اگرچه عرفان، همیشه عرفان است، و رازهای درک و شناخت و رهایی همیشه همان رازها هستند که بودند، اما حکایتهای عرفانی درگذر زمان، نو می شوند. این مجموعه، نگاهیست به عرفان کنونی جامعه و راهیان انقلاب مردمسالار کنونی، در نبرد با دجالان ستم پیشة کنونی.
محمد قرایی
عرفان خیابانی
منزل نخست: فراخوان
چو در مسجد ریا بر منبر آمد ز عرفان خیابانی سخن گو
چو زندانبان ردای دین به تن کرد تو از ایمان زندانی سخن گو
رمضان آمد و یار آمد
که «برخیز و پا به راه نه! که ماه ادراک است،
و ایمان را باید جامهای نو پوشاند»
گفتم به خانه درآ، تا به سخن شویم، در خلوتی به دور از اغیار
اما یار بانگ برداشت که: غیر، همانا در خودی توست. آنگاه که با خویش می نشینی،
سلوک عشق، نه در کنج خلوت جان است که در میانة میدان و جمع خلقان است
گفتم مگر نه آن که به خویش باید اندیشید؟
در ازدحام، چگونه درفردخویش توانیم نگریست؟
گفت: تو را درخویش نگریستن، ضرورتی نمی باید!. دیگران درتو خواهند نگریست،
و در آینة خویش، تو را به تو خواهند نمایاند.
گفتم مگر به بازار آیینه سازان روانیم؟
گفت : نه!… به میدان جانبازان!
عارفان حجره کشیدند به میدان اینک پر ز زاهد شده هر کوی و خیابان اینک
در حیرت مانده بودم که میانة میدان، چه جای عرفان است؟
و در هیاهوی خلق، چه جای تأمل در کیفیت ایمان؟ و از این سفر چه دریافتی خواهدم بود!؟.
که یار از رخساره حال مرا دریافته گفت:
دریافتن، درین راه ، همه درباختن است.
که هدف، رها کردن جان خویش نیست. آنگاه که خلقی پریش است
و حاصل از آن رَستن خلقی ست از زنجیرها
و چون پرسیدم که درنهایت این سفر، ما راچه حاصل خواهد بود
گفت: وصل جان به جانان! اینک برخیز که قطره سان به نهرهای خروشان خلق بپیوندیم.
منزل دوم: غلبه بر تردیدها و عزم سفر:
یار بر درگاه در انتظار بود
برای پیمودن راه
و من در تردید بودم که به راه باید شتافت یا نه؟
در پشت سر، نگاه مادر بود و مهر همخونان
و هرگاه با خویش عزم گام برداشتن می کردم
موجی از عاطفه مرا پس می کشید
زندگی می خواندم از یکسو به خویش زانطرف دردی مرا می راند پیش
و این کشیدنها و واکشیدنها لحظاتی سخت استمرار یافت. تا اشک و نگاه زنی محروم درخاطرم آمد، که از هیبت هیولای فقر می گریست.
و باران درگرفت، چنان که سرتاسر پیکر از آن تر شد.
گفتم این باران از کجا می بارد؟
بی که درآسمان ابری باشد؟
و یارپاسخ داد:
باران شرم است!.
ابرش از آسمان دیدة خلق وز قلوب ستمکشیدة خلق
در دم،
شوق همسفری، مرا در دل ا فتاد
و هم در دم، ندایی را شنیدم که مرا به نام می خواند
مرا با نام می خوانْد آشنایی که هان! ای آشنای ما؟ کجایی
به یار گفتم: هنوز عزم تمام نکرده و رخت سفر نپوشیده، چگونه نام مرا به همراهان داده ای؟
که مرا چون آشنایی می خوانند
گفت: ندایی از بیرون نیست.
از درون می رسد فراخوانی جاودانی ندای ایمانی
گفتم: سالهاست که با خویشم. و از درون خویش چنین ندا نشینده ام.
یار گفت: ندا همیشه بود. اما چون عزم سفر نمیکردی، راه شنیدن برگوش تو گشوده نمی گشت.
گفتم: آن چسان ندایی هست که همواره در طنین است
گفت: هم از بیرون هم ازدرون، از دل و دیده و از سنگ و کوه و در ودیوار در خروش است.
پرسیدم سنگ هم آوازی دردانگیز دارد؟
گفت: سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده برآن رنگی نیست.
ندیدی که چگونه خون از چشمان دختران خلق بر سنگ خیابان روانه شد؟
و بدین لحظه، باران شرم موجی عظیم شده بود که مرا از جای برکند. برخاستم و قامت افراشتم که به راه بشتابم.
قدقامت تو اینجاست ای قامت نشسته
برخاستی و اینک جانت ز بند رسته
***
منزل سوم: در حالات انتخاب
از همان دم که برخاستم، به یار نگریستم.یار آینه ای بود.
و حیرتا که سیما و قامت خویش را در آینه باز نشناختم.
من نه آن هستم که بودم آینه! گشته دیگر، تارو پودم. آینه!
من چه کردم تا چنین دیگر شدم؟ من یکی دیگر وجودم آینه!
قامتم آن قامت بنشسته نیست پشت من از بار خود بشکسته نیست
خود نمی دانم چه بر من رفته است آن ندا را تا شنودم آینه
سالها در خویش بی رنج و غمی پوچ و بی خود می غنودم آینه
اینک این من یک من دیگر شده این دگر کس، من نبودم آینه
راز این زیبا شدن برگو که چیست؟ چشم خود بر چه گشودم آینه؟
چنین در آواز خوانی بودم که از آینه آواز برخاست:
قاعدی بودی مجاهد گشته ای صاحب معنای عابدگشته ای
و در دم واژگانی بر آینه می رفت و صوتی ملکوتی در طنین بود که:
فضلالله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما!
به یار گفتم: مرا گفته بودی که اجری و پاداشی در این طریق نیست. و همة راه یکسره درباختن است و از دست دادن. چگونه است که هنوز به راه نیفتاده، تنها به یک لحظة انتخاب، چنین مرا اجرت شادی می دهند و لذت رهایی؟
یار گفت: آن که رنج برگزیند گنج بر چیند!
چون به نجات محرومان کمر بستی، فضیلت عاشقان یافتی، و عاشقان را رنج راه، حلاوت است. و نشنیده ای که:
بر بلاها شکر می گفت آن عزیز!
و هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش می دهند!
گفتم: معنای چنین چیزها که می گویی به نیکی در نمی یابم.
گفت: و حق همین است که در نمی یابی. چرا که:
این هنوز از نتایج سحراست. خود چه دانی چه در دل سفر است
رنجها هست و زخمها در راه که همه با حلاوت شکر است
***
منزل چهارم: رخت سفرو توشة راه
و یار در شتاب بود
که یاران شتافته اند و باید درخیز شد
که در دنبال نمانیم.
گفتم بگذار تا رخت سفر آماده سازم
یار گفت: اینجا رخت برکندن باید نه رخت پوشیدن
ندیدی عاشقان راه حج را که از خود رخت و پوشش می زدایند؟
گفتم مگر سفری در پیش نیست؟ سفر را رخت خاص باید وتوشة و زاد
گفت این سفر ایمان است و سفرایمان، پرواز است و پرواز را سبکبالی باید و سبکباری
هرچه داری ز خود فرو انداز تا بپرّی بلند در پرواز
به پرواز عرفان اگر پانهادن پر و بال باید ز خود وانهادن
گفتم پرواز را نیز پروبالی باید. و مرا پرو بالیم نیز نیست؟ گفت:
پروبال سفر عشق و شور است
مهلت اندک بود و یاران روانه. از اینرو
با تک پیراهنی برتن، و سبک پایپوشی
ازپی یاران روان شدم
و بسیار روانه گان دیدم همه به سیمای یار. آیینه صفت، و هرآینه را فریادی بود. و جوی های روان، کوی درکوی و خیابان درخیابان میرفت.
به یار گفتم: به راستی که رود خلقان یگانه و بی خویش، به طوافی می ماند. کعبه چیست این سفر را؟
یار گفت: آزادی و رهایی
گفتم این کعبة مسلمانان نیست که کعبة همة شریعتهاست. و هم آنان که خویش را بی شریعت می خوانند.
یار گفت: شریعت به لفظ و ظاهر و نام و شکل نیست.
و هر کس که پی آواز حقیقت می دود، و رهایی انسان را از زنجیرهای ستم می جوید، با این سیل خروشان هم قبله است.
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما یک صدا یک بین، یک اندیشیم ما
***
منزل پنجم: اولین سفر رمضانی
درگام نخست سفر
پاتیز کرده، خویش به یاران رساندم
در جمعی که چون جویی، به نهری می پیوست
و پرسش آغاز کردم که: که به کدام منزل روانه ایم
و نام مبحث نخستین این ایمان چیست؟
یار به فریاد آمد که:
سنگی از فریاد در چلة گلو گذار
که درس نخست این عشق، بیزاریست؟
گفتم چه میانه ایست بیزاری را با ایمان و عرفان
گفت: تا نگویی لا به الاّ کی رسی ؟
ابراهیم نیز تا به خدا رسد، اول بت را بینداخت
دراندیشه بودم که مگر زمانة بتها سپری نشده است. که یار در سخن آمد که:
بت را بنگر، بر در و دیوار بتخانه شده ست کوی و بازار
ظاهر همه ظاهر شریفان باطن همه گرگ و خوک وکفتار
چون در درودیوار شهر نگریستم، تصاویر شیوخی سپید موی آویخته یافتم. و در دم جوانی چون شیر بر دیواره فرا رفت و نمای آن شیخ فرو در کشید و مردمان در رسیده آتش درآن انداختند.
گفتم این که می بینم به سیمای جابران و ستم پیشگان نمی ماند که او را موی، سپید است و ردای دین بر تن دارد.
و یار خروشید که:
این همان فتنة زمانة ماست گرگ در پوستین چوپان است
از ریا و دَجَل، ببین کامروز کفر اندر لباس ایمان است.
جام ستم ریخته در کام خلق تیغ کشیده ست به اندام خلق
و در این حال بودیم که نهر به رود پیوسته یکصدا کلام «مرگ بر بیداد» شهر را فرا گرفت.
و گزمگان دجال، به رود خلایق هجوم آوردند.
خیابان داغ از فریاد و پیکار ز تیغ تیز جلادان خونخوار
یار گفت، اینک وقت جنگ وگریز است.
خون بود و خیابان همه پر اخگر آتش بی خُود و سپر، ما همه در کار و کشاکش
در همهمه و هیاهو چنان که در شتاب می دویدیم به یار گفتم: سفر عرفان و عبادت رمضان کجا شد؟ که این دویدن بر آتش است
یار گفت:
رمضان است و راه پیمودن پای بر ریگ داغ فرسودن
مگر معنای رَمَض نمی دانستی؟ که راه رفتن بر ریگ سوزان دشت است؟
***
منزل ششم: حزن و خوف راه
در سفری غریب با یاران
در صحنة خیابانها و میدانها می رفتیم
و اگر راست بخواهم گفت، مرا از مشاهدة خیل دژخیمان به هیاکل مهیب
خوفی در جان افتاد.
به یار نگریستم. یک گام پیشتر ازمن می خروشید و می تاخت
نگاهی درمن افکند وگفت: از ادراک و عرفان چیزی تو را حاصل شد؟
گفتم: چنین در می یابم که از رمضانهای پیشین
شورو حالی بیشترم هست.
گفت از آن روست که ایمان تو در عمل افتاده است.
گفتم مگر شرط ایمان عمل بوده؟
گفت: «من آمَنَ» بی پسوند «عَمل صالحاً» درکلام خدا نیابی!
گفتم از شور گفتی! اما ترسی نیز در این صحنههای پرهول بر من افتاده.
گفت: به پیشاپیش خود بنگر که همسفران با ترس چه میکنند
به پیش نگریستم: یاران خروشانی دیدم سنـگ بر کف، چون شیر در تاخت به دژخیمان. و چون نگاهشان می کردم صدایی درگوشم می پیچید
عض علی ناجذک، اَعرالله جمجمتک،
و چون به صفوف پیشین نظر کردم، حیرتی عظیم مرا درگرفت.
یار پرسید
ز چه حیرت نمودی؟
گفتم: زنانی می بینم پیشاپیش صفوف مردان!
گفت: اکنون شجاعتت افزونی گرفت ؟
گفتم: به غیرت آمدم که پیش تازم. اما راز این شجاعت چیست؟
گفت: بی چیزی؟
گفتم: بیچیزی چگونه راز شجاعت باشد؟
یارگفت: در خود نگر!
درخود نگریستم! و دیدم بسیار زنجیرها بر دست و پای دارم،
چنان که درهرگام، مرا واپس می کشند.
ویار گفت: هر زنجیر، آرزوییست وتمنایی!
تو خود دل بسته ای بر زندگانی چه نامی باشد و چه لقمه نانی
به هر چه دیده ای چنگی فکندی ندانستی! به خود بندی فکندی
کنون آن بندها، در دست و پایت نه بگذارند آزاد و رهایت
به هر گامی تمنایی کشد آه که من را میگذاری بر سر راه؟
گفتم فرصتی باید تا یکایک حلقه ها از خویش واگشایم و پشت سر گذارم.
یار گفت: به یکباره خویش را بجا گذار و بیا
گفتم: چگونه چنین کنم که صعب کاریست
ویار گفت:
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد به جان گر صحبت جانان برآید، رایگان باشد.
و باز به پیشاهنگان شیردل اشارتی کرد
زنی دیدم دلش را همچون سنگی به سوی خصم می ا ندازد.
در دم بارخوف و حزن از دلم سبک گشت. و صدایی در هوای خیابان می پیچید که:
فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عندَ رَبّهمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ {62}
***
منزل هفتم: در کیفیت یگانه شدن:
قطره ای بودم روان در قلب نهر همچو دشت از نهر ها پرگشته شهر
جویها در جویها می ریختند رودها با نهر می آمیختند
در دم رود روان خلق به سدی رسید و خلق بر سر بازار مزدحم گشت
یار گفت:
خصْم، آمد راه ما را سد کند تا دفاع از کاخ دیوو دد کند
پس از آن، غریوی از پیشتازان خیابان برآمد، چنانکه پیشانی رود کف آلود گردد
و امواج خلایق در هم پیچید، چنان که در ازدحام گم شدم
به دور افتادم از هر آشنایی همی گفتم هلا یارا! کجایی؟
جدا افتادم از یاران غمخوار جدا چون طی کنم این راه دشوار؟
یکی به حیرت در من نگریست که که را می جویی؟
گفتم: یاران آشنا را
گفت: مگر اینجا غریبی هست ؟
گفتم مرا یارانی بود که با هم از خانه بدر شدیم
و اکنون از ایشان جدا افتادم.
اطرافیان را از سخن من خنده بر چهر افتاد که:
جدایی چیست؟ معنا کن ببینیم! یکی تنها تو پیدا کن ببینیم!
گفتم مگر نه هر کس فردیست پیوند یافته با گروهی، در این جماعت بزرگ!؟
گفتند: ذره اینجا ذوب در خورشید شد جلوه ای از واژة توحید شد
قطره چو دررود شد، قطره نه، رود است آن واژه چو شد در غزل، شعر و سرود است آن
و چون به این سخن اندیشیدم، چهرة اطرافیان، همه به شکل یار دیدم.
و خلایق، همه فریاد یگانگی سر می دادند که « ما جمله با همیم درین رزم زندگی»
و چون خصم به تیغ و تیر یورش آورد،
دردم فریاد دعوتی برآمد از مادری، که بر درخانه ای ایستاده بود و میگفت:
بیا فرزند، کاینجا خانة توست تمام خانه ها کاشانة توست
و یاران همه به دل خانه ها درون میشدند.
گفتم، بی رخصت چنان به خانه ها در می شوند که گویی هم درآن خانه زاده شده اند.
در چنین تعلل و تردید بودم که تیری از سوی خصم بر بازویم نشست و خون روانه گشت.
بناچار به درون خانه شدم
و آنجا زخمیان دیدم چون خود،
و دراوج حیرت، مادر و خواهران خویش دیدم ، به پرستاری دختران و پسران خلق! چنان که فرزندان خویش را تیمار میکنند، در شستن و بستن جراحتها
در شگفتی شدم که این مادر من است!؟
لیک، دیگران نیز او را مادر خویش می خوانند
از آن گاهی که پا در ره نهادی دل از خویش و خودیها وا گشادی
پدر داری هزاران در همه کوی برادر باشدت بی حد به هر سوی
هر آن مادر بود مام تو ای یار هر آن خواهر بود همخون و غمخوار
و در این دم بود که یاران نخستین را بیافتم و باز در جمع آنان به رزم از خانه بدر شدیم.
***
منزل هشتم: خانمان و کسان:
در منزل هشتم، امواج رود پرخروش تر شد و خلقان به ضدخلقان، هجوم آوردند.
از هجوم موج شیران میگریخت فوج روبه ترس ترسان و زبون
شیر درخشم آمده غران به جنگ تا که سازد کاخ خوکان سرنگون
و صحنه های شیردلی چنان درخشان بود که موجی از فخر در جان بر می انگیخت
گفتم: سالها چنین خلق عاصی در خیابان ندیده بودم
یار گفت: مهلتی بر ظالمان گر می دهند فرصتی هست آن که دد رسواشود
چون که ظلم از حد گذشت، آنگه زخشم تیغ قهر ملتی پیدا شود
چنان که شور وشوق جوانان و دختران شیردل بدیدم
در من حسرتی افتاد و آهی از دلم سربر کشید.
یارگفت: اینجا شادیت را انتظار می کشیدم. که چنین دلیریها از جوانان شهر می بینی
گفتم: غمم این است که ایکاش خواهران من نیز در این پیکار می بودند
یار گفت: مگراینان کیانند؟
گفتم فرزندان مردم!
گفت: حجتت چیست؟
گفتم: مگرنه اینان هر یک از خاندانی دیگرند؟ من نیز از خانمانی دیگرم.
مگر شما را نیز هر یک خانمانی دیگر نیست!
آنان به آواز درآمدند به همسرایی که:
خانمان ما عشق است خاندان ما عشق است
خون جان ما عشق است هم جهان ما عشق است
زادگان عشق استیم زادگان ما عشق است
هم زمین ما عشق است واسمان ما عشق است
گفتم اینان را خون و خانواده دیگر نیست؟
یار گفت:
ما همه چون بر یکی ره می پریم خود نه ایم و هر یکی، یک دیگریم.
خانمان بر آب دادستیم تا پردة بیگانگی ها بر دریم
***
منزل نهم: برادری وهمخونی
درمنزل نهم،
چون جدال خیابانی، بین رود مردمان و سد مزدوران شدت گرفت.
من با یاران گامی پیش گذاشتم تا به صفوف پیشین قیام.
در دم یکی بدیدم، در بحبوحة جنگ و آتش و خون
که چشمها پر از آب، برگوشه ای نشسته زار میگرید.
گفتیم از چه میگریی؟
گفت: برادرم را در صف گماشتگان ستم دیدم. و شرم مرا درگرفت. گفتم کاش چنین برادری نمی داشتم!
در این حال،
من که از توحید اندکی چشیده بودم پیش رفته بدو گفتم:
بهر تو، جلاد مردم، گرچه همخون تو باشد. یک برادر نیست!
او تبرداریست، از خیل شقاوت پیشگان و قاتلانت پست تر/
خویش تو، همکیش تو، آن مرد آن زن، آن شهید غرقه در خون است.
آن که فریاد آزادی کشیده
روی سطح هر خیابان در دل شهر بپابرخاسته،
در خون تپیده!»
لیک این حرفها در وی اثر نکرده، همچنان از آن کس که خون مادر وی در رگ دارد، اما خون خلق می ریزد در رنج و بیزاری ننگ بود!
مردم همه بر گرد وی جمع آمدند تا او را از این حال بدر آورند، یکی به صدا درآمد که:
خواهرم را می شناسی؟
خواهر من آن ندایی بود
کاو به تیر خصم مردم، درخیابان کشته شد.
خواهرتو، آن اسیر بیگناهی بود. که درون گور جمعی/ دفن شد در خاورانها./
مادرتو، آن زن مظلوم بی کس بود. که زیر خودرو جلاد در خون خفت. /
و خلایق درجمله در فریاد آمدند که:
خانوادة ما، آن شهیدانند
که درون دخمة کهریزک از شلاق بیجان گشته اند.
مادران ما همان شیران بی ترسند
که به پیش خصم تا دندان مسلح، در اوین فریاد یا زینب زدند/
و چون چنین سخنان از یکایک خلق برآمد. مرد برخاست. واشکها از گونه می سترد و پیش می تاخت به سوی دشمن و گفتند چنان که پیش میرفت ترانه ای می خواند چنین:
پدرانم مردند
در غم دربه دری
مادرانم با تلخی رنج، افسردند.
پدرانم را
کشتند در زندانها
کودکانی دارم
در خیابانهای بستة بغض
کودکانی دارم ژنده
خواهرانی دارم!
مهربان تر از قوس و قزح
خواهران شمشیرند
و برادرهایم
شیر تر از توفش رعد»
یار می رفت و طنینی ملکوتی درآسمان شهر به گوش می رسید که:
«وَ لَقَدْ شَهدَنَا فی عَسْکَرنَا هَذَا أَقْوَامٌ فی أَصْلَاب الرّجَال وَ أَرْحَام النّسَاء سَیَرْعَفُ بهمُ الزَّمَانُ وَ یَقْوَی بهمُ الْإیمَانُ » نهج البلاغه.
***
منزل: از آوازهای عشق
در منزل دهم، بر صحن خیابانها به پیش می رفتیم پاکوبان و دست افشان. و یاران همه در عشق میهن سرود می خواندند. و طنین سرود آنان همه کویها و میادین فرا گرفته بود.
و سرود آنان از دوست داشتن بود. و هجاهای آن چنین موج میگرفت که:
«ز بس که دوست دارمت» وطن وطن وطن وطن !
ببین که در جدایی ات ز غصه آب می شوم
ز بس که دوست دارمت به ظلمت شبان تو شبآفتاب می شوم
شیرزنی دیدم که از شوق عشق به آب و خاک گریان شده می خواند که:
وطن وطن وطن وطن!
برای دیدگان تو تموج خروش آب به هر سراب می شوم
و همچنان که می رفتیم، بر راه، شهیدی دیدم. خون از سرش بر صحنة خیابان روان گشته و که جان به جان آفرین تسلیم کرده. اما لبانش می جنبید که:
وطن وطن وطن وطن!
اگر که تشنه یابمت برای کام خشک تو خُم شراب می شوم
و در دم دیدم که سیماهای یاران با هر کلام شیداوار گلگون می شود.
فقط بگو! فقط بخواه! که هرچه خواستی زمن برآن جواب می شوم
اگر تو خسته جان شوی، برای چشمهای تو کتاب خواب می شوم
و پیرزنی که چون جوانان، بی خستگی راه می پیمود می خواند که:
اگر کدر شوم ز غم تو را چو یاد آورم زلال و ناب می شوم
طراوت از تو یافتم ببین به پیرسالگی پر از شباب می شوم
و چون نیک گوش می دادم، همة این سرودها در پیوند با یکدیگر به یک کلام تبدیل می شد به این عبارت که:
حزین اگر ببینمت قیام می کند دلم پر انقلاب می شوم
به یار گفتم این شور میهنی را چه نام است؟
گفت عشق!
پرسیدم عشق به معبود و محبوب عشق است یا خاک را دوست داشتن نیز عشق است؟
گفت: تا پای بر خاکی رها نداری و زندگیی بی زنجیر نمی کنی، چگونه عشقی در دلت می تواند در وجود آید؟
عشق درجان اسیران عشق نیست
تنی که خفت تسلیم پیش ظلم کشد چگونه از شرف عشق بهره ور گردد
نخست یوغ ز گردن به همتی بردار پس آنگه عشق به جان تو شعله ور گردد
گفتم: تا کنون قصه از عشق بسیار خوانده بودم، اما عشق به میهن و خاک را در جرگة انواع عشق نمی دانستم.
یار گفت: انسان رها، بر خاک رها، بر پای می تواند ایستاد.
در آن وطن که سموم ستم وزان باشد نسیم عشق چسان اندر آن چمن افتد
گفتم یعنی عشق بی آزادی عشق نیست؟
یار گفت: نه عشق بی آزادی عشق است نه دین، دین.
و یار را هنوز قصد پاسخ بود که گروه مزدوران ستم بر جمع ما یورش آوردند و جای سخن باقی نماند.