در شب حوصله ، تا حادثه بیدار بمان
تا خروسخوان سحر ، در تب دیدار بمان
آشنایان همه رفتند و نمانده ست کسی
تو مبادا بروی ، با من بیمار بمان
گر توانم که سر از فاجعه بردارم زود
در کنارم تو مرا شاهد گفتار بمان
در جدالند حریفان و رقیب آسوده
روشنی بخش حقیقت ، تو پدیدار بمان
پرده می گیری از اندیشه امروز ، چرا ؟
چون حقیقت به پس پردهٌ پندار بمان
ناله یی می رسد از سلسله عشق هنوز
ای دل خسته ! در این حلقه گرفتار بمان
رُخصتی نیست اگر تا که ببینی وطنت
در غم غربت ایام ، امیدوار بمان
می رسد صبح سپید از پی این شام سیاه
همچنان خصم تبهکار ! در انکار بمان