حمید اسدیان را با شخصیتی در وجوه سیاسی، مبارزاتی، فرهنگی و ادبی میشناسیم. مجموع این وجوه، نویسندهای مجاهد و مبارز را معرفی میکنند که پای به عرصهٔ تغییر تاریخی ـ سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی و برای تحقق مادیِ آرمان آزادی و برابری در ایرانزمین گذاشته است.
حمید اسدیان (کاظم مصطفوی) در یک مسؤلیتشناسیِ انسانی ـ میهنی، به تعهد قلم و هنر و ادبیات پاسخ عینی و مادی داد. بدین سبب است که خود، ترجمان ایدههای قلماش و نیز الگویی از یک نویسنده و هنرمند در پیکار همهجانبه علیه دیکتاتوریهای موروثی در ایرانزمین شد.
در شناخت و معرفیِ اصالتهای سیاسی، مبارزاتی، فرهنگی و ادبیِ حمید اسدیان ــ بهطور خاص در عصر افول آرمانها و رواج بیهویتیِ مدرننما ــ میتوان از منظرهای گوناگون به نقد و تحلیل پرداخت.
یک مقالهٔ بلند حمید ــ که آخرین نوشتهٔ او نیز هست ــ روایتی از یک اندیشه و زندگیست که مسیرهای طی شده در آفریدن اصالتها و ارزشها و چگونگیِ نگاهبانی از آنها را شرح میدهد. این مقاله در ۱۹ مهر ۱۳۹۹ نوشتهشده است.
با امید و تلاش برای تحقق ایرانی آزاد و دموکراتیک که در آن بتوان قدر و شأن همهجانبهٔ حمید اسدیان و دیگر مبارزان عرصههای سیاسی، فرهنگی و ادبی را بهطور شایسته و جامع بهجا آورد...
سعید عبداللهی
۳۰ آذر ۱۴۰۱
زندگی، مبارزه و اندیشههای حمید اسدیان
به قلم کاظم مصطفوی
(آخرین نوشته)
من در یک خانواده فرهنگی در همدان متولد شدم. بزرگتر که شدم میخواستم روانشناس شوم. حتی لحظهای نداشتم که شاعر و یا نویسنده بشوم.
درسم خوب بود. هرچه به کلاس بالاتر میآمدم، درس را بیشتر ول کردم. بهجایش کتاب میبردم سر کلاس مدرسه و توی جامیزی میگذاشتم و میخواندم.
بعدها بدون اینکه کسی چیزی بگوید، با مذهب آشنا شدم. بعد ضد شاه شدم. چیزی که در خانوادهٔ ما اصلاً نبود. وقتی دورهٔ سپاه ترویجم را میگذارندم، بهقصد رفتن به فلسطین فراری شدم؛ بدون اینکه کاری کرده باشم و اصلاً ضرورتی داشته باشد.
در دبی چند ماه در یک هتل کارگری کردم. بعد لو رفتم. به درخواست ساواک دستگیر شدم. چند ماهی زندان دبی بودم. بعد به تهران آورده شدم. از این بابت واقعاً به ساواک مدیون هستم و هی برایش خدابیامرز میفرستم! زیرا بانی خیر شد و با پنج سال حبسی که به من داد، با مجاهدین آشنایم کرد. این آشنایی معنایش پیدا کردن یک گمشده بود.
بعد با کله به کار سیاسی، تشکیلاتی و ایدئولوژیک پرداختم. مسؤلیتهایی گرفتم. بعد از انقلاب در نشریهٔ مجاهد مشغول شدم. بعدها به ستاد اجتماعی مجاهدین رفتم.
در سال ۵۸ یا ۵۹ (یادم نیست) ازدواج کردم. همسرم از خود مجاهدین بود. سال ۶۰ قبل از ۳۰ خرداد معروف، درحالیکه باردار بود دستگیر شد. توانست بازجویان را خام و خود را یک زن عادی جا بزند. در آستانهٔ وضع حمل، آزاد شد. دختری به دنیا آورد که اسمش را به یاد پایان شب سیه «سحر» گذاشتیم. بلافاصله به ما که مخفی و در خانههای تیمی بودیم، پیوست. هنوز یک ماه از آزادیاش نگذشته بود که در تردد به یک دکتر مورد شناسایی یک خائن قرار گرفت و دوباره دستگیر شد. این بار تلافی دفعهٔ قبل را سرش درآوردند. یعنی هر کاری و هر بلایی ـ روی » هر«تأکیددارم ـ خواستند و توانستند سرش درآوردند. به ۱۲ سال حبس محکوم شد. شدت فشارها بهقدری بود که در زندان دیوانه شد. به امینآباد بردندش.
به ژنو رفتم و در دفتر سازمان ملل کنفرانس مطبوعاتی گذاشتم و افشا کردم. گالیندوپل [نمایندهٔ سازمان ملل در امور حقوق بشر در ایران] آوازهٔ او را شنید. در سفر به تهران درخواست ملاقات با او را کرد. اما او در تیمارستان بود. زنکی را بردند و او خودش را جا زد و تمام » شکنجهها و دروغها«یی را که دربارهاش مثلاً شایع شده بود تکذیب کرد!
من از سال ۶۱ شروع به کار در مورد زندانها و شهیدان و شکنجه و این قبیل مسائل کردم. یعنی خاطرات عمدتاً مجاهدین از بند رسته یا خانوادهٔ شهیدان را گردآوردم؛ خاطرات آوارگیها و عملیات نظامی در شهر و کوه و جنگل و هر آنچه که درگیرش بودیم. شاید باورش اندکی مشکل باشد ولی ۱۵۰ جلد کتاب تهیه شد. یک منبع بسیار قوی و موثق برای تاریخ نسل ما از خرداد ۶۰ به بعد. بهواقع گنجینهای بود برای تحقیق، قصه، فیلم و سینما. و دریغا که در یکی از بمبارانهای اشرف از بین رفت. این خود داستانی دارد.
آمریکا به عراق حمله کرد. جنگی که مطلقاً به ما مربوط نبود. حتی از قبلش اعلام بیطرفی کرده بودیم. ولی در آن بحبوحه کو گوش شنوا؟
ارتش فاتح، برخی مجاهدین را کشت و پول و اشیاء قیمتیشان را به یغما بردند. بعد از چندین بمباران، ژنرال فاتح آمریکایی به دیدن ما آمد. به تصور اینکه با افرادی مغلوب و درهمشکسته روبهرو خواهد بود؛ با هلیکوپترهایی در هوا و تانکهایی در زمین. میخواست به ما این افتخار را بدهد که نزد خبرنگاران، تسلیم خودمان را اعلام کنیم! اما ما که حتی یک گلوله شلیک نکرده بودیم، به کی و چرا تسلیم شویم؟ فرمانده شجاع ما که یکی از زنان مجاهد بود، چشم در چشم ژنرال پیروز گفت: شما فاتح این سرزمین شدهاید! ولی ما از مدتها قبل اعلام بیطرفی کرده بودیم. ما به این سرزمین برای جنگ با آخوندها آمدهایم و تنها با آنها جنگ داریم. شما حالا میتوانید با تانکهایتان از روی جسدهای ما رد شوید ولی ما به کسی تسلیم نمیشویم.
ژنرال فاتح درجا عقب نشست و بیرون رفت و به » بالا «گزارش داد اینها یک نیروی آزادیبخش هستند و نه تروریست. اما باران مصیبت مگر تمامی داشت؟ بار دیگر رژیم توانسته بود با یکی از» کبوتران دو بامهٔ خود «سر آقای بوش کلاه بگذارد.» چلبی«در کلهٔ آمریکاییها کرد که صدام مواد یا زبالههای اتمیاش را در اشرف جاسازی کرده است! آمدند، بازرسی کردند و البته با دستخالی بازگشتند.
بهاینترتیب بود که من مثل سایر برادران و خواهرانم درگیر اشرف شدیم. آنهم نه یک روز و دو روز، چهارده سال تمام.
در خارج هم ارباب بیمروت دنیا ما را بهناحق در لیست تروریستی خودشان گذاشته بودند. باید از آنها هم در دادگاههای خودشان عبور میکردیم. در همهٔ دادگاهها پیروز شدیم. در تمام تاریخ جنبشهای مقاومت سابقه و نمونه نداشت. بههرحال مقاومت و تسلیمناپذیری مجاهدین و شقاوت و قساوت آخوندها و مزدورانشان شهرهٔ خاص و عام شد. ما چه راه دیگری داشتیم که باید انتخاب میکردیم؟
پس ایستادیم. به این زمان و زمانه تف کردیم؛ که از منصور حلاج خوانده بودیم: » بندهٔ درگاه عزّت باش، بی تصرف در دنیا و آخرت! «بدکاری کردیم؟ نخواستیم ناممان» بر جادههای تهی«دیگری نبشته شود. فکر میکردیم یکی که با یکی دیگر برابر نیست، باید بگوید نه! و ننگ تسلیم و ذلت را از تاریخ سیاسی این خاک پاک کند.
بههرحال ایستادیم. بهایش را هم پرداختیم. قتلعام مظلومانهٔ مجاهدین بیسلاح، حمله و هجوم وحشیهای خونریزی مثل مالکی و هادی عامری و ابو مهندس، موشکبارانهای بیوقفه، تحمل محاصرههای پزشکی و غذایی، تحمل فحاشیها و تهدیدهای ۳۰۰ بلندگو که شبانهروز بر ما تهمت میبستند.
زنانمان را یعنی همان زنانی که دست از شوهر و بچه و تمام تعلقات مادی، شسته و خیابانهای برلین و پاریس را ترک کرده و بر تانک سوار شده بودند،
مردان حادثه را که سالیانی چند دست از کنج عافیت شسته و گردوغبار بیابانها و گرمای طاقتفرسای ۵۰ درجه را تحمل کرده بودند، تهدید به درآوردن جگر و آویزان کردن بر تیرهای چراغبرق میکردند! و آیا کسی هست که در میان اینهمه مظلومیت صدایی از ما بشنود؟ در اینسوی آب نیز معاملهها و ساختوپاختهای سیاسیون که بیشتر دلالان و قوادان مظلمه بودند، صورت گرفت. در تاریخ خوانده بودیم که با روشنفکران عاصی گذشته به تهمت خارجی و رافضی و قرمطی و زندیق ـ و به زبان امروزی خرابکار، منافق، یاغی، باغی و مارکسیست اسلامی ـ رحم نکردهاند.
روزی در آینه به خودم نگاه کردم. باورم نمیشد که اینقدر بغض داشته باشم. در شعرم نوشتم:
آن مرد بغضکرده
که نمیگرید
منم.
قصدم بازگویی حوادث آن ایام نیست. میخواهم بگویم وجدانهای متعهد نمردهاند. هستند. ما ایستادیم و آن وجدانهای خاموش را به فریاد درآوردیم. کسانی به حمایت از ما برخاستند که حتی تصورش را هم نمیکردیم.
عجبا! بسیاری که اتفاقاً بیشتر و بیشتر از جریانها مطلع بودند ترسیدند، ساکت شدند و دم فروبستند. و حالا این کیست که بدون ارتباط با مجاهدین، صدایشان را شنیده و خود به فریاد درآمده است؟ راستی آنان که سنگ تعهد و مسئولیت را به سینه زده بودند، به کجا رفتهاند؟
چه بگویم که از این دونان، کسانی را شناختیم که آرزوی از بین رفتن و تلاشی ما را داشتند. نهتنها شرم نمیکردند که آشکارا بر زبان هم میآوردند تا راهشان به سازشی با رژیم باز و استخوانی نصیبشان شود.
بههرحال زمستان ما سپری شد. یعنی روسیاهی به زغال ماند. سازمان خودمان را با وجود همهٔ زخمها و جراحتها، حفظ کردیم. یعنی توانستیم از بین دو فک بازشدهٔ تمساح، سالم بیرون بیاییم و به سرزمین ناشناختهٔ دیگری به نام آلبانی قدم بگذاریم؛ با بسیارانی فرسوده و بیمار و نحیف که دردهای جانکاهشان را کسی باور نمیکرد. من خود در همان سالها بلادرنگ به دیدار یا حتی بگویم زیارتشان شتافتم. پای حرفهایشان نشستم و خاطراتشان را گردآوردم. هر یک کتابی بودند. بیش از ۱۳ کتاب شد و تازه گوشهٔ بسیار ناچیزی از آنهمه حادثهٔ آوار شده بر سرشان بود.
لازم است اضافه کنم که اینهمه نمیتوانست مقدور باشد الا با درایت و رهبری یک نفر که در العطش حادثه جا نزند. کسی که برخلاف تمام شبه رهبران دیگر، در لحظهٔ تصمیم، سینه سپر کرد، چشم در چشم حادثه » نه «گفت و البته یا متأسفانه بیشترین تهمتها را بر خود خرید. بیشترین رنجها را خود تحمل کرد و برای هر حادثه، چون شمع سوخت و نفس گرمش به ما ـ همهٔ ما ـ امید داد و نیرو بخشید. این را از این بابت میگویم که دانسته شود اگر ما از» رهبری«سخن میگوییم، از چه نوعش مدنظرمان است. و اسفا که باید تاوان دیکتاتوری استالین و خیانتهای هیولایی مثل خمینی را هم ما بدهیم و تازه به کیش شخصیت هم متهم شویم! همان گنهکاریِ آهنگر بلخی و گردن زدن شوشتری!
در زندگی انسان برخی یادها هستند که به قول نیما رزق روح آدمی است و آدمی را روشن میکند. یادهایی که عنان از کف میربایند و هرروز تازهتر و گداختهتر میشوند. هر کس به زخمی بیطاقت میشود و من به این زخمها. شاید که جرم و گناهم ـ گذشته از چشم خمینی ـ که از نگاه برخی از روشنفکران هم همین است. بالاتر از این بگویم. این همان کفری است که من بدان افتخار میکنم. همان کفری که منصور حلاج را به سنگسار و همشهری جوانم عین القضات را به سوزانده شدن کشاند. شبلیهای زمان ما نیز به من و امثال من گلی میاندازند و میروند. اما به همان » وجدان متعهد«خودم سوگند که اگر هر تکه از جنازهام را بر تکبهتک دروازههای شهر بیاویزند، بازهم بیواهمه از هر تکفیری، اناالحق نسل خود را جار خواهم زد.
من خودم را بیشتر قصهنویس میدانم تا شاعر. اما ازآنجاکه همیشه بختیار قصهنویسی نشدهام اجباراً به شعر روی میآورم. شعر و قصه برای من دو اسب بر کالسکهای هستند که همنفس و همقدم، مرا یدک کشیدهاند. همیشه گفتهام هر شعر برایم قصهای سربریده است. صادقانه اعتراف کنم طی سالیان عمرم شعر با همنشینیهای دلانگیزش خیلی به من کمک کرده. خیلی بیشتر از قصه در تنهاییهایم به کمکم آمده است. من واقعاً مدیون شعر هستم. در شعری بهنام » ساعتی شعر، ساعتی اندوه«نوشتهام:
با تو رنگینترین پرندهٔ کولیام.
بیتو ای جادوی نهفته در همهجا و همهکس
تلخترین روز برفی زمستانی بیبهارم.
یلدای سخت سردیام.
در دوزخم.
ژرفای آتش دوزخم.
صد دوزخم.
بی تو
من
دوزخم.
شرمندهٔ نجابت شعر بودهام. هر وقت قصه مینوشتم، شعرم نجیبانه عقب مینشست و برای همزادش جا باز میکرد.
اولین آموزگار قصهنویسیام، مادر بزرگم بود. زمستانهای همدان بسیار سرد است. توی برخی اتاقها چالهیی کندهاند که زمستانها ذغال میریزند و کرسی را به راه میکنند. لحاف بسیار بزرگی که همهٔ کرسی و پایههایش را بپوشاند، روی کرسی میاندازند و شبها اغلب میهمانها یا اعضای خانواده دورش مینشینند. جمع وجور کردن لحاف بزرگ کرسی به عهدهٔ مادر بزرگ پدریام بود. لبههای لحاف را روی خود کرسی انباشته میکرد و کوهکی میساخت و بعد ذغال را عوض و پایهها را جارو میکرد. من دست و پایش را میگرفتم و او برای پابست کردن من، من را روی کوهک لحاف بالای کرسی مینشاند و برای اینکه سرم را گرم کند، شروع به قصه گفتن میکرد. و من کودکانه چه لذتی میبردم! تصاویرش حتی بعد ۶۰ ـ ۷۰ سال در ذهنم باقی است. همیشه دلم میخواست » منگول «باشم تا» شنگول«.
به هر حال وقتی که بزرگتر، یعنی وقتی ده دوازده ساله شدم، رفتم یک ورقهٔ بزرگ امتحانی را خریدم. با چند بار تا کردن تا آنجا کوچکش کردم که شد اندازهٔ یک نصفه کتاب. با سوزن آن را از میانه دوختم و مثلاً کتابچهیی روبهراه کردم و صفحهٔ اولش نوشتم: » چند قصه اخلاقی و خندهدار از حمید اسدیان«. بعد هم امضا کردم. و این شد آغاز قصهنویسیام.
سال اول دبیرستان که بودم، تحت تأثیر برخی کتابهای پلیسی، شروع به نوشتن یک قصهٔ جنایی در دفتر مشق مدرسهام کردم. چند صفحهیی که نوشتم، نمیدانستم » کارآگاه محمود«را چطوری جمع وجور کنم.
بعد تحت تأثیر قصههای جدییی که خوانده بودم، قصه کوتاهی نوشتم. بعد تحت تأثیر آلاحمد یک قصه کوتاه نوشتم. کامیون سنگینی در سر بالایی متوقف بوده و ترمزش در میرود و داییام را مصدوم و فلج میکند. مثلاً میخواستم علیه ماشینیسم بنویسم! بعد آهستهآهسته با قصهها و نویسندگان معروف و جدی آشنا شدم. قصههایم هم جدیتر شدند. مطالعاتم هم از صورت پراکنده درآمد و نظمی یافت. همهچیز را نمیخواندم. شروع کردم به خواندن رستهیی آثار نویسندگان. یعنی مدتی کتابهای برشت را ـ تا آنجا که ترجمه شده بود ـ جمع کردم و یک باره به ترتیب تاریخ نگارش، تمام کردم. بعد رفتم سراغ اشتاین بک. بعد بالزاک و بعد بکت و یونسکو و بعد داستایوسکی و کافکا که بیشترین تأثیر را رویم گذاشتند. بههمین دلیل من یا نویسندهای را تماماً خواندهام و یا اصلاً نخواندهام. ای کاش فرصتی بود، و عمری، که نه یک بار، ده بار، «نهنگ سفید» ملویل« و جنایت و مکافات» داستایوسکی را مرور میکردم. این قصه سر دراز دارد. با چشمی پر آب میگذرم که گذشته است.
وقتی به زندان افتادم، مقدار زیادی شعرهای آبکی و قصه و چندین نمایشنامه داشتم. در زندان زیاد فرصت خواندن ادبیات را نداشتم. ولی مگر از دست جادوی شعر میشود رها شد؟ شعر تنها اعتیادی است که ترک ندارد. چند بار دورهٔ زیلو خوری را هم طی کردم ولی باز نشد. شرمندهتر از قبل بازگشتم. شعر هم بزرگوارانه یا مادرانه، فرزند بیوفای خودش را پذیرفت. من هم دزدکی یا گهگاه سراغ مکبث شکسپیر میرفتم یا چیزهایی از این قبیل.
هیچگاه نه من و نه حافظ دست از سر هم برنداشتیم. این رند دردیکش، شبها در خواب هم ولم نمیکرد. با اینکه تمامکارم تشکیلات و مبارزه و مطالعاتی از این قبیل بود اما در کنج تنهاییهایم همیشه حافظ حضور داشت. با مهر و لبخند و طنز همراهیام میکرد. برایم میخواند: » یکبار جستی ملخک، آخر به دامی ملخک!«
در من خانهای است ویران
که دوستش نمیدارم.
در زیرزمین این خانه
ـ که پر از یادهای مدفون هزارساله است ـ
شعری زندانیست
که نمرده است
و من دوستش میدارم.
سال ۶۱ از ایران خارج شدم و در ترکیه شروع به گردآوری کتاب خاطرات شهیدان و عملیات و حماسههای مجاهدین کردم که قبلاً اشاره کردم. در نشریه مجاهد مسئولیت داشتم و به شعر و شاعری خودم هم میرسیدم. راه پرپیچوخمی طی شد. تضادهای حادی را پشت سر گذاشتم. بارها و بارها به همهچیز شک کردم. اما هر کاری کردم نتوانستم از دو چیز بزرگ دست بشویم: اول » خدا». گویی خدا برای من یک « وجدان متعهد «نهادینهشده است. ایمانم را از کفر کافران به دست آورده بودم. بهواقع آموختهٔ داستایوسکی بودم. میدانستم اگر خدا نباشد، هر کاری مجاز است.
من عمیقاً خودم را وابسته به این جریان میدانم. اگر مشخصتر بخواهم بگویم من این خدا را در مجاهدین یافتهام. به هیچ خدایی غیر از خدای مجاهدین اعتقادی ندارم. با همهٔ خدایان دیگر که شناختهام، فرق دارد. بارها و از سالهای بسیار دور با او خلوتی کردهام و به او گفتهام: » بیوفا دستبردار! کشتی ما را!«بعد شرمنده شدهام و گفتهام: ما مخلصیم!
دومین چیزی که گذر سالیان و انواع تجربههای مختلف و متعدد و تلخ و شیرین، نتوانست مرا به تردید بیندازد » انقلاب«بود. اوکتاویو پاز تعریف ظریفی از انقلاب دارد.
گفته است: » انقلاب، انتقادی است که به زبان عمل ترجمه شده باشد«من با شعرم انتقاد میکنم و با انقلاب وارد عمل میشوم. اینجا انقلاب همدوشیهایی با سیاست پیدا میکند. یعنی یک جبر به شاعری که میخواهد با خود صمیمی باشد، تحمیل میشود؛ جبر سیاسی بودن. دکتر ساعدی میگفت ما همه کموبیش به سیاست آلوده هستیم. و من میپرسم اگر شاعری خود طینتی پاک دارد، چه تعهدی بالاتر از پاک کردن سیاست؟ چرا این میدان را به مشتی دروغگو و شارلاتان و شیاد تحویل دهیم که بویی از شرافت نبردهاند؟ ازبسکه از سیاست و سیاستبازی متنفرم، ناگزیر از سیاسی بودن هستم.
این است که بهواقع هنوز در دههٔ هفتم و هشتم زندگی که معمولاً دوره بازنشستگی است، خود را یک چریک میبینم. من به پرولتاریا بهعنوان انسان نو معتقد نیستم. و مثل شولوخوف هم در زمین نوآباد، شیفتهٔ اندام ورزیدهٔ کارگر پرولتر نیستم. من عاشق چریکم. ضد تعادل قوا، نوآور و سدشکن، کوچک و پوشیده. آرام، هوشیار و مثل ببر، جهنده؛ هنگام که در محاصره قرار میگیرد. » انسان نو»یی که مایاکوفسکی میگفت، را همین چریک میدانم. سلول نهفته و بیسروصدایی که وقتی ضرورت ایجاب میکند، در کشیدن حلقهٔ نارنجکش تردید نمیکند و هرگاه که لازم باشد، شلیک میکند تا از زندگی« غیر«دفاع کند.
و مرگ
پلنگی است
که میآید، آرام و بیصدا
تا برجهد و به چنگال درآورد
گلویم را.
آنک من
که برمیجهم پلنگانه
تا برفکنم او را
از بالاترین صخرهٔ غرور.
سالهای سال گذشت؛ بیشترش در خارجه و همزاد با کژدم غربت. از شمالیترین شهرهای انگلستان تا شهر به شهر و ده به ده اروپا و بیابانهای عراق، از خالص تا جلولا و بغداد و روستاهای گرمه و فلوجه. شعرها و قصههایم (بهویژه در هزارههای حیرانی) پر است از تصاویر اینجاها و آدمهایشان که به قول سوفوکل » طبیعت شاهکار است و انسان شاهکار طبیعت ». و چه لذتی بالاتر از اینکه در غربت محض و جایی که تهماندهٔ امیدت مرغی است یخزده، در شمالیترین شهر نروژ، و شیطان به سراغت میآید تا وسوسهات کند بر نماز خواندنی. نماز بر تابوت مردهای که» انسان«نام دارد. درست در این لحظهٔ تاریخی، ناگهان آدمی را مییابی که با مهربانی دستت را میگیرد و به قهوهای داغ دعوتت میکند. چند نمونه را بگویم؟ دیکتاتورها، آخوندها و فقیهان، جلادان و ستاره بردوشان ورشکسته، کور خواندهاند. هیچ موشک و بمبی از هر نوعش، قویتر از این لبخند نیست! انسان بسا قویتر از همهٔ آنها است.
و گذشت و گذشت تا امروز حدود چهل کتاب شامل ۱۵ کتاب شعر، ۱۱ کتاب قصه، ۲ نمایشنامه و ۹ تحقیق و نقد و نظر منتشر کردهام. ده بیستتا هم در صف زایمان، منتظر تخت بیمارستانی نشستهاند.
خلاصه کنم؛ هنوز هم دنبال قصههای نانوشتهام هستم. از کرم بدم میآید والّا میگفتم در من هر روز دهها کرم میلولد. بنابراین شاعرانهاش را میگویم. در من هر لحظه خورشیدی طلوع و غروب میکند. ستارهای شوخ میدرخشد و شهابی میآید و میگذرد و گم میشود. یا به زبان انسانیاش بگویم در من هر روز کودکی میگرید و میخندد. به زبان بالغ شدهاش بگویم در من هر روز چریکی میمیرد و زنده میشود. حسرت مهار آنها را دارم.
به لحاظ فکری ابتدا تحت تأثیر آلاحمد بودم. از » نون والقلم «تا» غربزدگی «و» خسی در میقات«ش. و مهمتر از آن برخوردش با اسلام بهعنوان سنت. دستم خالی بود و چیزی نداشتم. بعدها که با مجاهدین آشنا شدم، دیدم به عجب خرافههایی معتقد بودهام! ارتجاع مطلق بود. مخلص شاعر این شعر هستم که گفت:
«از تمام آنان که خواب قرون رفته میبینند
و فکر میکنند که هیچچیز بهتر از قرون رفته نیست
از رجعت
از فرورفتن
نفرت میکنم. «
(از شعر نفرت میکنم ـ یدالله رؤیایی)
البته هنوز هم برای شخصیت آلاحمد احترام قائلم. بهخاطر استقلال روشنفکر و نانخور حکومت نشدن. اما بهقول اکتاویوپاز » چاقویی هست که زمان را به قبل و حال، دو شقه میکند» . من هم بعدها که با هایدگر و فروید و خلیل ملکی آشنا شدم، دیدم به امامزادهای دخیل بسته بودهام که نهایتاً سر از خمینی و تطهیر کاشانی و شیخ فضلالله درمیآورد. اما در کنار او داستایوسکی، بهویژه با» جنایت و مکافاتش، و «بکت»، با در انتظار گودوی ش، و «کافکا» با مسخ» اش بیشترین تأثیر را روی من گذاشتند. از بلاد خودمان هم شیفتهٔ بهرام صادقی و دکتر ساعدی بودم. بعدها در پاریس رفتم به دیدن ساعدی. در نجابت و خلاقیت بیهمتا بود. بعد از خواندن چند قصهام، مرا پسر خودش خواند. گفتم من یک مجاهدم. خندید. دستم را فشرد و به همسرش گفت:» بدری! یک جانماز برای این بدوز که هر وقت خواست نمازش را بخواند «! من روی سجاده بدری خانم نماز میخواندم و ساعدی میرفت... برمیگشت و با پشت دست، لبها و سبیلش را پاک میکرد و میگفت:» گلشیری استعداد خوبی است ولی زیادی میخواهد ادای فالکنر را در بیاورد!«. خاطرهای از او بنویسم...
انقلاب ایدئولوژیک ما زلزلهای بود میان همهٔ نیروهای سیاسی و همه را در بهت فروبرد که یعنی چی که یک زن آگاهانه به ملکیت مردش لگد بزند و خود خطبهٔ عقد خود را بخواند! تابوشکنی علیه یک دگم ارتجاعی بود. بعدازاین کفر عریان، مور و ملخ به زبان آمدند. حتی بسیاری از مارکسیستها شروع به درس دادن اخلاق و تذکر آیین عده و عْده به ما کردند. چند ماه بعد، ما به مناسبت سالگرد شهادت موسی خیابانی تظاهراتی داشتیم. دکتر ساعدی بیاعتنا به یاوهها، در تظاهرات ما در پاریس شرکت کرد.
بعد، آن زن نویسندهٔ تاریخ، هرچه از دهانش در آمده بود به ساعدی گفته بود. رفتم به دیدنش. بدری خانم دم در جلویم را گرفت و با گریه گفت یک کاری بکن! ساعدی ۴۸ ساعت است هیچی نخورده. رفتم روی کاناپه نشستم و ساعدی آمد. مثل برج زهر مار بود. هیچ نگفتم. بعد آمد روی زمین نشست. زانویم را گرفت و شروع کرد به گریه. من هم دیدم باید یک مقداری دیکتاتوری کنم! به او توپیدم که چه خبر است؟ خوب، گفته که گفته! تو باید خودت را به این روز بیندازی؟ زانویم را چنگ زد و سرش را روی آن گذاشت و گفت: دلم از این میسوزد که یک نفر سر پیری، شوهرش را ول کند و برود با یک پسر که سن پسرش را دارد، » زندگی آزاد» شروع کند، بعد بیاید به مجاهدین درس اخلاق بدهد! و اضافه کرد: این لومپنیسم روشنفکری است. بوسیدمش. بلند شد آخرین مصاحبهاش با مجله» سانسور شیپ «را آورد. نوشت:» تقدیم به نور چشم ملت ایران مسعود رجوی!«گفت ببر بده به مسعود! بعد نگاه پدرانهای به من کرد و گفت: مبادا جوابی بنویسیها!
وقتی نوشتهٔ ساعدی را به مسعود دادم، یک قلم نفیس و یک دست شمعدانی بسیار زیبا را داد و گفت ببر به دکتر بده! به ساعدی رساندم و معنایش را پرسیدم. گفت مسعود به من میگوید این شمعها را روشن کن و با این قلم بنویس! از او بسیار آموختم و خاطراتی دارم که جای دیگری نوشتهام.
داستان شاعر شدنم هم مقداری عجیب است. در خانواده پدری و مادریام اصلاً کسی شاعر نبود. تا کلاس سوم دبیرستان یعنی ۱۶ سالگی هم حتی یکبار هوس شاعر شدن به کلهام نزده بود.
یک روز داشتم از مدرسه میآمدم. باران گرفت و من خیس شدم. رفتم زیر درختی ایستادم. قطرههای باران به سر و لباسم میچکید. درست در همین لحظهٔ مقدس بود که فرشتهای نازل شد، من البته ندیدمش ولی من را شاعر کرد و رفت. به همین سادگی!
به لحاظ شعری هم مسیری را رفتم که از نیما آموختم. آموختم که مصرع شعرها نباید مساوی باشد. هنوز بعد از ۵۰ سال آشنایی با او، او را بهواقع پدر تلخ و عبوس شعری خودم میدانم. یا شاید پدربزرگ. چیزی شبیه ستارخان در عالم سیاست و انقلاب.
با شاملو بْتی را شکستم که عروض نام داشت. آموختم برای گفتن شعر، نیازی به این شعبده ندارم. شاملو بیش از همه به راز کلمه نزدیک بود. البته بیشتر از آن، آموختم که شاعر عصب حساس جامعه خودش است. نباید بیرگ و بیغیرت باشد.
وظیفهٔ شاعر کشف و یا خلق زبان است. از شاعران خارجی هم لورکا و محمود درویش برایم تمامی ندارند. از همولایتیها هم اگر بخواهم بگویم باید اول از همه یاد فروغ کنم. فروغ در ذهنیت مدرن شاعرانه حتی از شاملو هم جلوتر بود. یکی از بهترین معرفیهای موجز را از زبان شاعری خواندهام. بهواقع با نگاه کبوتر و دهان ماهی حرف میزد و چقدر زیباست که » عصمت در سینهاش مدی عظیم داشت».
اما نکته مهم این است که من هیچ اعتقادی به هنر حزبی ندارم. مخصوصاً حزبی همچون حزب کمونیست شوروی سابق و مول آن در خاک خودمان به نام حزب توده. حزبی که به قول ساعدی » حیوانی است که اگر نفسش به هر زمینی بخورد، هفت سال علف سبز نمیشود «. تجربهاش را هم نهتنها در ایران که در سرتاسر جهان داشتهایم. یکقلم روسیه را با داشتن غولهایی همچون تولستوی و چخوف و.... چنان» خشکاند «که بعد از شولوخوف دیگر نویسندهای که بتوانیم رویش حساب کنیم نداریم. و بولگاکف باید سه بار» مرشد و مارگریتا«یش را در شومینه بیندازد و ۱۸ سال بعد از اتمام آن، تازه بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی به چاپ برسد.
من فکر میکنم شعر یک مقولهٔ زبانی است. و زبان از ویژگیهای انسان است. به عبارتی شعر مخصوص انسان است. حتی بلبل هم با اینکه صوتی دلنواز دارد اما آوای او هرگز با چهچههٔ یک انسان در آوازی دلانگیز قابلمقایسه نیست. بنابراین شعر مقولهای انسانی ـ زبانی است. و انسان بهعنوان یک وجود آگاه نسبت به بیرون خود ـ یعنی جهان هستی ـ واکنش نشان میدهد. مقولهٔ تعهد به اینجا مربوط میشود. نه به شعر و ادبیات یا هر هنر دیگری. انسان نسبت به خود متعهد است، بنابراین اول اینکه ما شعر متعهد نداریم. شاعر متعهد داریم. دوم اینکه من به دو تعهد، و نه یک تعهد بیرونی، معتقدم.
در نقطهٔ مقابل کسانی هم هستند که قید تعهد بیرونی را میزنند و به یک تعهد صرف درونی و وجدانی متعهد میشوند. از این نقطه راه من از آنان جدا میشود. برای من مقولاتی مثل استثمار و قتلعام و شکنجه و آزادیکشیهای جباران، مقولههایی قابلتحمل نیستند.
نکته مهم این است که برفرض اگر انسانی پیدا شود هم تعهد درونی و هم بیرونی را قبول داشته باشد، آیا الزاماً شاعر هم میشود؟ مطلقاً! ً این انسان میتواند یک کنشگر سیاسی خوب باشد. یا حتی یک پزشک انساندوست و یا یک مهندس برجسته. اما برای شاعر شدن باید وارد مقولهٔ زبان شود. همانکه اول اشاره کردم. شعر مقولهیی انسانی ـ زبانی است.
اما من یک مجاهدم. یعنی مجاهدین را انتخاب کردهام. اینجا من تشکیلات را هووی ادبیات ندیدهام. یعنی یکطوری همان » وجدان متعهد»عمل میکند. من معتقدم که تشکیلات دستآورد بزرگی برای انسانها است. اما هنرمند معتقد به تشکیلات باید با« وجدان متعهد » و«تعهد زیبای درون«خود کار کند. دستوری و فرمایشی نیست. یک خلاقیت درونجوش است. و همینجا یک شهادت تاریخی بدهم؛ در تمام این سالها ـ که نزدیک به پنج دهه است ـ حتی یکبار از مسعود رجوی ندیدم که دستوری و فرمانی بیاید که اینطور بنویسم و یا آنطور و بقیه قضایا. مسعود با بقیه هم همینطور است.
سال ۶۸ من هم مثل سایر مجاهدین دیدم با داشتن زن و بچه نمیشود مبارزهٔ تمامعیار کرد. انتخاب کردیم و همه ـ از زن و مرد ـ طلاق دادیم. بر خود، طبیعیترین حق یک انسان را حرام کردیم تا بیشتر و بهتر مبارزه کنیم. بدکاری کردیم؟ نمیشد! نمیشد حرف از سرنگونی زد، بعد دست خانم و آقا و بچهها را گرفت و به عیش رفت. هرچند هم به لحاظ عاطفی، هم شخصی و هم از موضع سیاسی سخت بود ولی انتخابمان را کردیم. از حافظ آموخته بودیم که: » روندگان طریقت ره بلا سپرند».
این بدعت توسط یک سازمان مذهبی در برابر یک ارتجاع قهار مذهبی صورت گرفته است. و الآن ۳۰ سال است که هیچ مجاهدی نه زن دارد و نه شوهر. راه را هم باز گذاشتهایم که هرکس نمیخواهد و نمیکشد برود؛ ولی به ما تهمت «طلاقهای اجباری«زدند!
من مثل همهٔ مجاهدین از زن و مرد، در طلاقی که دادهایم جدی هستیم. یعنی که بعد از سال ۶۸ من دیگر همسری برای خودم ندارم. بههرحال الآن دخترم ۳۹ ساله است. ولی هیچگاه او را ندیدهام. یکبار تلفنی با او صحبت کردم. گریه کرد و گفت من به پدر نیاز داشتم. به او گفتم من هم به دختر نیاز داشتم؛ ولی این را چرا به من میگویی؟ برو به آخوندها بگو و از آنها بپرس که چرا آن بلاها را سر مادرت آورده و پدرت را اینهمه سال آواره کردهاند! وقتی به گریه ادامه داد، به او گفتم گور پدرت! گفت به پدر من فحش نده! گفتم تو تنها کسی هستی که میتوانم بگویم پدرسوخته! گور پدرت! حالا از او دورادور خبر دارم. بزرگشده و شوهر کرده. وزارت اطلاعات او را احضار و گفته بود پول و ویزا و بلیط هواپیمایت را میدهیم، بیا برو فرانسه پدرت را ببین. به او بگو ما کاری با تو نداریم! بعد دلشان برای « استعداد شعری» من سوخته بود! گفته بودند شعرهایت را خواندهایم؛ حیف است که این شعرها به دست مردم ایران نرسند! دخترم نپذیرفته بود.
چندی پیش عکس یک دختربچهٔ سوری را دیدم که در دریا غرقشده و جسدش روی شنها افتاده بود. آخرین جملهٔ یک دختربچهٔ دیگر این بود «وقتی در آن دنیا خدا را ببینم، همهچیز را خواهم گفت». برایش گریستم. شعری نوشتم و بیشتر و بیشتر فهمیدم تا آخوندها حاکمیت دارند این نمونهها فقط گوشههای کوچکی از تمامیت فاجعه است.
وطنم اینجا نیست!
من از زبانم و شعرم ربودهشدهام؛
و نمیخواهم لال بمیرم.
شعر من زبان من است،
شعر من، خانهٔ من است.
خانهام دور است
و اینجا وطن من نیست!
(از شعر « مرا بهنام وطنم اعدام کنید»)
من چه باید میکردم که بتوانم پاسخ وجدان متعهد خودم را میدادم؟ به اینهمه کودکان آواره که پدر و مادرشان اعدامشدهاند، چه میگفتم؟ بهجز پایداری بر راهی که تا همین الآن پیمودهام؟
اگر از من بپرسی لذتبخشترین احساس انسانی چیست؟ میگویم لذت احساس توانایی و شرکت در نجات یک انسان. این احساس، انسان را انسانتر میکند. من این تجربه را چه بهصورت جمعی در مجاهدین و چه بهصورت فردی و شخصی، بسیار آزمودهام.
و حالا من ۷۰ ساله هستم. هنوز ناگفتهٔ بسیار دارم. بی آنکه رازی باشند مدفون و ناگفتنی. این رابطه را با تجارتی یا توقعی آلوده نمیکنم. فقط یک درخواست دارم. مرا بشناس! تا خدای مرا بشناسی. ما را بشناس تا خدای ما را بشناسی! بعد با «تعهد زیبای درون» ت بنویس!
کاظم مصطفوی
۱۹ مهر ۱۳۹۹