدر و مارش سربدار شد بگذارد و با قاتلین و کاروان اطلاعاتی‌ها به دیدار من بیاید. ابتدا فکر میکردم شاید او هم فریب رژیم را خورده است، اما بعدا در سایتهای وزارتی ماهیت او بخوبی برملا شد. کشفیات اخیر یاوه گوی به «یغما»رفته را  برادر خلف‌اش در سال85 در سایت نجات رژیم منتشر و از سازمان‌های حقوق بشری دعوت کرده‌ تا «ضمن فشار به سازمان مجاهدین خلق جلوی نقض ابتدایی‌ترین حقوق انسانی در قرارگاه اشرف گرفته شود» و «از مواضع قاطع جناب آقای نوری المالکی نخست وزیر محترم دولت عراق و... جناب آقای موفق الربیعی در خصوص تعیین تکلیف سازمان مجاهدین خلق ایران» تشکر کرده است:

امضای ابوالقاسم یغمایی در بیانیه عوامل وزارت اطلاعات در انجمن نجاست - 11/07/85

اما نکته عجیب‌تر آنکه پس از اینکه من حاضر به ملاقات با این شخص (ابوالقاسم یغمایی) نشدم، در حالی که میدانست اسماعیل یغمایی در اروپا است و ارتباطی با مجاهدین ندارد، در کمال تعجب نامه‌یی به نام او به یک صندوق پستی که تا قبل از تحویلگیری حفاظت اشرف توسط نیروهای عراقی امکان ارتباط مجاهدین را فراهم میکرد، ارسال ‌کرد. آن هم در شرایطی که همه میدانند نامه‌های ارسالی از ایران بخصوص به یک صندوق پستی اعلام شده مجاهدین در عراق، تحت کنترل رژیم قرار دارد. وی درخواست کرده بود اگر اسماعیل یغمایی نیست، نامه او به من داده شود.

 ابوالقاسم یغمایی که او هم مانند اسماعیل یغمایی برای نجات جان انسانها یقه چاک میدهد، همان موقع در سایت نجاست اطلاعات آخوندها نوشت: ”انجمن نجات هم همانطوریکه از نام آن پیداست جهت نجات انسانهائی است که در بند یوق [یوغ] اسارت و ظلم و ستم فرقه ستم کیش مجاهدین خلق (فرقه رجوی)، گرفتار شده اند. کار انجمن نجات، نجات یک جامعه‌ای است که... در دام این فرقه گرفتار شده و بایستی تلاش کنیم تا... خانواده‌ها... فرزندان خود را در آغوش گرفته و بوی مهر و محبت همدیگر را استشمام نمایند” (سایت نجات - 05/07/86)
همان مهر و محبتی که بسیار مورد پسند برادر «خوش نشین» ‌اش قرار دارد و مجاهدین را بخاطر آن به بی‌عاطفگی محکوم و حق خود میداند که در مورد زنی که «هیچ نسبتی با او ندارد» دردنامه و غم‌نامه بنویسد.

البته موضوع به همینجا ختم نشد. مزدوران وزارتی با آمدن پشت در اشرف، با عربده‌کشی مدعی من یا پسرم امیر بودند و  برای نجات من و امیر از زیر شکنجه و زندان فریادها سر دادند.
مزدور معلوم‌الحال مصطفی محمدی بارها در پشت در اشرف درباره زندانی بودن و  شکنجه شدن  امیر به عربده‌کشی  پرداخت. از جمله در 25مهر89 که صدای وی موجود است، نعره میکشید و می گفت:
«....اکرم خانم مادر امیر یغمایی یادته اون زمان امیر را کرده بودی اون ته تو هتل ایران اون ته زندانش کرده بودید شکنجه‌اش میدادید...من و محمد آمدیم با امیر صحبت کردیم... گفتم پس خودت رو به آمریکایی ها تحویل بده به این تیف، امیر این کار را کرد....»
ما مجاهدین، 677روز عربده‌های مزدوران وزارتی را که تحت عنوان خانواده و با ادعای دلسوزی از بلندگوها پخش می‌شد، تجربه کرده و بسیاری از این اراجیف را یکسره شب و روز شنیده‌ایم و اصلا برایمان جدید نیست. اما تفاوت این ایام با آن روزها در این است که این باصطلاح «خانواده‌ها» حداقل زحمت یک سفر را به خود میدادند و به پشت درهای اشرف می‌آمدند، ولی این روزها، شکنجه روانی مجاهدان محصور در زندان لیبرتی، به جای بلندگوها، از وب‌سایتهای زنجیره‌یی و «دریچه‌های زرد»ی «پژواک» میکند که مدعی جان و سرنوشت انسانهای بالغی هستند که خود آگاهانه و آزادانه مسیر مبارزه را انتخاب کرده و به خاطر آن آماده هر فداکاری بوده  و هستند. یعنی همه سختیها و جانفشانیهای لازم را به خاطر تحقق آزادی خلق و میهن خود، به جان خریده‌اند. در یک کلام زندگی خود را وقف آن کرده‌اند. این با منطق بریده توابهای به خدمت درآمده‌ای که به جای ایستادن در برابر دژخیم، ابراز ندامت کرده و انزجارنامه نوشته‌اند تا جان به در ببرند، یا نادمی که خطرات و فداکاریهای مورد نیاز این مبارزه را تاب نمی‌آورد و خود را به ساحل امن میرساند و درعین حال صداقت و شهامت اذعان به این واقعیت را ندارد، نه فقط همخوانی ندارد، بلکه برای توجیه تسلیم طلبی، خود را وقیحانه به مجاهدان قهرمان قتل عام شده نسبت میدهند یا وقیحانه و البته بزدلانه مدعی قتل مشکوک یا خودکشی یا حبس و به زور نگهداشتن مجاهدینی میشوند که حماسه رزم و پایداریشان جهانی را به شگفتی و احترام برانگیخته است.

حال که ناخواسته سوژه این جنگ کثیف شده‌ام و به نام من مطالبی منتشر شده است، بیان برخی واقعیت‌ها را لازم و ضروری میدانم.

مروری بر سابقه مورد ادعای یغمایی:
او خودش مینویسد: «در دوران زندان احترام به ابریشمچی موجب شد تا من پیشنهاد بدون قید و شرط خروج از زندان را که به کوشش عموی متنفذ من شادروان منصور یغمائی به من داده شد رد کنم و در زندان بمانم. پنهان نمیکنم و آشکارا میگویم اگر می‌دانستم که چند دهه بعد از آن و در این سالها چنین شرایطی را نظاره‌گر میشوم که در مقابل تمام آرمانهای جوانی من قد کشیده حتما و بلادرنگ از زندان شاه بیرون می‌آمدم و هرگز پشت سرم را نگاه نمیکردم.»
در همان سال اول ازدواج با او، وقتی فهمید من از هواداران مجاهدین هستم و در دانشگاه و خوابگاه اعلامیه پخش میکنم، جلویم ایستاد و مثل همه مردهای مرتجع گفت که تو حق نداری اعلامیه پخش کنی و من نمیخواهم بخاطر اعلامیه پخش کردن و فعالیت‌های تو دوباره به زندان بیفتم و اگر میخواهی به این کار ادامه بدهی باید از هم جداشویم. وقتی من با قاطعیت جلوی او ایستادم وگفتم مگر مبارزه مرا توتعیین میکنی اگر اینطور است با کمال میل حاضرم جدابشویم، کوتاه آمد. از همان آغاز زندگی فهمیدم که تصویر اشتباهی از او داشتم. فکرکردم چون او زندانی سیاسی بوده، اهل مبارزه و جنگ است ولی برایم کاملا محرز شد که او اصلاً حاضر به قیمت دادن در مسیر مبارزه نیست. وی در سال 1365 در مواجهه با اولین شلیک موشک به بغداد در حوالی یکی از پایگاههای مجاهدین، چنان وحشت‌زده و بی‌طاقت شد که به گفته خودش احساس میکرد همه اشیاء حول و حوش او ممکن است در اثر امواج انفجار موشکهای بعدی تبدیل به سلاح کشنده شوند. به همین علت اعلام بریدگی کرد و خواستار اعزام به پاریس شد. سازمان هم در کمترین فاصله با حل و فصل همه مسائل و هزینه‌ها به سرعت او را به پاریس فرستاد. قابل توجه اینکه  مسئولین سازمان به من ابلاغ کردند که باید همراه اسماعیل یغمایی به پاریس بروم که من اعتراض کرده و گفتم من که از سازمان و مبارزه نبریده‌ام و  قصد رفتن به خارج را ندارم و به هیچ قیمت حاضر به رفتن با وی نیستم. چند ماه پس از اعزام او به پاریس بدلیل فشارهایی که وی به سازمان میاورد، من به رغم عدم تمایلم به دور شدن از صحنه اصلی  مبارزه  و کار و مسؤلیتم، به پیشنهاد و اصرار سازمان پذیرفتم که به پاریس بروم.
در مدتی که او در سازمان بود، تحمل شرایط مبارزه و سختی‌های آن برایش دشوار بود، لذا دنبال این بود که در حاشیه مبارزه، زندگی آرام خود را داشته باشد. البته هیچگاه کسی او را مجبور به مبارزه و ماندن در مناسبات سازمان نکرده بود، همچنانکه به مجرد اعلام عدم تحمل شرایط مبارزه در منطقه، در اولین فرصت به خارجه فرستاده شد. در فرانسه هم البته در کنار سازمان کار میکرد و سازمان هم  نیازمندیهایش برای کار و زندگی را، به طور کامل تأمین میکرد. در عین حال این واقعیت هم برایش کاملا واضح و بدیهی بود که من مسیر مبارزاتی و اعتقادات ایدئولوژیک – سیاسی‌ام  را شخصا و به طورآگاهانه و مختارانه انتخاب کرده ام. به همین دلیل این را هم بدون هیچ شک و تردید میدانست که هر زمان هم که او صفوف مبارزه را ترک کند، من از آرمان و اعتقادات و مواضع سیاسی‌ام دست برنخواهم داشت و تا به آخر به مبارزه ام ادامه خواهم داد. منتها در آن سالها آنقدر صداقت داشت و به این حضیض سقوط و انحطاط نیفتاده بود که عدم کشش و بریدگی‌هایش را تبدیل به لوش و لجن علیه سازمان و ارزش‌های این خلق اسیر و حرمت خون شهیدان پرافتخار مجاهد خلق کند که اکنون درلجن‌نامه‌هایش از آنها با عنوان مردگان! و کشته شدگان! نام می‌برد. درآن روزها صادقانه  میگفت و تصریح میکرد که من توان مبارزه و تحمل چنین سختیهایی را ندارم. در عین حال که نمی خواست از موقعیت و نام و اعتبار بودن با سازمان هم دست بکشد. به همین دلیل در مقاطع گوناگون در مواجهه با تجدید انتخاب مسیر، باز تعهد میداد و خواستار ماندن میشد. تا جایی که به مسئولین سازمان برمی‌گشت، همیشه به من سفارش می‌کردند که به حل مشکلاتش کمک کنم.
هم چنانکه آقای جمال بامداد در پاسخ به اراجیف او نوشته است: «اسماعیل  خودش اذعان کرده است او هیچگاه آگاهانه پا به صحنه مبارزه نگذاشت. او اشتباها به مبارزه کشیده شد. او در تشکیلات مجاهدین نیز همواره از امتیازات و موقیت ویژه‌ای برخوردار بود».
او که اکنون لغز آزادی میخواند، همیشه معترف بود که افکار من در رابطه با زن افکاری فئودالی است. یعنی از نظر او زن جزیی از مایملک مرد و از آن جدایی ناپذیر است. بی‌سبب نیست که بعد از بیست سال جداشدن و طلاق رسمی‌ام از او، به انتشار این لجن‌نامه پرداخته است. خوب است به یک نمونه از این اندیشه مردسالار که عدم تمکین زن به آن، در نظرگاه او توهین به قوانین آفرینش و.... است، اشاره کنم و آن حمله وحشیانه‌اش به من در سال70 در قرارگاه بدیع‌زادگان است. آن روز وقتی در یک مکالمه کاملاً دوستانه به اوگفتم که نمیتوانم با او به زندگی مشترک ادامه بدهم و قصد جدایی از او رادارم، ناگهان همه تعارفات را کنارگذاشت و به طرف من حمله کرد وکمدی را که دراتاق بود روی من انداخت و آنچنان مرا مورد ضرب و شتم قرارداد که ناگزیر شدم با همان وضعیت از محل سکونتمان فرار کنم. …
به هر حال من واقعاً تصمیم گرفته بودم که از این شخص جداشوم اما ترجیح می‌دهم عینا به قسمتی از نوشته آقای جمال بامداد اشاره کنم، آنجا که ایشان میگوید یغمایی داستان را نیمه کاره تعریف میکند؛ گرچه خود آقای جمال بامداد هم نمیداند که این هم هنوز کمرکش ماجراست است و بخاطر نجابت سازمان و رهبری آن، همواره این سازمان بود که قیمت حل تمام مسائل او را به تمام و کمال پرداخت. آقای جمال بامداد نوشته است:
«واقعیت اینست که اسماعیل یغمائی در مورد  انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین حداقل تا آنجا که به وضعیت خودش بر میگردد جعل میکند. چرا؟ بدین خاطر که او ماجرای ملاقاتش با مسعود و مریم را نیمه کاره توضیح میدهد. من در آن ملاقات حضور داشتم.آقای رجوی ابتدا با تشریح ارزش هر کس در جایگاه خودش، احترام و ارزش اسماعیل را به او یاد آوری کرد و صراحتا از او خواست که به هیچوجه خودش را در محذوریت و اجبار احساس نکند. مسعود تاکید کرد که ما سلامت و شکوفائی تو را مد نظر داریم. او حتی عنوان کرد که هر آنچه مانع این شکوفایی و سلامت است را حرام میداند. سپس او از اسماعیل خواست که همراه با همسرش اکرم به پاریس یا هر جای دیگری که میخواهد بروند. مسعود مسئولین حاضر در آن نشست را موظف به حل فوری این امر نمود. در همان نشست مسعود با متانت و حوصله ای وصف ناپذیر همسر اسماعیل را که حاضر به ترک قرارگاه و رفتن به خارج نبود را قانع نمود تا اسماعیل را تنها نگذارد و این را مسئولیت خود تلقی کند».
راستی آیا در فرهنگ این فئودال خارجه نشین، حقی برای زن به رسمیت شناخته شده است که مسیر زندگی خود را خودش انتخاب کند؟ آیا زن حق مبارزه کردن دارد؟ راستی آیا او ندیده است که در جامعه آزاد همچنین  در فرهنگ بورژوازی که وی در آن زندگی میکند، طلاق و جدا شدن‌ها به وفور وجود دارد؟ چرا وقتی نوبت به مجاهدین، به زنان و مردانی که برای مبارزه سخت و پیچیده این سالیان مجبور به ترک زندگی شده‌اند، می‌رسد، اینچنین تیغ برداشته و علیه انقلاب ایدئولوژیک‌شان به لجن‌پراکنی‌ می‌پردازد؟
هرچند تا جایی که به بریدن او از مبارزه برمی‌گردد، قبل از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین نیز چندین بار از تشکیلات مجاهدین خارج شده و به حاشیه نشینی پرداخته بود.
آمدن فرزندم امیر از پاریس به ارتش آزادیبخش
وی در مورد آمدن امیر به عراق با همان تیغ کینه‌توزانه‌اش می‌نویسد: «پس از بریدن و جدایی من از مجاهدین و اقامت من در پاریس، (امیر) به پاریس آمد و در کنار من یکسال زیست. تلاشهای مادرش و کوششهای مجاهدین در گسیل کردن نوجوانان به عراق و ساختن رزمنده از آنان و نیز وضعیت مشکل زندگی من موجب شد در چهاره ژوئیه 1998 روانه عراق شود. در سن چهارده سالگی او با سی کیلو وزن، سلاح کلاشینکف به دوش انداخت و ادامه داد و حمله دوم آمریکا به عراق را از سرگذراند و در سال 2004 اعلام جدایی و ترک مجاهدین وبریدن از آنان را نمود و در کمپ تیف در حصار ماند. دو سال شرایط دوزخی این کمپ را تحمل کرد تا سرانجام  از معدود کسانی بود که موفق شد از آنجا نجات یابد و به اروپا باز گردد. این سرنوشت یک تن از کودکانی است که بیست و دوسال از عمر خود را در توفان و رنج گذراندند و من هنوز وجدان معذب خود را با خود دارم که چرا بخاطر احترام به مادرش مانع آن نشدم تا یک نوجوان چهارده ساله برود و سلاح بر دوش افکند»
لازم به ذکر میدانم طی مدتی که در خارج کشور بودم و در سفر به سوئد امیر را نزد سرپرستش دیدم، هرگز نخواستم که امیر به اشرف بیاید و تنها دغدغه ذهنی‌ام این بود که چون امیر در نزد سرپرستش آقای رضاآذرش و خانم مرضیه عهدنو که برایش فی‌الواقع با جان و دل مایه میگذاشتند، به ثبات رسیده و مشکل تحصیل و استقرار و پناهندگی‌اش حل شده بود، او را به درخواست پدرش به کشور دیگری نفرستند. چون حدس میزدم ممکن است پدرش که بریده و به خارج آمده بود، بخواهد امیر را به کشور محل اقامت خود ببرد و مشکلات جدیدی برای وی ایجاد شود. در سال1376 وقتی من به عراق بازگشته بودم، متوجه شدم که امیر به نزد پدرش در پاریس آمده و با او زندگی میکند و در همان ایام شنیدم که اسماعیل یغمایی خواهان اعزام امیر به منطقه شده است که البته من نمیدانم چه قصد و نیتی از این کار داشت و انگیزه واقعی اش از اینکه او را بفرستد چه بود؟ آیا امیر مزاحم زندگی شخصی‌اش شده بود و میخواست او را از سر خودش بازکند و یا نیت دیگری در سر داشت؟! به‌هرحال دوستان شورایی و هزاران نفری که در کال کنفرانس با 10 کشور و 17 مرکز ارتش آزادیبخش در روز یکشنبه 9 شهریور 1376 در مراسم انتخاب مسئول اول سازمان، حضور داشتند، شاهد بودند که یغمایی با چه اصراری درخواست کرد امیر به عراق بیاید, وقتی مسئول شورا گفت کمبود سن دارد، یغمایی گفت می‌تواند نزد مادرش برود؟ با این حال درخواست او عملاً قبول نشد تا وقتی که یک سال بعد در تیر ماه 1377 درخواست مکتوب زیر را یغمایی با درخواست امیر ارسال کرد.  
برخلاف ادعای او، آمدن امیر به عراق هیچگاه بخاطر فشار و تلاش من نبود و اساسا در آن موقع من در پاریس نبودم که بخواهم در این رابطه اعمال نظر کنم.  نامه دست‌نویس او با امضا و اثر انگشت، غیرقابل انکار است که بر اعزام امیر رضایت کامل داده و به آن افتخار کرده است:


تاریخ : 22تیرماه 1377خورشیدی    
12-ژوئیه -1998میلادی
اینجانب پدر امیر یغمایی بدینوسیله رضایت کامل خود را از پیوستن داوطلبانه فرزندم به ارتش آزادیبخش ملی ایران ابراز داشته و پیوستن او را به ارتش آزادیبخش ملی ایران باعث  افتخار خودم میدانم و با آگاهی کامل از شرایط و مسئولیت‌های ارتش آزادیبخش و مسئولیت ها و مأموریتهای هر رزمنده ارتش هیچگونه انتظاری از سازمان مجاهدین خلق ایران و ارتش آزادی بخش ایران در این رابطه ندارم.

اسماعیل وفا یغمایی
امضا و اثر انگشت

 

 

 

 

 

 

 

 

لازم به ذکر است که در سال81  قبل از اینکه جنگ در عراق شروع شود و در شرایطی که هنوز مرزهای عراق بسته نشده بود، به اسماعیل یغمایی پیشنهاد داده شده بود  که بیاید و امیر را بخاطر تضمین امنیت و سلامت او از عراق، خارج کند و به پاریس برگرداند. شادروان  کاک صالح (ابراهیم ذاکری) به همین منظور از او (اسماعیل یغمایی) خواست که یک سفر به عراق بیاید و برای انتقال امیر اقدام کند. اما او حاضر به این کار نشد و گفت راه‌های عراق خطرناک  و مسیر نا امن است و این کار برایم امکان پذیر نیست.
با شروع جنگ و حمله آمریکا به عراق و سخت‌تر شدن شرایط، امیر اعلام کرد که کشش ماندن در شرایط  عراق را ندارد. وی پس از مدتی درخواست کرد که به تیف تحت کنترل نیروهای آمریکایی برود تا شاید پروسه خروج او تسریع شود. خودم شخصاً به امیر نصیحت کردم و گفتم که من کار تو را دنبال میکنم که به خارج بروی ولی مدتی مهمان ما باش، چرا که تیف تحت نفوذ عوامل خودفروخته وزارت اطلاعات رژیم قرار داشت و حتی به لحاظ اخلاقی نیز، برای او امنیتی وجود نداشت و من نگرانش بودم. اما امیر قبول نکرد و گفت میخواهم بروم تیف که آنجا مسا‌ئلم زودتر حل شود. از زمانی که او به تیف رفت، با وجود اینکه برایم بسیار سخت بود که در این محل آلوده به رژیم تردد کنم، اما مستمراً به دیدارش میرفتم و تا جایی که مقدور بودنیازهای او را حل و فصل می‌کردم. در همان مقطع بنا به توصیه و تأکید مسئولین سازمان در یک کال کنفرانس با اسماعیل یغمایی گزارشی از وضعیت  امیر و اقداماتی که برای او انجام داده بودیم را به وی گفتیم و باز هم به او توصیه کردیم که بهترین کار این است که خودش به عراق آمده و موضوع بردن امیر را به کمک سازمان حل کند. وی در جواب گفت: من نمی توانم بیایم و رژیم هم دنبال من است، می‌ترسم داستان سوریه [استرداد به رژیم]، در عراق هم  تکرار بشود یعنی اگر بیایم آنجا ممکن است مرا تحویل ایران بدهند!
با اشراف به این پروسه طی شده، خوب است مطلب او در مورد عذاب وجدانی‌اش بخاطر اعزام فرزندش به عراق را یک بار دیگر بخوانید تا میزان عدم صداقت و وارونه گویی او را دربابید. زهی بی شرمی از این همه  وقاحت!
وی در مطلبی به تاریخ 13فوریه 2008، در دریچه متعفن زرد خود، با آه و فغان و باصطلاح دلسوزی برای افراد تیف که پس از تخلیه آن محل توسط آمریکاییها، در شهرهای مختلف عراق دنبال حل مسائل خود بودند، نوشت: «یکی دوماه قبل و پس از کشاکشها و انتظارها و بعد از آنکه راهی برای پذیرفتن اهالی مقاوم تیف در سایر کشورها پیدا نشد... رها شدگان از تیف ساکن اربیل هم‌اکنون در گروههای چهار پنج نفره در شرایطی بسیار دشوار در اربیل زندگی می‌کنند، شرایط دشوار آنان فی‌الواقع قابل توضیح و برای ما قابل درک نیست ،...یک نمونه جوان مظلوم احمدرضا فیروزیان فرزند مهدی فیروزیان و صدیقه شاهرخی است که تیتر پناهندگی در سوئد را داشت... دوستان گرامی! من... امکانی و چیزی جز قلم و کاغذ در دست ندارم و... خود را ملزم میدانم که از درد و رنج این مبارزان رنجدیده جدا شده نوشته و در حد امکان صدای یاری خواهانه آنها را منعکس کنم... بیاد داشته باشیم که آخر چو افسانه میشوی ای بخرد، افسانه نیک شو، نه افسانه بد»
ملاحظه میشود که هر زمان جای پرداخت قیمت است، از جمله برای نجات «اهالی مقاوم! تیف» و کمک به فرزندش که الان اینچنین دادخواه او شده، جز یک قلم و کاغذ چیزی ندارد!
مقاومت و ایستادگی در راه آرمان و تسلیم‌ناپذیری برای امثال یغمایی که حتی فکر سفر به عراق هم برایش ترسناک و مهیب است، بی‌معنی و بن‌بست است. آخر برای او چیزی جز «حفظ جان و حفظ خود» ارزشی ندارد. بی‌مناسبت نیست در همین‌جا به نامه خواهر مجاهدم صدیقه شاهرخی اشاره کنم که در همان زمان، پاسخ شایسته این اراجیف آخوند پسند او را داد. (متن نامه‌ را در انتهای این مطلب نقل کرده ام) (ضمیمه شمارة 1).

معمای تغییر جهت و تغییر جبهه

اسماعیل یغمایی در تاریخ  28خرداد87، با انتشار کتابی با عنوان «چند نکته و چند سانتیمتر از واقعیت- کند و کاو درباره ماجراهای هفده ژوئن»، به بیان واقعیت‌هایی پرداخته است که سراپا با ادعاهای کنونی‌ وی مغایرت دارد. جالب اینکه او امروز خود به بعنوان جزیی از مثلث پلید رژیم ـ مالکی ـ کوبلر بر ما مجاهدین بی دریغ لجن پراکنی می کند و همان مطالبات  و ادعا ها را دارد.
با درج قسمتها و جملاتی از آن کتاب، سوالی را هم که در همین رابطه  برایم پیش آمده میگویم. سوال این است  که به راستی از زمان انتشار آن کتاب تا امروز چه چیز تغییر کرده است که مجاهدین و رهبری‌شان اینگونه مورد تاخت و تاز او قرارگرفته‌اند؟ معمای این تغییر جهت و تغییر جبهه چیست؟ او در این کتاب به بسیاری از موضوعات پرداخته است که گزیده‌هایی از آن به قرار زیر است:
«در رابطه با افرادی که از مسعود رجوی به عنوان رهبر یک سکت یاد می‌کنند ما با موجوداتی روبروئیم که مساله اصلی شان این است که چرا رجوی و سازمان و جنبشی که مسئولیت آن‌را به عهده دارد می جنگد! چرا کوتاه نمی آید! ، چرا مانند رقصندگان بر جسد رهبری فکری و مکتبی ملایان را نمی پذیرد، و چرا کاری کرده است که این حکومت نتواند به راحتی به کار و بار خود ادامه دهد.
اگر نوشته های مهندس تفرشی را (که البته بعدها دوباره به سوی رژیم بازگشت) در رابطه با این افراد و رابطه آنان با وزارت اطلاعات خوانده باشید بهتر معنی آنچه را که نوشته ام خواهید فهمید. مساله اصلی این افراد این است که اساسا چرا جنبش وجود دارد و مسئله اینان هنگامی حل خواهد شد که یا جنبش نابود شود و یا با سقوط دیکتاتوری آخوندها آنها هم روی نهان کنند و مانند ماموران ساواک شاه در گوشه ای از دنیا پناهی بجویند، و اما نمونه ها:

حتی یک نمونه اعدام وجود ندارد
در درون مقاومت ایران طی بیست و پنج سال مبارزه نمونه ای از اعدام وجود نداشته، مجاهدین مخالفین فکری خود را نه شکنجه داده و نه اعدام کرده اند، آنان حتی دشمنان مسلح اسیر شده خود، پاسداران بسیجی ها و مزدوران حکومت آخوندی را به عنوان مهمان نزد خود نگهداشته، با محبت و انسانیت با آنها برخورد کرده و سپس آنها را رها کرده اند. در طول مبارزات و عملیات ارتش آزادی تمام اسیران پس از مدتی آزاد شده اند و این حقیقتی ست که تمام مراجع حقوق بشری از آن با خبرند.
نمونه برخورد با چند تن از بریدگان از ارتش آزادی
زمستان سال 1371 در اتوبوسی که از بغداد به سوی اردن در حرکت بود با تعدادی از این بریدگان همسفر بودم. دو تن از آنان زنانی بودند که ارتش آزادی را ترک کرده و جهار یا پنج تن از آنان از زمره کسانی بودند که از اردوگاههای محل نگهداری اسیران جنگی تقاضای پیوستن به ارتش آزادی را کرده مدت چهار پنج ماه در ارتش آزادی مانده و بعد از ارتش آزادی به عنوان سر پلی برای سفر به خارج استفاده کرده بودند، دو تن از کادرهای مجاهدین وظیفه رسیدگی به آنها را تا پایتخت اردن و راه اندازی سفر آنان به خارج را به عهده داشتند. یکی دو ساعتی پس از حرکت، سخنان و رفتار بریدگان چنان توهین آمیز شد که مرا آشفته کرد ولی مجاهدین با صبوری رفتارهای آنها را تحمل کردند.با رسیدن به پایتخت اردن، مجاهدین آنها را به هتلی که در آن برای آنها اتاق رزرو شده بود بردند. بلیطها وویزای سفر زنان را به کشورهای اروپائی، وبلیط ها و ویزای سفر مردان را به ترکیه به آنها داده به هریک نیز معادل دویست هزار تومان دادند و با آرزوی موفقیت برای مسافران از آنهاخداحافظی کردند.
آن شب تا دیر وقت بیدار مانده و به این برخورد فکر می کردم ، فکر می کردم در مقابل این همه پرخاش و دشنام، مجاهدین چه مسئولیتی دارند و چرا این چنین رفتار می کنند و بی اختیار به یاد برخی جلساتی افتادم که مسعود رجوی علیرغم اعتراض همگانی، خانم فهیمه اروانی را که مسئول تهیه ویزای قانونی برای خروج جدا شدگان و بریدگان بود مورد باز خواست قرار میداد و از او می خواست بیشتر و بیشتر تلاش بکند تا کسانی که نمی خواهند در ارتش آزادی بمانند به دنبال کار و بار خود بروند.

دگم های مسعود رجوی
در یکی از گرد همائی های سالانه شورا، فکر میکنم درست پس از روی کار آمدن خاتمی، جلسات شورای ملی مقاومت به مدت چهار الی پنج روز در یکی از قرارگاههای ارتش آزادی تشکیل شد. بحث و فحص ها زیاد بود ولی یکی از این بحث ها را فراموش نمی کنم . بحث بر سر این بود که در شرایط کنونی و پس از سالها که از تصویب نام جمهوری دمکراتیک اسلامی ایران به مثابه دولت موقت پس از رژیم خمینی میکذرد. بهتر است نام اسلامی از آن حذف شود. دلیل شماری از دوستان که این پیشنهاد را دادند این بود که مردم ایران از حکومت آخوندها و از دین و مذهب زده شده اند و به احتمال زیاد از نام اسلامی در این تیتر خوششان نخواهد آمد. بحث های زیادی شد و مسئول شورا بعد از آنکه بحث ها را گوش کرد، در پایان نکاتی را یاد آور شد که هرگز فراموش نمی کنم. عین جملات او به یادم نمانده ولی مضون حرفهایش چنین بود:
مجاهدین مسلمان هستند و ما به تمام ضروریات دین پای بندیم و اعتقاد ما به روح اسلام حکم میکندکه هر کس به آزادی راه خودش را برود و انتخاب و اعتقاد خودش را داشته باشد. من در رابطه با این کلمه مورد نظر شما دگمی ندارم و در وجود آن تنها به رویکرد جامعه و اعتقادات مردم و سوء استفاده نکردن آخوندها نظر دارم . دگم های شخصی من دو چیز است دگم اول من اعتقاد به یگانگی و وحدانیت خداست همان که پیامبر اسلام آن را اعلام کرد و میراث توحید است. دگم دوم مبارزه تا آخرین نفس با ارتجاع و ستم حاکم بر ایران و تلاش برای نیل به آزادی است. من اعتقاد دارم، مثل هر مسلمان، مسئولیت حفظ اسلام در نهایت به عهده مبنای اصلی آن است و ما نگران از بین رفتن اسلام نیستیم، ولی روی برگرداندن مردم ایران از آئین خمینی حکایتی و لامذهب شدن یک ملت حکایتی دیگر است.»


مجاهدین در میعادگاه یک جبر
........میخواهم بگویم جار و جنجالی که رقصندگان بر اجساد بر سر مقولة رهبری عقیدتی راه انداخته و سعی می کنند آن راپدیده ای مرموز و خطرناک جلوه داده وسکت بودن مجاهدین را از درون آن بیرون بکشند و مسعود رجوی را رهبر این سکت، و با قدرتی افسانه ای و فارغ از هر قید و بند معرفی کنند یاوه ای بیش نیست. واقعیت تاریخی میگوید مسعود رجوی در میعادگاه یک جبر سنگین و در نقطه مسئولیتی که قرار داشت چاره ای جز این در مقابل خود نداشت. او می بایست یا تاج خار را بر سر نهد و آماج انواع و اقسام حملات بشود و یا سازمان خود را در میدان مبارزه با کمبودی جدی رها کند.


مجاهدین با کسی جز رژیم آخوندها جدالی ندارند
مجاهدین با کسی جز رژیم ارتجاعی حاکم بر ایران جدالی ندارند. آنها به عنوان یک مجموعه با ایدئولوژی اسلام ،که خود این مجموعه بخشی از یک جنبش مقاومت لائیک است مرزهای فکری خود را همانطور که از لحاظ سیاسی ، از لحاظ فلسفی و عقیدتی کشیده و اعلام کرده اند. آنها با هیچ گروه مسلمانی اعم از شیعه و سنی و هیچ گروه غیر مسلمانی مانند کلیمی و یهودی و زرتشتی و یا کمونیست و سوسیالیست و لائیک در گیری اعتقادی نداشته و توهینی روا نداشته‌اند....»( نقل از کتاب «چند نکته و چند سانتیمتر از واقعیت...» نوشته اسماعیل یغمایی)

حال متن این کتاب و این  نوشته را که اسماعیل یغمایی در خرداد 87 منتشرکرده در کنار نوشته‌های اخیر او بگذارید. به نظر من پاسخ معمای این تغییر جهت 180 درجه‌ای و این تغییر جبهه سیاسی را باید در  فروغلطیدن و فرورفتن پرشتاب  در دامهای رژیم رو به زوالی جستجو کرد که بحران سراپای وجودش را فراگرفته و هیچ برون رفتی جز تمرکز هر چه بیشتر بر روی دشمن اصلی و تنها آلترناتیو هماوردش برای خود نمی بیند. اسماعیل یغمایی که با رکیک‌ترین  الفاظ و عبارات به تکرار لجن پراکنی‌های سه دهه اطلاعات آخوندها علیه مجاهدین روی آورده است، به چه کشف خارق‌العاده‌ای دست یافته که اینگونه جبهه عوض کرده است؟ صدالبته استقبال گرم و دست افشانی گشتاپوی آخوندها برای وی و توابی مثل ایرج مصداقی که با جمع اوری اتهامات چند ده ساله رژیم و مزدورانش و به خصوص با پیگیری مصرانه و معنی‌دار در رابطه با حساس ترین مسأله امنیتی و حفاظتی این مقاومت، یک کیفرخواست 230 صفحه ای  علیه رهبر مقاومت، منتشر کرده، پاسخ را روشن میکند؛ کیفر خواستی که سرضرب، توسط اطلاعات آخوندی در بین خانواده های مجاهدین توزیع شده و به یک  ابزار جدید شکنجه برای به ندامت کشاندن زندانیان سیاسی و لجن‌پراکنی علیه مجاهدین و به خصوص علیه رهبر مقاومت، تبدیل گشته است. بله براستی «سرنخ این رذالت ها در بیت آقاست» که هدفی جز تیزکردن کارد برگلوی مجاهدان در اشرف و لیبرتی و منجمله خود من ندارد. آری تشکیلات و جنبشی تسلیم ناشدنی، پایدار و  فنا ناپذیر که از سرنگونی رژیم آخوندها سرسوزنی کوتاه  نمی آید،  درد اول و آخر آنهاست، دردی که البته درمان نخواهد شد. پس جای تعجب نیست که آخوندها و حامیان و مزدوران رنگارنگشان  از جنبشی که از هفتاد دریای طوفان و آتش و خون سرفرازانه عبور کرده،  و در مواجهه با سهمگین ترین تو‌طئه ها، تهدیدات و ضربات از جانب دشمن ضدبشری و ارتجاع و استعمار دوام آورده و بر آنها پیشی گرفته چنین بترسند و در برابر نیروی مصممی که حاکمیت پلید آنها را این چنین فلاکت و بیچارگی کشانده به هر خس و خاشاکی متوسل شوند. و حرف آخر این که بله «من اکرم حبیب خانی زنده‌ام»، سرشار و پرغرور،  و اگر همچون پوران نجفی و دیگر یاران شهیدم درزندان لیبرتی، افتخار شهادت نصیبم نشد، مانده‌ام تا بند از بند این رژیم بگسلم.

اکرم حبیب‌خانی- زندان لیبرتی
20خرداد 1392

ضمیمه - پاسخ خواهر مجاهد صدیقه شاهرخی در تاریخ بهمن ماه86، به نوشته‌ای از یغمایی تحت عنوان «درباره گروهی از جداشدگان از ارتش آزادی و رهاشدگان از کمپ تیف- 13فوریه2008» که در دریچه زرد خود علیه مجاهدین و در پوش دلسوزی برای افراد تیف، منتشر کرده است:


جوابی از سوی یک مادر


برای اسماعیل یغمایی  

از: صدیقه شاهرخی


آقای یغمایی،


مقاله شما را خواندم. از این که بر تعدادی که صف مجاهدت را ترک کرده و به زیر پرچم بیگانه رفتهاند دل سوزانده بودید, متاسف نشدم. مشمئز شدم.
به عنوان مادری که اگر باور کنید خیلی بیشتر از شما به فکر فرزندش (احمدرضا) بوده و هست و خواهد بود وقطعاً خیلی بیشتر از شما در قبال او احساس مسئولیت میکند و دوستش دارد، می نویسم. مادری که خود درگیر این مساله به غایت ظریف و انسانی و عاطفی از خالصانه ترین نوع آن که عاطفه مادری است، میباشد. چیزی که هرگز شما نه فقط در مورد من بلکه در مورد خواهر مجاهدم اکرم حبیب خانی (مادر امیر) نیز یارای فهم احساس آن را ندارید.
همچنین به عنوان یک ایرانی می نویسم و به عنوان مجاهدی که بر عهد و میثاقی دور و دیر، استوار مانده و از ماجرای فرزندان کربلا در حماسه عاشورا نیز داستانهای بسیار شنیده است. بعد از آن هم، حتما مرا به عنوان مدیر مسئول نشریه ایران زمین که زمانی برای آن می نوشتید، بیاد می آورید.
مقاله شما برای من مرهمی بردل ریشم نبود. نیشتر و یا نمکی بر دل ما بود که اکنون از جفای روزگار، در برابر ارتجاع و استعمار و برچسب کذایی، بسیاری گفتنی ها را برای گزارش کردن مستقیم به مردم ایران باقی گذاشته است. چرا که روزگاری است که سنگ را بسته و سگان را بی قلاده رها کرده اند. تا هرچه که می خواهند بر ما پارس کنند و بتازند. و در این معرکه، به راستی شما از چه موضعی دل میسوزانی و در این موضوع بخصوص در کجا قرار گرفتهای؟  راستی چرا در مقاله شما هیچ حرفی از برچسب تروریستی و ستمها و جنایتهایی که تحت این برچسب علیه مجاهدین انجام شده سخنی نیست؟ لابد برشوریدن علیه اصل موضوع که همین جرثومه ارتجاعی و استعماری باشد، مقرون به صرفه نبوده یا احساس را یارای آن نبوده که به عمق راه ببرد وریشه را دریابد و با آن به ستیز برخیزد.
البته دل سوزاندن بر جوانان و نوجوانان امری پسندیده است. ولی شلاق کش کردن همه، با آن تعاریف من در آوردی، که بیشتر «تعریف» خود است، چه معنایی دارد؟ هرکس که فهم سیاسی داشته باشد می فهمد کار شما، در عمل، نه تنها کمکی به آن جوانان نیست که تخطئه و تخریب قربانیان اصلی و کسانی است که بیشترین بهای ممکن را برای همین جوانان پرداخته اند. آن هم در روزها و سالها و در شرایطی که دست خودشان زیر ساطور بوده و از امکان حتی فرستادن بیمارهای سرطانی خودشان به خارج کشور محروم بوده اند.
اشرف 5سال است که در محاصره است. دوسال ونیم است که دارو و سوخت و ارزاق آن را هم قطع کرده اند. مجاهدان خلق مهین امینی، اکبر اعتمادی و زهره آمرطوسی که هر کدام دو یا سه دهه سابقه حرفه ای مبارزاتی داشتند، دو سال یا بیشتر با بیماری سرطان و دردهای جانکاه آن دست و پنجه نرم کردند و درگذشتند. شرح ماجرا و آنچه را که در این رابطه بر اشرفیان گذشت، میگذارم برای بعد، اما علیرغم تمام تلاشهای مجاهدین در اشرف و اروپا، بیماران اجازه نیافتند برای درمان به کشورهایی که در آنجا پناهنده بودند, بروند. روزی هم که مهین را توانستند برای شیمی تراپی با اسکورت از اشرف به بغداد برسانند، بیمارستان در اثر درگیری و خمپاره باران مناطق مجاور تعطیل شد و برق هم قطع شد. از سفارت هلند هم که مهین در آنجا پناهنده بود، بدیدارش رفتند و همه چیز را چک کردند اما .......
نمونه جانکاه دیگر مربوط به خواهر مجاهدم معصومه احتشام و دختر نوجوانش آذر غراب است. آذر مقیم آلمان بود و به منطقه هم نرفته بود. آذر از سال82 مبتلا به سرطان شده و در بیمارستانی در آلمان تحت معالجه قرار داشت. در اواسط سال 83 خبردار شدیم که حال آذر رو به وخامت گذاشته. مجاهد خلق حبیب غراب (پدر آذر) و داوود غراب (برادر آذر) و مادرش معصومه احتشام را خبر کردیم. پدر پاسپورت پناهندگی انگلیسی داشت. داوود و معصومه پناهنده آلمان بودند. معصومه مادر آذر خودش هم بشدت از بیماری قلبی رنج میبرد. آلمان هم کشوری است که پناهندگی 27مجاهد خلق از جمله نگارندة این سطور را بدلیل برچسب تروریستی لغو کرده بود که البته معصومه و داوود جزء آنها نبودند.
از اشرف اقدام کردند که مادر و پدر و برادر آذر، حتی برای چند روز هم که شده برای دیدار او به آلمان بیایند. شرح مبسوط این ماجرا هم بماند برای بعد. اما وقتی که اجازه خروج موقت هم داده شد، اجازه ورود ندادند. تمام اقدامات وکلا و سازمانهای بشردوست بین المللی هم نتیجه ای نداد. پس از دریافت فتوکپی پاسپورت ها، اول در نامه رسمی گفتند: «آیا یک مدرک یا نوشته ای از دولت موقت عراق و یا نیروهای آمریکایی وجود دارد که از آن بتوان نتیجه گرفت که این سه نفر در پی خروج از عراق جهت یک دیدار از دخترشان در آلمان بر مبنای مسائل  انسانی میباشند و اینکه همچنین به آنها اجازه بازگشت به عراق از طریق هوایی داده میشود؟» بعد که هر سه نفر تعهد بازگشت و بلیط برگشتن را هم ارائه کردند، گفتند حالا بروید مدرکی بیاورید که تائید کند « اگر آنها از عراق به آلمان بیایند اجازه بازگشت دارند و ادارات آلمانی را مطمئن می سازند که در اینجا نمی مانند». پدر و مادر و برادر آذر در همین رابطه بارها و بارها نامه نوشتند و پای تماس تلفنی آمدند اما فایده نکرد. این درست در همان زمانی بود که تئوریکای اروپایی داشت به رژیم بسته های مشوق میداد و فاش شد که یکی از مشوق ها باقی نگه داشتن مجاهدین در لیست و اعمال فشار روی آنهاست.  سرانجام تقاضای سازمان و خانواده این بو دکه لااقل معصومه احتشام مادر آذر بتواند تحت الحفظ مامورین آلمانی با دخترش وداع کند. اما این را هم قبول نکردند و گفتند:
اولویتهای سیاست آلمان اقتضاء نمیکند. معصومه مادر آذر که تا بحال خودش را با تماسهای تلفنی یومیه با دختر جوانش تسکین میداد، خیلی بهم ریخت. بعد سازمان و خودش درخواست کردند حالا که اجازه سفر خود  او را نمی دهند دخترش را تحت نظر دکتر متخصص برای یکی دو روز به عراق و به اشرف بیاورند. وکلا رفتند و برگشتند و گفتند این بار  بیمه با انتقال توسط هواپیما موافقت نکرده است. چندی بعد هم آذر درگذشت و مادرش موفق به دیدار وداع هم نشد.
حالا نوشته اسماعیل یغمایی را نگاه کنید. از ظلمی که بر تعدادی از فرزندان این آب و خاک رفته  به شدت برآشفته اما به جای اصل موضوع که همانا ارتجاع و برچسب استعماری است، با بحث حوزوی در باره تعاریف و تفاوتهای بریده و جدا شده و مزدور و خائن ، تیغ و نوک تیز قلم را متوجه دیگرانی کرده است که گویا چون خود او، در ساحل امن نشسته و دست و پا زدن عده‌یی را تماشا می‌کنند. غافل از اینکه 3 دهه پیش، مجاهدین بودند که تعاریف و تفاوتها را بویژه در مفهوم اپورتونیسم و خیانت و مرزبندی های سیاسی و تضادهای اصلی و فرعی را به اسماعیل یغمایی یاد دادند. بگذریم که مقوله بریدگی در ارتش آزادیبخش مخصوصا در شرایط جنگ و بمباران و محاصره و محدودیت در عراق خیلی ساده تر و روشن تر از این چیزهاست و هرکس که به پای خودش به ارتش آزادیبخش رفته خوب میداند که برای بحث و جدل تئوریک یا روشنفکری نرفته است و بنابراین به بریدگی در شرایط سخت که نمیتوان رنگ و لعاب دیگری داد و به جداشدن نظری از یک سازمان سیاسی آنهم در بحبوحه چنین جنگی تفسیر کرد.
بله، شما صحنه های دراماتیکی ترسیم کرده اید که هر کس با خواندن آنها تنها می تواند بر ظالم و مسبب این همه ظلم و جور، لعنت و نفرین بفرستد و درودش نثار شمایی گردد که با عطوفت انسانی به فکر این بیچارگان هستید!


اما راستی ظالم کیست و مظلوم کیست؟
نوشته شما برای من هم تلخ بود و هم مشمئزکننده. من در پس آن قهقهه های رژیم و مزدورانش را می شنیدم.
اگر شما را نمی شناختم و اگر نمی دانستم که حداقل در جریان وضعیت فرزند خودتان، امیر، از ابتدای رفتن او به ارتش آزادیبخش تا پایان کار و برگشتن او هستید و به طور کامل می دانید که چه کارهایی برای او شد و چند بار از خودتان دعوت شد، می گفتم بیاطلاع است. اما ....
و ای کاش در نوشته خود اشاره ای هم به این میکردید که مجاهدین، از جمله مادر مجاهد فرزند شما، برای جلوگیری از در غلتیدن فرزندش به دامن رژیم چه رنجها کشید و دم بر نیاورد. ای کاش اشاره‌یی به انبوه انرژی می کردید که برای نگهداری همین نفراتی که به هردلیل نمی خواهند به مبارزه ادامه دهند و صفوف مجاهدت را ترک کرده اند صرف شده است. ای کاش اشاره ای هم میکردید که مجاهدین در حالی که در سخت ترین شرایط زیستی و سیاسی هستند،  اصول اخلاقی و انسانی را در مورد تک به تک این افراد به نحو اتم و اکمل رعایت کردند. ای کاش بر زخم خواهران و برادران من در اشرف نمک نمی پاشیدید که چه کارها کردند که فرزندان این خاک زیر پرچم بیگانه نروند و ولو به صورت میهمان تا تعیین تکلیف و باز شدن راه نزد خودشان باقی بمانند وسپس آبرومندانه و بدون اینکه از جانب رژیم مورد بهره برداری قرار بگیرند، اعزام شوند. ولی هیهات از آن کس که این همه را نمی بیند و یا نمی خواهد ببیند و این گونه مستقیم یا غیرمستقیم بر روی ما تیغ می کشد . دیگران را به ناسزا میگیرد و ارتجاع و برچسب استعماری را به سهو یا به عمد نادیده میگیرد.
داستان این بچه ها و برخورد با آنها، اتفاقا  فرازی شگفت از صحنه های مقاومت و رزم مجاهدین خلق طی این سالهاست که باید روزی بیان شود و شک نداشته باشید که در آن روز سیه روی خواهد شد آن که در او غشی بوده است.


آقای یغمایی
 برخلاف تصور شما که برای  سالها رنج و دربدری یک جوان مظلوم اشک ریخته اید و سینه به تنور چسبانده اید، این جوان و جوانهای نظیر او شرافتمندانه راه و شیوه زندگی را در مرحله یی از عمرشان، انتخاب کردند و در پاکترین مناسبات و روابط انسانی قرار گرفتند. پسر من هم مثل بقیه روزی که وارد مبارزه شد چندین سال بزرگتر از میلیشیاهای فاز سیاسی بود و با آگاهی و اشراف در این صحنه قدم گذاشت. زندگی واقعی را در اشرف و در مبارزه با رژیم پلید آخوندی تجربه کرد. اما در نقطه یی که مبارزه سخت شد و توان بیشتری می طلبید دیگر مرد میدان نبود. خیلی تلاش کردیم که به او کمک کنیم که داستانهای مشابهش را در مورد امیر می دانید، اما نخواست و نماند و سرانجام راهش را جدا کرد و مجاهدین هم مانع او نشدند و او به تیف رفت. شکی نیست که پدرش هم راضی نبوده اما باز هم سازمان او را به خویشتنداری فرا خوانده است.
حالا این روضه خوانیهای  مشمئزکننده برای جلب ترحم و دلسوزی دیگران و دراماتیزه کردن صحنه برای چیست؟ با توهین آمیزترین عبارات که به یک انسان می شود گفت بر همین جوان مظلوم تاخته اید. این جوان مظلوم می توانست بهترین (البته از نظر شما) و مرفه ترین زندگی را در سوئد داشته باشد و داشت. اما خودش با یک عشق و انتخاب آگاهانه همه را کنار زد و برای دفاع از شرف و ناموس یک خلق به اشرف رفت. به چه حقی این انتخاب را این چنین لگدمال می کنید و تصویر یک روان پریش دربه در از آدمی می دهید که در مرحله یی از زندگی اش یک انتخاب آگاهانه کرده ولو که در مرحله یی دیگر تاب نیاورده به آن پشت پا زده است. آیا شما این طوری دنبال حق و حقوق به اصطلاح پایمال شده افراد هستید؟
بسیار متاسفم که این شیوه شما، خشم مرا برانگیخته است. ضمن این که همانها که شما این مارکها را به آنها زده اید، در عین حال که به مزدوران وزارت اطلاعات جواب درخورشان را داده و میدهند، بیشترین کمکهای انسانی را برای نجات افرادی که میخواهند دنبال زندگی شان بروند، کرده اند که نیازی به گفتن آن نیست و باشد تا روزی که همه حقایق از پرده برون افتد.
نوشته شما در خوشبینانه ترین صورت محملی است از سوی نویسنده تا با دستاویز قرار دادن سرنوشت و زندگی انسانهای دیگر، موجودیت خودش را توجیه کند. از سراپای  نوشته  و همه اصطلاحاتی که در دائره المعارف خودت ردیف کرده اید همین به مشام می رسد.


یک نکته هم جهت اطلاع:
حتما نمی دانید که  وزارت اطلاعات پاشنه در خانه پدر و مادر پیر من را از جا کنده است که بروند عراق و نوه‌شان را نجات دهند. میگویند که آن قدر نگران جوانان این مملکت هستند که حتی از خیر این یکی در عراق هم نمی گذرند. نه این که فکر کنید به آنها می گویند او را  بیاور به این جا که ما زندانش کنیم، بلکه می گویند ببریدش سوئد یا هر جای دیگر که می خواهد زندگیش را بکند. فقط این جوان را نجات بدهید. شما چه پدر و مادری هستید که به فکر نوه تان نیستید؟ فقط ”با منافقین“ نباشد. برود خارج آنجا فعالیت سیاسی بکند !!
پس ما با یک موضوع مشخصی سرو کار داریم که تحلیل و موضعگیری مشخص خودش را در این شرایط دارد. بخصوص که دیگر این را میدانید که وزارت اطلاعات چه بسیجی برای جداسازی ازمجاهدین داده وخودتان هم بنابه نوشته های خودتان از سوژه های آن (ازطریق اخوی و خانواده) هستید. این را هم که میدانید که اگر کار به فریاد و آی آدمها و وامصیبتا  و بسیج کمک  به این افراد باشد، شروعش از وزارت اطلاعات و مزدوران با نام و نشانش بود. حرفهای آن مزدور اجاره ای (نوریزاده) را هم دراین زمینه حتما شنیده اید. چرا رژیمی که میلیونها جوان را در ایران نیست و نابود میکند، در یک نقطه  اینقدر بشردوست و انسان نما میشود؟ با همه آنچه در زندگی خود از مجاهدین دیده اید، فکر نمیکنید که اگر راه عملی و واقعی تری می بود، مجاهدین خیلی جلوتر از شما حرکت و اقدام می کردند؟  خوب میدانید که در آن سالیان که راه باز بود و برچسب ارتجاعی و استعماری وسیله سرکوب جنبش مقاومت نبود، مجاهدین بریدگان را به اروپا و آمریکا یعنی همان جاهای امن مورد نظر شما می رساندند. به همه هم بدون استثنا تاییدیه پناهندگی و اگر لازم بود هزینه یا کمک هزینه میدادند که خیلی بیشتر از هزینه سرانة رزمندگان ارنش آزادیبخش بود. اما حالا ابرقدرت زمانه به عراق آمده و کنترل تک به تک بریده ها را هم خودش بدست گرفته و هرکار هم که در این 5 سال کرده، نتوانسته است به اندازه یک صدم یا یک هزارم مجاهدین در آن سالها کمکی به اینها بکند. خوب میدانید که مجاهدین بیش از چند هفته طول نمی کشید که بریده را دنبال زندگی اش می فرستادند. به هر کجا که میخواست. حتی اسیران جنگی آن روزگار را که هیچ سابقه و سند ومدرک قانونی نداشتند به ترکیه رساندند و برایشان تاییدیه پناهندگی گرفتند....
چرا می پذیرید که رژیم پلید، بطور شبانه روزی با کلمات پر ذلّت”نادم“ و ”تواب“  توی سر همین جوانان بزند؟ چرا آنها را از مسیری که به اینجا بیانجامد پرهیز نمیدهید؟
چرا با هیزم بیاری برای تنوری که رژیم و عوامل آن  داغ کردن آنرا میخواهند، مرزبندی نمیکنید؟
کاش جوانان این میهن را به صبر و شکیبایی و تحمل ناملایمات و آزمایشات زندگی فرا میخواندید.
کاش از درد و رنج مردم ایران و ضرورت و شکوه پایداری در این شرایط می گفتید.
کاش از جوانان مورد نظرخودتان میخواستید که مخصوصاً در سالهای جوانی در برابر وسوسه های زندگی غربی و بورژوایی ، بیشترتاب بیاورند وبه آنها که در ایران به سن قانونی نرسیده به چوبه دار سپرده میشوند بیندیشند.
در اینصورت، تجربه 5ساله نشان میدهد که برای همین ها، لااقل تا وقتی که راهها باز شود، امنترین و سالمترین و شرافتمندانه ترین جا، در هر منطقی و با هر فکر و عقیده ای، همان اشرف بوده است با بالاترین کمک مادی و  حمایت معنوی و حفظ شئونات و حیثیت انسانی. چیزی که آن را به چشم دیده اید.
حق به جانب جلوه دادن وادادگی و تسلیم  در شرایط سخت و ناهشیاری در برابر سوءاستفاده رژیم، هرگز پسندیده و مشروع نیست. هیچ شاعر ماندگار یا روشنفکر نامداری هم، چنین نکرده است. مقاومت فرانسه و شعرای آن و جوانان 17ساله ای که تیرباران شدند و در برابر فاشیسم سرخم نکردند، نمونه گویایی است. مقاومت ایران و داستانهایش، که خود برخی از آنها را می سرودید، بسا گویاتر است…