دیدمش، یکنگاه و خاطرخواه
گشتم و شد دلم گرفتارش
من، سلامی تصادفی کردم
او، سکوتی به جان تبدارش
در نگاهش هزار خاطره بود
بَر لب،امّا سکوت غمبارش
رفت و آرام زیر لب گفتم؛
هرکجا میرَود،خدا یارش.
نه جوانی شناسد و پیری
نیست در کارِ عشق،آدابی
میرسد، میبُرَد قرارِت را
فیالبداهه، بدونِ اسبابی
میشَوی او،رها شَوی از خویش
با وُ بی او، همیشه بیتابی
میزنی، تشنهجان، به دریایش
نوشیاَش، باز تشنهی آبی
دل به دریا زدم شبی، گفتم:
عاشقت گشتهام، نمیدانی؟
خواهش بیکرانِ جانم را
از پریشانیام نمیخوانی؟
یا دلت جای دیگری بند است
یا که از عاشقی گریزانی؟
در جوابت خروش طوفان بود
از پیِ یک سکوتِ طولانی
با کلامی که بویِ غم می داد
گفتی؛ از مامِ میهن آگاهی؟
هیچ آید به خاطرت ایران
یا به یادش کشی دَمی آهی؟
هست خورشید میهنات در بند
بی خیالش، تو عاشق ماهی؟
غیر او را برون کن از جانت
در رهانیدنش بجو راهی!
گفتم ؛امّا چه می توانم کرد
بر نیاید ز دستِ من کاری
آرشی این میانه باید جست
رستمی پهلوان و ستّاری
کاوهای، بابکی و یعقوبی
مریمی چارهجوی و غمخواری
گفتی؛ از قَدر خویش بی خبری
یا بهرویِ خودت نمیآری؟
میفروشند پیش چشمانت
مادرِ میهنات در این بنگاه
تو گرفتار دیدهای مستی
از دلِ مادرت نهای آگاه
شیوهیِ رستمی ز یادت رفت
بیژنت،خسته، مانده در بُن چاه
آرشی نیست غیر تو در کار
تیر برگیر و پا بنه در راه
گفتی آرش اگر به راه افتد
میشوَد سرزمین ما آزاد
آرزویت چه جانفزا،زیباست
شدم از عطر گفته ات دلشاد
آرش،آری تویی، منم،اینبار
باغ جانت همیشه باد آباد
عزم و رزمت برای آزادی
بشکند پشت لشکر بیداد!