جمشید پیمان: در زمستان مانده‌ای جا،با خیالی از بهار


شعر جمشید پیمان 
 

غافل از آیینه‎ ی خود، در پی جامِ‌ جمی
با خودت بیگانه‌ای، نامحرمان را محرمی

در زمستان مانده‌ای جا،با خیالی از بهار
شد بهاران و ندیدی لاله‌عبّاسی،بنفشه،مریمی 

تا به ایوانت نسازد خانه، خورشیدی به صبح
از زمین تا آسمان دورش کشیدی طارَمی

زندگانی شد فراموشت،فرو گشتی به یَاس
هم‌نَفَس با مُردگان در بستری از ماتمی

از عطش پر گشته ای،آبی نمی‌نوشی چرا
وانهادی چشمه را، شاید بیابی شبنمی

جانِ تو سامان نمی‌گیرد به دست پیک مرگ
بی طبیب حاذقی، زخمت نیابَد مرهمی

ظلمتِ ضَحّاک دامن‌گستر و تو بی خیال
کاوِگی از تو نزد سر، بَر نکردی پرچمی

نه پَری داری ز سیمرغی،نه در جان زالِ زر
بسته‌ی افراسیابی، دل‌زَده از رستمی

دست در دست کسی ننهاده‌ای،جویی چرا
در میانِ وَهم خود، یاری، رفیقی، همدمی

چشم ‌بر راهی که شاید آرَشی آید ز راه
آرَش امّا در تو می جوشد،نیندیشی دمی؟