جمشید پیمان: افسانه‌ی"آی دزد،آی دزد"

شعر جمشید پیمان 

آدم فروشان، تیز کنندگان تیغ جلادان، همدمان و همنفسان با شکنجه گران، این روزها و با داغی جنبش دادخواهی، تلاش و تقلای شگفت آوری می کنند که خود را در صف دادخواهان جا بزنند. این شعر بیان حال آنهاست:

"حمّام فین" ز خون تقی خانِ بی‌پناه
مانند کوره‌ی خورشید گشته بود.
در آن سحرگهِ سرشار از التهاب
کاشان
عجب گرفته و غمگین و خسته بود.

خنجر نهان به زیر قبا،
رگ‌زَنِ پلید
از بینه جیغ کشان پا برون نهاد
در کوچه، رو به تماشاگرانِ مات
گریان و سر زنان
به شهادت نشسته بود.

غرقه به بهت یکی آن میانه گفت؛
این بازی از برای چه ترتیب داده است؟

گفتم ؛
شنیده ای حکایت آن دزد نابکار؟
آن رَه‌زنی که همرهِ داروغه‌های شهر
جویایِ دزد بود؟

گفت؛ این دروغ‌زن ز حقیقت گسسته است؟
 
گفتم؛به اشتباه سخن بیش از این مگو
او آن‌زمان که بی شَرَفان را سلام کرد
وقتی برای قتل تقی خانِ روانه گشت
وقتی به اختیار 
با دشمنان کهنه‌ی مردم در این دیار
همراه وُ همدم و هم‌‌لقمه گشته بود
از هرچه حقّ وُ شرافت گسسته بود!

گفت ؛ او، ولی....
گفتم؛ ولی ندارد و تکرار می شود؛
افسانه‌ی "بگیر،بگیر"ی که دزد گفت!