شیرین نریمان ـ به یاد یکی از ستاره های گمنام آسمان ایران شهید حمیدرضا راستجو

به یاد یکی از ستاره های گمنام آسمان ایران شهید حمیدرضا راستجو


شیرین نریمان

 این روزها وقتی که موج جدید جنایتهای رژیم رو دوباره می بینم و از شهدای اخیر می شنوم یا می خوانم خیلی به این فکر کردم که زمان آن رسیده که از یکی از شهدای گمنام 31سال گذشته و یکی از جوانانی که به ناحق بدست باسداران  این رژیم جنایتکار کشته و بقولی تکه تکه شد بنویسم. این یک نوشته کوتاه از این جوان آزایخواه بود که ناجوانمردانه در سن 24 سالگی به شهادت رسید.


این نوشته خلاصه ای از سرگذشت پسر خاله عزیزم که باعث شناختن این راه حق برای من بود میباشد. کسی که مدیون تنها او هستم که به من با حوصله ودقت بسیار یاد داد در چه راهی قدم بگذارم و چگونه در این راه مقاومت کنم و به آن ایمان بیاورم. 
اسمش حمیدرضا راستجو بود. وی در 7 مهر 1336 در تهران در یک خانواده متوسط کارمندی متولد شد. مادرش خانه دار و پدرش کارمند جز وزارت صنایع بود. اولین فرزند خانواده از 5 برادر بود. خانواده اش بسیار مذهبی بود و شاید بخاطر همین او هم عقاید مذهبی داشت. او در مسجد بنی هاشمی در خیابان گرگان به کلاسهای اسلامی حاج آقا روحانی می رفت و یکی از شاگردان وی بود. آقای روحانی بسیار به حمید احترام می گذاشت چرا که حمید یکی از دانشجویان بسیار آگاه بود که  بدون هیچ چاپلوسی و با خلوص نیت کار می کرد. وی اهل هیچ گونه تقلب و تزویزی نبود . در محل(خیابان گرگان – چهارراه معینیه) و در مسجد حمید چهره بسیار آشنایی بود. 
محله خیابان گرگان خواجه نصیر طوسی و میدان ثریا از یک ویژه گیهای خاصی برخوردار بود. هم بعلت بافت مذهبی که داشت و هم بخاطر  محل زندگی یکسری خانواده های مجاهدینی مثل خانواده ذاکری وعطاپور و مفیدی دارای یک فضای سیاسی  بود. حمید هم طبعا گرایشهای سیاسی داشت بخصوص که بواسطه یکی از داییهایمان که  از دوستان مهدی مفیدی بود با مهدی آشنا بود و با اینکه او در اواخردهه چهل فقط یک نوجوان بود از مجاهدین کمی می دانست. یکی دیگر از دوستان داییمان مهدی افتخاری بود که بعد از انقلاب حمید او را دید ولی همه ما میدونستیم که مهدی افتخاری در زندان بعنوان مخالف شاه زندانی بود. همه این آشناییها حمید را بسیار سیاسی و ضد شاه و از مجاهدین مطلع کرده بود.
 او در سال 1355 به دانشگاه ملی در رشته فیزیک وارد شد. به خاطر دارم که چندین بار که از مدرسه به خانه رفتم حمید را در خانه خودمان دیدم و متعجب بودم چرا که لباس و چهره اش آشفته بود. بخوبی بخاطر دارم که یکبار بلوزش پاره بود و مادرم بسیار نگران بود. او برای مادرم تعریف کرد که چطور در ناهارخوری دانشگاه درگیری شده بود و او هم شرکت کرده بود وبعد به خانه ما آمده بود.  امن ترین خانه ای که با روی باز او را میپزیرفت منزل ما بود و او همیشه به آنجا می آمد.
 حمید برای کل خانواده  بسیار عزیز بود بزرگترین نوه پسر در ایران بود. وبرای ما بقیه 13 تا نوه او معلم و سردسته همه ما بود یا به اصطلاحی مرشد همه ما.
 این حمید بود که هر هفته وقتی خانه پدربزرگ جمع می شدیم مارا سرگرم می کرد از بازی هفت سنگ و وسطی و فوتبال در هوای خوب گرفته تا گذاشتن مسابقه بین همه ما با دیکته گفتن از کلیله و دمنه و یا هر فارسی سختی که پیدا می کرد. همه ما دوستش داشتیم و هر چه او میگفت گوش میکردیم. دراواسط  سال 1356خانواده ما هم به همون محل رفت و بعلت اینکه در یک خانه زندگی می کردیم  من  در آن شرایط  بیشتر باحمید و طبعا مسائل سیاسی آشنا شدم.
شاید بدلیل این که ما در یک ساختمان زندگی می کردیم و حمید بسیار به مادرم نزدیک بود ما (من و برادرانم و بعد خواهرم) خیلی با او نزدیک و اخت بودیم. او بسیار به ما مهربانی می کرد و هر موقع که وقت می کرد بیشتر از همه برادر کوچکم(افشین) که در آنموقع 2-3 ساله بود رو به گردش بخصوص به سینما از آنجاییک ه خودش سینما را دوست داشت می برد.  
 برای اولین بار نوار صدای خمینی را در تابستان 1357 شنیدم و حمید در باره تظاهراتهای ضد سلطنتی برایم صحبت کرد. از این که چرا ایران نباید مثل آمریکا و اروپا باشه و آزادی در همه جا باشه و همه بتونن حرف خودشون رو بزنند. او خیلی ذهن روشنی داشت و مرتبا مطالب متفاوت را مطالعه می کرد. در همان ایام حمید مرا با کارل مارکس و لنین و داروین آشنا کرد. از اینکه کمونیست یعنی چی. در همان تابستان حمید کتاب "چگونه فولاد آبدیده شد" اثر معروف نیکولای آستروسکی را به من برای خواندن داد. البته این کتاب را فقط می توانستم در انباری پدر بزرگم بین جعبه های چایی و کیسه های برنج که قایم شده بود رو بخوانم.
کم کم درپاییز سال 57 او مرا به تظاهراتها می برد و شروع به کپی کردن اطلاعیه های ضد شاه  در خانه کرد. دوستان مسجدی او هم کم کم به او پیوستن و کمکش می کردند.  یکی از اولین خانه های محل که از پشت بام شعار مرگ بر شاه را درخیابان خواجه نصیرطوسی میداد خانه ما بواسطه خود حمید بود. 
 یکی از تظاهراتی که حمید من را برد روز 30 دی بود. آمد به خانه و گفت که میگن امروز آخرین دسته زندانیای سیاسی آزاد می شوند می خواهم که تو را ببرم. با هم به جلوی زندان رفتیم خیلی ها آمده بودند ولی من هیچ نمیدونستم که شاهد چه هستم. ما تقریبا آخرهای جریان رسیده بودیم . و مردم شروع به شعار دادن راهبیمایی کردند و بعد یک مقدار کوتاهی سربازان وارد درگیری با مردم شدند که اینجا جای بحثش نیست. در روزهای قبل از 22 بهمن بسیار مشغول بود و زیاد نمیدیدمش و مثل همیشه مادر بزرگم مادرم و خاله ام بیشتر از هرچیزی برای حمید نگران بودند.
حمید برای مدت بسیار کوتاهی بعد از انقلاب مسول کمیته محل شد ولی وقتی یکسری اعدامهای بیرویه بعد از انقلاب در مدرسه رفاه که خود خمینی در آنجا مستقر بود و بعد ازاینکه دید لاتها ی محل حالا همه کاره در مسجد و کمیته محل شدند از کمیته کنار کشید. در روزهای بعد از انقلاب حمید به دیدار مجاهد مهدی افتخاری که از دوستان دایی مان بود رفت ودر آن ایام دایی مان از آمریکا برای دیدار از ایران بعد از انقلاب آمده بود. فکر میکنم حمید درآن ایام برای اولین بار به دفتر مجاهدین در بنیاد رفت. بعد از آن در همه برنامه ها حمید نه تنها خودش میرفت مرا هم میبرد وبه این ترتیب من هم با دنیای مجاهدین آشنا شدم. از احمدآباد مراسم سالگرد دکتر محمد مصدق تا 12 اسفند صحبتهای مسعود یا ماه رمضان سخنرانیهای موسی و غیره. من هم خودم با عوض کردن دبیرستانم از هدف به دکتر هشترودی به انجمن های دانش آموزی وصل شدم.
 من نمیدونم که حمید در دوران فعالیتهایش در چه بخشی کار میکرد ولی میدونم که در یک مقطعی او برای روزنامه بازوی انقلاب مینوشت و با عباس عطاپور کار میکرد. من از لابلای نوشته های حمید با محله  سفید آباد و زجر و محنت مردممون آشنا شدم. یادم هست که بعضی از شرایط را که حمید برایم میخواند نمیتوانستم باور کنم و فکر میکردم بیشتر داستان هست. وی با حوصله بسیار برایم از ریز تمام اتفاقاتی که در آن محله و طی دیدارش با خانواده های مختلف در دیدارهاش داشت  از روی گزارشی که مینوشت میخواند. 
میدونم که حمید در یک مرحله برای یک کارخانه کارگری میکرد. وقتی ازش پرسیدم که چطور شبها خونه نیست بعد میاد خانه چند ساعت میخوابید و میرفت بیرون برام تعریف کرد که در یک کارخانه کار میکند. میدونستم که هر چی هم در میاره برای راهش خرج میکنه. بهش گفتم که تو که یک دانشجوی چرا جای دیگه کار نمیکنی؟ بهم گفت که میخوام درد او کارگر رو درست درک کنم. تازه فضای کارخانه بین کارگرها بسیار با صفاست.
در20 آبان 1359 روزجمعه بطور ناگهانی یکسری پاسدار به خانه ما حمله کردند. تمام کوچه کوروش پر از ماشینهای کمیته بود آنها برای گرفتن حمید به خانه ما آمده بودند ولی بجای حمید من و دوست عزیزم شهید سیمین هژبر و خانواده من در خانه بودیم. و در ازا من و پدرم  را دستگیر کردند.  
در دوران زندانی ما حمید بسیار به برادر و خواهر من نزدیکتر می شود و سعی می کند که جای خالی مارا او پر کند. و هر موقع که می توانست با آنها وقت می گذراند. مادرم تعریف می کند که حمید برادر و خواهرم را روی کرسی می نشاند و براشون داستان میگفت و یا باهاشون شعرها و سرودهای سازمان را می خوانده.
برای آخرین بار دراوایل خرداد سال 60 در زندان اوین حمید رو دیدم. حمید بعنوان برادر یکی از بچه ها (ناهید ف) به ملاقات آمده بود. در آن زمان ما یکسری خبر و رهنموده هایی از بیرون زندان توسط خانوادهایمان دریافت می کردیم. حمید هم برای چنین ملاقاتی آمده بود
مادرم در ملاقات به من اشاره کرد و گفت که حمید در کیوسک بغلی هست از خوشحالی پر در آوردم ولی در عین حال  می ترسیدم که اتفاقی برایش بیفتد یا رژیم او را بشناسد و دستگیرش کنند. یک ریسک بزرگی در آن روزها بود. در اولین فرصتی که شد دویدم به کیوسک بغل و همدیگر رو دیدیم. با خنده همیشگیش دستش رو روی شییشه کیوسک گذاشت و گفت باید تصمیم بگیری که باید تا تهش به ایستی و حالاحالاها در زندان باشی. دستم را روی شیشه گذاشتم و بهش قول دادم که تا آخر می مانم. لحظه ها بسیار کوتاه بود چرا که هم وقت ملاقات تمام شده بود وهم در اون موقع ها پاسدارها وحشیانه سعی درکوتاه تر کردن ملاقات ها و آزار و اذیت خانواده ها بودند. مادر من و مادر ناهید بسیار ترسیده بودند چرا که اگر پاسداران می فهمیدند هر سه آنها دستگیر میشدند.
آخرین خداحافظی رو کردیم درحالی که من هیچ وقت فکر نمی کردم که این رژیم اینقدر دجال و وحشی باشه و عمر حمید آنقدر کوتاه باشد که فقط 8 هفته بعد توسط این جانیان به شهادت برسد.
در روز 18 مرداد با مادرم و خواهر و برادر کوچکترم در منزل دختر عموی من برای آخرین بار ملاقات میکند و شب مهمان آنها بودند. صبح روز شنبه برای آخرین بار خواهرم و برادرم (آسیه و افشین) رو که بسیار دوست داشت در آغوش می گیرد و می بوسد و خدا حافظی آخر را می کند. فقط دو سه ساعت بعد به قول یکی از اقوام که حمید را در میدان ثریا دیده بود و وقتی که می خواست به طرف حمید برای احوال پرسی برود می بیند که پاسداران به حمید حمله میکنند و او را دستگیر می کنند. به نظر می رسد که حمید سر قرار لو رفته بود. 
فقط 5 روز بعد زمانی که مادر حمید (خاله من) در حال نمازو در حال خواند قنوت بود اسم حمید را از رادیو بعنوان محارب با خدا و یک منافق که اعدام شده است را می شنود. حمیدرضا راستجو فرزند حاج آقا.
الله اکبر که حمید ی که یک موقع تمام مسجد محل بهش احترام می گذاشتند و روحانی مسجد بسیار دوستش داشت حمیدی که پدر بزرگش حاج عباس نویدادهم یکی از بنیانگذاران مسجد بنی هاشم تهران در خیابان گرگان بود حالا بعنوان محارب با خدا و یک منافق اعدام شده بود.
به روایتی تمام محل شوکه شده بود. مادرم که بعد ازظهر به خانه برمیگشته بچه های محل که پریشان حال بودند می بیند و آنها به او می گویند که حمید اعدام شده. مادرم می گوید که اول اصلا باور نکرده بود و سراسیمه به خانه می رود. چرا که باور کردنی نبود که در کمتر از 5 روز حمید دستگیر و اعدام شود.
حقیقت تلخ بود و به اجبار قبول کردنی. حمیدرضا با 23 نفر دیگردرقطعه 87 بهشت زهرا به خاک سپرده شدند. بین آنها فریدون شیرخان بیگی – منیژه صالح زاده – موسی عمویی – و حسین فراهانی که الان به خاطر دارم وجود داشتند.
آقای شیرخان بیگی یکبار به مادرم گفته بود که گورکن آن قطعه به وی در روز خاکسپاری گفته بود که حمید و فریدون و چند تا از بچه ها که همزمان آورده شده بودند یک بدن یکپارچه نبوده و گفته بود که کیسه های آوردند که قطعه های بدن بودند. حمید و دوستانش بعبارتی مثله شده بودند.
   
حمید هم به ستاره های آسمان آبی ایران پیوست هرچند که خیلی زود به شهادت رسید. براش اوایل گریه نمی کردم چرا که یکبار بعد از اینکه در تابستان 59 بهمراه یکسری از بچه ها دستگیر شده بود و بشدت کتک خورده بود با هم حرف زدیم. انگار که میدونست سرنوشتش چی هست به من گفت می خواهم بهت بگم که من این راه رو خودم انتخاب کردم و تا آخرش هم میرم. هراسی از مردن و کشته شدن ندارم چون میدونم که این حقه. اگر یک روز شنیدی که من کشته شدم برام گریه نکن و بهمه بگو که انتخاب خودم بود. اونروز من که فقط 17 سال داشتم به این حرفش خندیدم و گفتم این چه حرفی است که میزنی هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. افسوس که من آن موقع نفهمیدم و قدر لحظه ها رو ندونستم. هیچوقت یادم نمی رود که حمید بهم بطور خیلی جدی گفت شیرین جدی میگم میخواهم این یادت باشه بهم قول بده و من با ناباوری بهش قول دادم.
بدون اینکه بدونم که یکسال بعد باید بقولم وفا می کردم. یک روز در ماه دی سال 60  به  دومین بازجویی ام  بعد از یکسال دستگیری می رفتم. از مسائل ان روز نمی خواهم بگویم ولی جالب این بود که در این بازجوییها از من در مورد حمید هم می پرسیدند. در آخر ملاقات از بازجویم که بنام حامد بود خواستم که بگذارد به خانه مان زنگ بزنم. به خانه خاله ام زنگ زدم و ازش از حال همه پرسیدم و از حمید. وقتی از حمید پرسیدم زد زیر گریه و گفت که حمید هم خوبه. من نفهمیدم چرا شروع به گریه کرد ولی حدس زدم که اتفاقی افتاده . بیشتر فکر کردم که حمید زندانی شده است. از بازجویی که برگشتم بسیار ناراحت بودم از تمام آنروز از همه چیزهایی که شنیده بودم فریادها ناله ها و صدای شکنجه شدیدا زجر می کشیدم. آن روزها روزهای بسیار درد آوری بود هر روز با یکسری از بچه ها خداحافظی می کردیم ودیدار را به ابدیت وعده می دادیم و هر روز با چهرهای جدید آشنا می شدیم ویا دوستانی که از بیرون می شناختیم و حالا مثل خودت اسیر دژخیمان شده بودند را می دیدیم. اون روز وقتی به اتاقمون اتاق شماره 1 بند 242 طبقه پایین زیر پله ها رفتم از ناراحتی دراز کشیدم و بدون این که بتونم خودم رو کنترل کنم اشکهایم می ریخت پایین. یکی از دوستان بیرون زندان پروین خواهر نسرین پیشم آمد و شروع به حرف زدن کرد. در لابلای حرفها از دوستان مشترک حرف زدیم و اواز حمید بهم نشانی داد من هم چیز رو فراموش کردم چون می خواستم که از حمید بشنوم. ولی خبر پروین خوش نبود او بهم گفت که شنیده حمید یا در تظاهرات 16 شهریور یا 5 مهر دستگیر و به شهادت رسیده.
در انموقع یاد گریه خاله ام افتاد و فهمیدم که چرا وقتی ازش از حمید پرسیدم زد زیر گریه. یاد قولم به حمید افتادم که نباید گریه می کردم. نمی تونستم در اتاق زندان بمونم این دیگه خیلی تحملش سخت بود در عرض چند هفته قبل بهترین دوستم و دوستان دیگری را از دست داده بودم سیمین هژبر- حمیرا اشراق- فرشته صیفی و دوست عزیزم کبری. به حیاط زندان رفتم برف روی حیاط نشسته بود روی زمین نشستم وسط برفها و فقط برفها رو روی سرم می گذاشتم که آروم بشوم وبقول خودم وفا کنم برای حمید گریه نکنم. فقط وقتی یکی از هم بندیهای عزیزم سیما به سراغم آمد توانستم به خودم بیایم. سیما بهم یادآوری کرد که باید تحمل کرد و در این شرایط باید قوی بود.
لعنت به این رژیم پلید
28 سال از شهادت حمید گذشته و من 28 سال هست که دنبال این هستم که از حمید بیشتر بدونم اگر دوستی این حکایت را خواند و چیزی از حمید میدونه ازش میخواهم که با من تماس بگیره و برایم از حمید بگوید.
حمید جزو هزاران ستاره آسمان ایران بود که نا آشنا ماند ولی یاد حمید و راهش همیشه در قلب کسانی که دوستش داشتند باقی است. در تمام این سالها همیشه فکر کردم که حمید بهمراه دوست عزیزم شهید سیمین هژبر همیشه با من بودند. در هر لحظه و در هر نقطه.
زمان آن رسیده که حالا از حمید و حمید ها بیشتر حرف زد و یادشان رو گرامی داشت. بخصوص که این روزها رژیم جنایتکار جوانان به خاسته را به جرم محارب نیز اعدام میکند  و باید با حمید و حمیدها تجدید میثاق کرد که تا نقطه آخر راهشان رو ادامه میدهم تا روزی که مردم ایران از این ظلم و جفای آخوندهای وحشی و جلاد خلاص بشه. و آنوقت ایران زیبا رو از نو بسازیم.
به امید هر چه زودتر رسیدن آن روز که بسی نزدیک است.
تقدیم به حمید عزیزم