مرضیه از زبان مرضیه
اولین دیدار
«عصر روز چهارشنبه ۲۶مرداد۱۳۷۳، خانم مرضیه، پرسابقه ترین و مشهورترین خوانندهٌ ایران، که چند هفته پیش ایران را ترک کرده است، با رئیسجمهور برگزیدهٌ مقاومت، خانم مریم رجوی، در اقامتگاه ایشان در اورسوراواز دیدار کرد.
در آغاز این دیدار، رئیسجمهور مریم رجوی به خانم مرضیه خوشامد گفت و با ابراز خوشوقتی بسیار از اینکه "بانوی بزرگ آواز و موسیقی ایرانی" را در کنار مقاومت می بیند، گفت: "شما گوهر بی همتا یا بهتر بگویم گنجینه یی سرشار از زیباییها و ارزشهای هنر میهن ما هستید که طی چند دههٌ اخیر با صدای زیبایتان نوازشگر جان و روح دهها میلیون ایرانی بوده اید؛ صدایی گرم و دلنشین و شفاف که از دل شما برخاسته و در سراسر کشور بر دل مردم ایران نشسته و با علایق و عواطف و احساساتشان پیوند خورده است. بسیار خوشحالم که اکنون، پس از ۱۵سال تحمل رنج و تلخی در حاکمیت استبداد مخوف مذهبی، شما را به سلامت و با سرزندگی همیشگیتان در خانوادهٌ مقاومت و در کنار آگاه ترین و فداکارترین فرزندان ایرانزمین یعنی رزمندگان و فعالان پاکباز مقاومت ایران می بینم. وقتی صدای شما را پس از این ۱۵ سال شنیدم، دیدم همان صداست و خدا را شکر کردم که "شیشه را در بغل سنگ" نگه داشته است. یعنی طی ۱۵سال گوهری مثل شما در کنار سنگی به سیاهی حاکمیت خمینی به سلامت مانده و حالا خیلی خوشحالم که سرمایه یی مثل شما را که باعث غرور ملی ماست، داریم. صدای شما هدیه یی است بسیار ارزنده برای مردم ایران و هنرمندان ایران..."».
«در پاسخ به خوشامدگویی رئیسجمهور مریم رجوی، خانم مرضیه با ابراز امتنان از سخنان ایشان، دیدار با رئیسجمهور برگزیدهٌ مقاومت را شانس بزرگی برای خود دانست و گفت: "بسیار خوشحالم که در کنار شما هستم. خیلیها آرزوی دیدار شما را دارند. امیدوارم هر روز از روز دیگر موفق تر باشید و به هدفتان نزدیکتر شوید. و این آرزوی همهٌ ایرانیان است. در صحنههای همین جشن همبستگی اخیر (شب 30تیرماه1373) دیدم که مردم سراپای وجودشان مالامال از عشق شماست. من همهٌ صحنهها را بهدقت دیدم و مشاهده کردم که همه از پیر و جوان با چه شور و شوقی نام شما را فریاد می زدند.
از این همه بزرگواری شما تشکر می کنم و از خداوند سلامت و سعادت برا ی شما و آقای مسعود رجوی را خواستارم. شما مشوّق و راهنمای همه هستید. من باید به این حقیقت اذعان کنم که وقتی صحنهٌ مراسم بزرگ 30خرداد سال 64 و انتخاب و تصمیمگیری خطیر شما را دیدم و مشاهده کردم که شما در حضور آن جمعیت انبوه، خودتان خطبهٌ عقد را خواندید، شهامت و آزادگی شما برایم بسیار تکان دهنده و اعجاب آور بود. دوران زندگی من که خیلی کم است، فکر نمی کنم که در همهٌ تاریخ و در طول چند هزار سال هم هیچ زنی از چنین شهامت و قدرت معنوی برخوردار بوده باشد. من به شما تبریک می گویم به خاطر همهٌ کارهای بزرگی که برای رهایی مردم ایران و بهخصوص زنان ستمدیدهٌ ایران به آن دست زده اید. و من از توصیف اهمیت آنها عاجزم. شخصیت والای شما هر انسان آزاده یی را تحت تأثیر قرار می دهد. احترام و محبتی که شما نثار هنرمندان میهنمان، که زبان گویای عواطف مردم هستند، کرده اید و آنها را بسیار بالا برده اید برای من خیلی جای خوشوقتی است. آن چه ما هنرمندان می خواهیم، همین عواطف محبت آمیز است».
«رئیسجمهور مریم رجوی با تشکر از خانم مرضیه خطاب به وی افزود: "واقعیت این است که صدای شما نزدیک به 50سال است حرف دل مردم ایران را بیان می کند؛ مردمی که تحت سلطهٌ منفورترین دیکتاتوری دوران معاصر قرار دارند ولی قهرمانانه مقاومت می کنند، شهید می دهند و شکنجه می شوند و مقاومتی با این عظمت و شکوه و با عرض و طول مقاومت ایران، یعنی شورای ملی مقاومت و ارتش آزادیبخش ملی،را در دامن خود پرورانده اند. ولی به خاطر شدّت استبداد خمینی و رژیمش جای هنر و هنرمندان ایران در کنار این مقاومت و مردمشان خالی بود. چرا که هنر و فرهنگ و تمدن ایران، با آن سابقه و عظمت و سرشاری نمی تواند جایگاه خود را در کنار مقاومت نداشته باشد. امّا خوشبختانه، در دورهٌ اعتلا و پیشرفت مقاومت با حضور چهره های برجسته و مشهور هنر ایران، این کمبود جبران می شود. و حالا با خوشوقتی می توانم بگویم که در این زمینه هم مقاومت ایران به اوج رسید و با حضور شما، بانوی ممتاز و والای هنر ایران را در کنار خود یافته است... با وجود شما من می توانم بگویم که، بله زن هنرمند برجسته یی مثل شما را داریم که هم صلابت و شخصیت والای خودش را دارد و هم این کارنامهٌ درخشان هنری را. چرا که شما توانسته اید به عنوان یک زن هنرمند هر مانعی را کنار بزنید و با صلابت و شجاعت راه خودتان را باز کنید.
فکر می کنم که در این دوران دفاع فعّال شما از هنر واقعی در مقابل ابتذال هنر و موسیقی، ارج و شأن هنر و غرور ملی ما را بالا می برد. و این راهی است که شما 50سال همهٌ زندگی خودتان را وقف آن کرده اید. شما هم یک زن آزاده هستید و هم یک هنرمند بزرگ که 15 سال است از هر دو لحاظ تحت ستم این رژیم اهریمنی قرار دارید. 15سال است نگذاشته اند بخوانید و صدایی را که در واقع صدای هر ایرانی است به بند کشیده اند؛ صدایی که (آن طور که شنیده ام، بیش از 1000ترانه و آواز خوانده اید) همهٌ مردم ایران، همهٌ خانوادهٌ مقاومت و همهٌ رزمندگان ارتش آزادی روزها و روزها را با آن گذرانده اند و از هر کدام از این ترانه ها خاطره ها دارند.
بله، خانم مرضیه، شما به عنوان امکلثوم ایران،در قلهٌ هنر ایران، به یاری مقاومت شکوهمند مردمی برخاسته اید و به این ترتیب هنر و هنرمندان ایرانی را سرفراز کردید. آنها به شما پشتگرم هستند و به شما افتخار می کنند.
فکر می کنم این بار وقتی ستونهای ارتش آزادیبخش حرکت می کند، رزمندگان پرشور آزادی، که همه عاشق زندگی و شکوفایی هستند، آوای دلنشین شما و پشتیبانی و حمایت شما را هم به همراه دارند... جای هیچ شکی در پیروزی قطعی مردم و مقاومت ایران نیست. با سرنگونی رژیم ضدایرانی و فرهنگ کش آخوندی و برقراری آزادی و حاکمیت مردمی، فرهنگ و هنر ایران به اوج شکوفایی خواهد رسید، و ایران را مهد اعتلا و پیشرفت فرهنگ و هنر خواهد کرد».
«خانم مرضیه در پایان و در پاسخ به سخنان رئیسجمهور مقاومت افزود: "من تردید ندارم، دوران سیاه حکومت آخوندها در سرزمین باستانی و فرهنگ پرور ایران با مبارزات رزمندگان ارتش آزادیبخش ملی و مقاومت ایران و تلاشهای شبانه روزی شما در مقام ریاستجمهوری برگزیدهٌ این مقاومت، پایان خواهد یافت و ایران روزگاری نو را در هوای آزادی آغاز خواهد کرد. من با این اعتقاد و اعتماد همراه با شما هستم و بسیار خوشحال و سرفرازم که در کنار شما می باشم».
(هفته نامه «ایران زمین، شماره13، 27مرداد1373 ـ 18اوت 1994)
خاطره انگیزترین کنسرتهای من
«... خاطره انگیزترین کنسرتهای من، آنهایی بودند که ... در بین فرزندان و دخترها و پسرهای نازنین خودم در ارتش آزادیبخش اجرا کردم، مخصوصاً آن کنسرتی که آقای مسعود رجوی در آن شرکت داشتند و ساعتها نشستند و در کنار رزمنده ها کنسرت را دنبال کردند. یادم می آید که پس از آخرین کنسرتی که در آن جا اجرا کردم و هزاران زن و مرد از رزمندگان در آن شرکت داشتند، یکی از هنرمندان همراهم آمد و گفت که امشب از تمام شبها خیلی بهتر خواندی. من آن وقت به او نگفتم، ولی حالا برای شما می گویم که چرا آن طور شد. روی سن بودم و تازه ترانه اول را شروع کرده بودم که یک مرتبه نگاهم متوجه جلو شد. چون من موقع خواندن، همه چیز را فراموش می کنم. یک مرتبه متوجه شدم که هزاران نفر از جوانهای مملکت، درحالی که پرچمهای ایران را به دست دارند، دارند با چه دقّتی گوش می دهند. یک مرتبه نمی دانم چطور شد که به یادم افتاد که اینها چندی دیگر باید روانه جنگی بشوند که مقدّرات مملکت ما را تغییر خواهد داد و ممکن است که من خیلیها را نبینم. البته من امید دارم به لطف حضرت حق، خون از دماغ کسی نیاید و این مملکت چنان بر سر آخوندها بریزد که ندانند از کدام سوراخ فرار کنند، ولی در هرحال آن قدر حس و حال عجیبی پیدا کردم که تمام توانم را سعی کردم به کار بگیرم و برایشان بخوانم. و خواندم. در هرحال من آرزو دارم که روزی برسد که تک تک این زنها و مردهای واقعاً انسان را در میان مردم ایران زنده و قبراق ببینم و در آن جا بهترین کنسرتم را اجرا بکنم...»
آشنایی با مقاومت
«... دعوتی شده بود از من از طرف بی.بی.سی، و در رابطه با کارهای هنریم. برنامه یی داشتم، پانزده جلسه می بایست در رابطه با کار هنریم صحبت می کردم. راهی سفر شدم و از تصادف روزگار برخوردم به یکی از دوستان قدیمی. به من گفت می آیی با من برویم به پاریس؟ می خواستم به مسافرت دیگری بروم. گفتم چرا که نه، ولی باید کارم تمام بشود. در هرحال قسمت شد، این بیت به یادم آمد که حافظ می فرماید:
هزار نقش برآرد زمانه و نبُوَد
یکی چنانکه در آیینه تصوّر ماست
چون من اصلاً برای کار دیگری آمده بودم. پیش آمد. آمدم که خوشبختانه برخوردم به ... کسانی که ... هیچ انتظارش را نداشتم. ولی بسیار بسیار خوشحال شدم که این آدمها ـ آدمهایی که تعجّب کردم وقتی بیشتر با آنها آشنا شدم ـ را دیدم. دیدم یک خانواده یی، جمعیتی پر از وفا، صفا، مهربانی، راستی، صمیمیت، درستی و پاکیزگی است. اول من فکر کردم خواب می بینم. گفتم مگر ممکن است هنوز آدمهای خوب توی دنیا وجود داشته باشند. بعد با خودم گفتم من، زنی با این همه تجربه زندگی، چه خوابی دارم می بینم؟ این یک حقیقتی است...»
«من، در شب اولی که موزیسینها[ی هوادار مقاومت] را دیدم، ساعتها نشستیم و با هم حرف زدیم ... فردای آن شب با هم بیرون رفتیم، ساعتها حرف زدیم. به هرحال بعد ...در فرصتهای دیگر، من برخوردهای بیشتری پیدا کردم. مقداری با کاری که ارتش آزادیبخش انجام داده بیشتر آشنا شدم تا رسید به این که من دانستم این همه زن و مرد رشید، پرورده زنی هستند که به اینها امید و ایمان داده است. من حیرت کردم، و بعد خواستم چیزهای بیشتری بدانم. البته تا آن وقت از حالات و رفتار موزیسینهایی که واقعاً برایم عجیب بودند و هریک نه فقط استادی تمام و کمال در رشته خودشان بودند و دارای مدارج بالای علمی بودند، در اقتصـاد، در کامپیوتر و مکانیک از دانشگاههای ایران و آمریکا و انگلیس، بلکه هریک در چندین و چند عملیات نظامی شرکت کرده بودند و بارها تا پای مرگ جلو رفته بودند. حیرت که چه عرض بکنم، حیرتها کرده بودم، ولی وقتی کنجکاو شدم که درباره این زن یعنی خانم مریم رجوی بدانم، فیلمی دیدم از مراسمی که این خانم، که ارتشی را به وجودآورده، در مراسمی خودش خطبه عقد را خواند. ممکن است خیلیها، خیلی فکرها بکنند، ولی داستان چیز دیگری است. هزاران سال گذشته و زن حق نفس کشیدن نداشته، حالا چه برسد به اینکه زنی جرأت بکند خودش خطبه عقد بخواند! من فکر کردم خواب می بینم، منی که مدتها در ایران شاهد بودم که چه بر سر زن آورده اند، و معذرت می خواهم، ولی زن را از گوسفند و حیوان بی ارزش تر کرده اند، توی سرش میزنند، سنگسارش می کنند، حق نفس کشیدن برایش نگذاشته اند، حالا این طرف زنی هست که این طور است، و آن هم نه از سر شوخی و تفنّن و این حرفها، سالها رنج و زحمت کشیده، ارتشی ساخته که من خودم رفتم و دیدم و از تک تک این رزمنده ها شنیدم که اگر خانم مریم رجوی نبود، آنها هم هر یکیشان در گوشه یی بودند و مشغول زندگی معمولشان. باید رفت و دید و این حرفها را، نه از یکی دو نفر، از هزارها نفر شنید که از صبح تا شب دارند واقعاً در محیطی خیلی خیلی سخت زحمت می کشند. من که رفته بودم، هوا گرمایش شکسته بود، ولی هنوز پنجاه درجه گرما داشت. با یک پیراهن و شلوار نظامی و کفش و نان و میوه و سبزی و غذاهای خیلی کم از صبح تا شب کار می کنند. در هرحال این را که دیدم، گفتم باید بیایم و این خانواده مقاومت و این خانم را ببینم. و آمدم و آمدم و آمدم، خودم قبول کردم، خودم پیشنهاد کردم و خودم استقبال کردم. با اینکه اول نپذیرفته بودم، گفتم من می خواهم بیایم و با شما همکاری کنم، آیا شما مرا قبول میکنید؟ خوشبختانه با رضا و رغبت و عشق فراوان من هم در خانوادهٌ مقاومت، در شورای ملی مقاومت و مجاهدین و سایر دوستان فراوانی که این روزها در میان آنها هستم، پذیرفته شدم. فکر می کنم که تقدیر بود و چه تقدیر خوبی. خُب، تقدیر که نباید همیشه بد باشد؟ خیلی وقتها هم خوب است، به شرطی که خود آدم هم تقدیر را بشناسد و به طرفش برود...»
«... ملاها تا باخبر شدند، دیدند مرغ از قفس پریده. فکر می کنم به همین دلیل رفتند به سراغ دخترم [هنگامه امینی]... من به هیچ کس نگفته بودم. دلیلش هم خیلی ساده است. آنها، چه دخترم و چه سایر نزدیکانم، به دلیل علاقه شدید به من و این که دوری فیزیکی من برای آنها بسیار مشکل بود، اگر می دانستند سعی می کردند بر عاطفه من تأثیر بگذارند. و من هم اطمینان نداشتم که بتوانم در برابر عاطفه ام مقاومتی بکنم. به همین دلیل بدون خبر رفتم که "چندی هم ره صحرا بگیرم". خُب، این، سر و صدایی به پا کرد. گفتند که چه بکنند، رفتند و دخترم را گرفتند، دختری که دخترش را هم عروس کرده و صاحب داماد است. اهل سیاست نیست و تمام عشق و علاقه اش رشته هنریش است، و هیچ گناهی ندارد جز این که با من ربط و ارتباط خونی دارد. حکایت این قضیه حکایت دزدی است که نصف شب وارد خانه یی شد و هر جایی را که گشت چیزی پیدا نکرد که با خودش ببرد، آخرش عصبانی شد و رفت سراغ دفتر مشق بچه دبستانی صاحبخانه، و تمام مشقهای او را خط زد تا دق دلش را دربیاورد! حالا آنها هم دستشان به جایی بند نشده، رفته اند دنبال خط زدن مشقها...
بهقول حضرت مولانا
منم آن مست دُهل زن، که شدم مست به میدان
دُهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
... در هرحال من آدم مستقلی هستم، تا به حال به حرف کسی گوش نکرده ام و آن کاری را کردهام که خودم تصمیم گرفته ام. بعد از این هم، این چهل، پنجاه سال ناقابلی که از زندگی مانده به لطف حضرت حق همین کار را خواهیم کرد...»
«... سرانجام سکوت شکست. و از این به بعد هم، کار من شکستن سکوت است. کار من خواندن است و به همین علت هم تمرین و آموزشی را شروع کرده ام که درست مثل سی چهل سال پیش است، گاهی تا روزی دوازده ساعت، چهارده ساعت، کار میکنم... من به تقدیر و سرنوشت اعتقاد دارم. روزگاری بود که در یک غروب پاییزی صدای پیانو زن پدرم و چند رباعی خیام، مرا به دنیایی دیگر برد و باعث شد که به طرف دنیای موسیقی و آواز بروم. روزگار دیگری یک سفر باعث شد که من بیایم به دنیای مقاومت و آدمهای جدیدی را ببینم، آدمهایی که درواقع تا به حال ندیده بودم. و این حیرت و تعجّب مرا برانگیخت، چون در این وانفسای روزگار، که هر کسی زیر بار و کار زندگی به دنبال کار خودش است، یک جمعیت عظیمی، نه یکی و نه دوتا، از مرد و زن و جوان و پیر، آمده اند به دنبال آزادی مملکت و مردمشان و از هرچیزی که داشتهاند گذشته اند. خُب این خیلی توجه مرا جلب کرد و حالا هم که خودم جزء این مقاومت هستم، هرروز متوجه نکات تازه تری می شوم...»
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره 36، 6بهمن1373).
اولین کنسرت
«...من وقتی آمدم و آن چه را که می بایست درک و فهم بکنم فهمیدم، تصمیم خودم را گرفتم که از این مقاومت، از این جوانها و زنها و مردها و افرادی که صفا و صمیمیت و ازخودگذشتگی آنها مرا حیرت زده کرد، حمایت بکنم. واقعاً فکر نمی کردم در روزگار بد ما، آدمهایی باشند که این قدر خوی انسانی داشته باشند. به همین خاطر هم بود که با این که خیلی از دوستان می گفتند اولین کنسرتم را در پاریس یا لندن برگزار کنم، گفتم نه، اول باید بروم و برای آنهایی که در ارتش آزادیبخش دارند می جنگند، دارند غم و غصه یک ملت را می خورند، آواز بخوانم. مخصوصاً باید خدمت شما عرض کنم که خیلی مشتاق و کنجکاو شده بودم آقای مسعود رجوی را ببینم. چون از یک طرف می دیدم که عده یی دائم با او دشمنی می کنند، مخصوصاً خود آخوندها؛ و از یک طرف این مرد آمده یک کسانی را آموزش داده و تربیت کرده که پر از انسانیت هستند. رفتم و دیدم، و ... اولین کنسرت خودم را در حضور ایشان و صدها زن و مرد ارتش آزادیبخش اجرا کردم. کنسرت که تمام شد ایشان آمدند روی سن و، نه این که به خاطر بنده، به خاطر احترام به هنرمندان این مملکت، عضویت افتخاری مرا در شورای ملی مقاومت اعلام کردند. راستش من خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. گفتم: آقا، چرا افتخاری؟ من می خواهم عضو رسمی شورای ملی مقاومت باشم ، چرا که من شک و تردیدی که نداشتم، اگر داشتم که خانه و کاشانه ام را ول نمی کردم. ایشان در حقیقت می گفتند ما می خواهیم افتخار بکنیم که مرضیه، در این مرحله و دوره از عمرش، آمده تا به مقاومت کمک بکند و بنده عرض کردم که می خواهم عضو رسمی باشم؛ یعنی من باشم که افتخار بکنم به کمک این مردم و مملکت آمده ام...
در هر حال ”من نمیگویم سمندر باش یا پروانه باش“، اما، ”چون به فکر سوختن افتاده ای جانانه باش“. آدم یا انتخاب نمی کند، یا وقتی انتخاب کرد، علی القاعده می داند که دارد چه می کند...
به قول معروف من آردم را بیخته ام و اَلکم را آویخته ام. یعنی کار خودم را کردهام و خوب هم می دانم که زحمت من نه به هدر رفته و نه خواهد رفت. و کسانی که واقعاً اهل هنر باشند و دلشان بهخاطر هنر بسوزد، مرا دوست خواهند داشت، یعنی کار مرا. تازه بنده که نیامده ام در هنر و آواز خودم تغییری بدهم. مرضیه، همان مرضیه است. باز هم شیدا و عارف و رهی و معینی و ترقی و نیرّسینا و کسان دیگر را در ماهور و ابوعطا و دشتی و اصفهان و با نوای سازهای ایرانی می خواند. البته هر وقت لازم باشد، از درد و غصه مردم هم می خوانم. پس ملاحظه می کنید که بنده نیامده ام که هنرم را عوض بکنم و جور دیگری بشوم. امّا در این وضعیت بد مملکت ما، با این آخوندها، چرا من باید حرف آن افراد معدودی را گوش بدهم که می خواهند به من بگویند حق نداری خودت راه و رسمی را که دوست داری انتخاب بکنی؟ من که صغیر نیستم! در خاطرم هست که، فکر کنم حدود بیست، بیست و دو سه سال قبل، خبرنگار مجله "جوانان" با بنده مصاحبه یی داشت که الآن هم در میان مجلّاتم، آن مصاحبه را دارم. صبحی بود و آمد و با من صبحانه یی صرف کرد و سؤالها و جوابهایش را کرد و شنید. آن وقت از من پرسید که آیا در سیاست مملکت دخالت می کنی؟ گفتم اگر لازم باشد، بله. حالا فکر می کنم وقتش رسیده. در این حال و اوضاع، وضع مملکت ما عجیب و غریب شده، به گمانم که این از شعرهای آقای احمد شاملو است که در جایی خواندم که «قُبح از قباحت رخت بر بسته». وضع واقعاً این طوری است در مملکت، زنها را می گیرند زیر سنگ، به بدترین وضعیت می کشند. حق نداری لباسی را که می خواهی بپوشی. این قدر یک عده می دزدند که دختر ده دوازده ساله مجبور است برود خودفروشی بکند. خودفروشی که درست نیست، تن فروشی باید بکند. در کجای دنیا این طوری است؟ دست و پا می برند. حرف بزنی، یا زندان است یا می بندند به تیر و تفنگ. چقدر جوان را کشتند! از خانه بیرون میروی، می بینی نکبت و کثافت همه جا را پر کرده. به جای موسیقی، شب و روز عزاداری و تابوت چرخانی است. آدم گاهی دلش از زنده بودن به هم می خورد، اصلاً از این که اسمش آدمیزاد است ولی باید بدتر از حیوان زندگی کند، از خودش بدش می آید. حالا، با این وضعیت، هنرمند چه گناهی کرده که نباید حرف سیاسی بزند؟ که یک عده بدشان می آید؟ به هرحال یک عده بدشان می آید، بیاید، خیلیها هم از این کار هنرمند خوششان می آید. آن گوشه کتابخانه من، دو دفتر بزرگ حرفهای آخوندها و کسانی است که مرا طعن و لعن کرده اند. بریده روزنامه هاست که هر روز می خوانم. کنار آن ده دوازده کلاسور پر از نامه هایی است که از چهار طرف دنیا و ایران برای من آمده و هر روز هم می آید، که نوشته اند چقدر خوشحالند از این که من آمده ام از درد دل مردم حرف بزنم. من همه اینها را نگه می دارم. اینها مرا خیلی خوشحال می کند...»
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره 37، 13بهمن1373).
پاسخ حرفهای مخالفان
«... حرفهایی که مخالفان بنده می زنند، واقعاً باعث خنده است. مثلاً ... آخوندها اول نوشتند که مرضیه، که در دوره طاغوت باعث گمراهی جوانها و مردها و زنها بود، آمده به مجاهدین پیوسته. یعنی بنده جوانها را گمراه می کردم و هر که گمراه بوده، پیرو بنده بوده. من وقتی این را خواندم، به یکی از دوستان خودم گفتم اگر گمراه شده ها پیرو بنده بودند که آقایان خامنه ای و رفسنجانی می بایست از دوستان بنده باشند! شما فکر می کنید در این مملکت از اینها کسی گمراه تر هست؟ من که به نظرم نمی رسد. بعد آمدند و نوشتند که بنده فریب مجاهدین را خوردم و به شورای ملی مقاومت پیوستم. باز به خاطرم رسید که چطور شد؟ من که خودم همه را گمراه می کردم، فریب خورده ام؟! مگر می شود؟ یا چقدر نوشتند و گفتند که مرضیه به خاطر مال و منال دنیوی آمده و پیوسته به مقاومت. من که بیست و چند سال است، رو به درویشی کرده ام که گفتهاند:
در این بازار اگر سودی است از درویش خرسند است
خدایا مُنعمم گردان به درویشیّ و خرسندی
اما اگر حکایت حکایت پول بود و خیالات عبث اینها، من در سال 1333، دعوت صاحب کافه میامی، جنب پارک ساعی را می پذیرفتم. با 4میلیون تومان آمد سراغ من، گفت این بلاعوض برای تو و از شبی که شروع به اجرای برنامه کنی، شبی ده هزار تومان خواهم پرداخت. در آن وقت می شد در تهران با ده هزار تومان یک خانه خرید. گفتم پولت را بردار و برو، من هنرمندم و نه آوازه خوان کافه ها.
در سال 1984، موقعی که برای چک آپ پزشکی به آمریکا رفته بودم، آقای مارسل استپانیان، که در ایران رئیس ارکستر پاپ بود، با دعوت یک شرکت آمریکایی به سراغ من آمد. قرار بود اولین برنامه در کندی سنتر باشد. هفته یی چهار برنامه در نقاط مختلف و برای هر برنامه صد هزار دلار. از این صدهزار دلار، هفته یی ده هزار دلار از آقای استپانیان باشد و نود هزار دلار برای من، یعنی ماهی 360هزار دلار و تا تاریخی نامعلوم. گفتم نه، نمی خواهم خلوت درویشی خودم را رها بکنم. در هرحال من این طوری با مال و منال دنیا رفتار کرده ام. و اگر حالا آمده ام به طرف مقاومت، به خاطر انسانیت است، به دلیل آن است که "از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست". و این طور است که بنده عرض می کنم اگر سیاست به خاطر انسانیت و آزادی باشد، هنرمند باید افتخار هم بکند که دارد تلاش و کوشش می کند. تازه در مملکت ما، مگر عارف و عشقی اهل سیاست برای مملکتشان نبودند؟ مگر فرخی یزدی و امثال ملکالشعرا [بهار] آزادیخواه نبودند؟
در هرحال بنده به این کار خودم افتخار می کنم و اعتقاد دارم این از شانس و خوشبختی من بود که آمدم و به این مقاومت پیوستم و عضوی از اعضای آن شدم. بقیه چیزها را هم زمانه خودش قاضی خواهد بود. باید صبر کرد تا زمان بگذرد. بهقول حافظ:
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره 37، 13بهمن1373).
در ستایش ارتش آزادی بخش
«... ما که دور هم جمع شدهایم، قرار نیست که از هر لحاظ و جهت مثل هم باشیم. این جا همهجور اندیشه هست، از مسلمان تا کسانی که مذهبی نیستند تا دوستان مارکسیست. قرار این هست که دست به دست هم بدهیم و با ملاها بجنگیم تا به این وضعی که ملاها درست کرده اند، یعنی همه باید یک جور ـ البته جورش، باید به نفع آنها باشد ـ فکر کنند، پایان بدهیم. اما یک نکته یی را ... باید تأکید بکنم که درویش واقعی، همینها هستند. همینها که در وضعیتی خیلی خیلی سخت، برای حفظ عرض و آبروی مردم و مملکتشان، به قول معروف، نانشان را در اشک چشمشان میزنند و سالهای سال است که دارند می جنگند...
من مخصوصاً از وقتی که رفتم به قرارگاههای ارتش آزادیبخش اعتقادم صدبرابر شد که اینها از درویش هم یک پله جلوترند. پاکیزه اند، شب و روز دارند ریاضت می کشند. در قرارگاهها که به این جا و آن جا می رفتم، می دیدم که این یکی درجه دکترا در فیزیک از آمریکا دارد، دارد از کلّه سحر تا ساعت دو بعد از نصف شب، با لباس کار، کار می کند، زیر آفتاب سوخته. آن یکی خلبان بوده، آمده راننده کامیون سنگین شده. زنها از شدت کار در آن هوای پنجاه شصت درجه بالای صفر، همه سوخته اند ولی خم به ابرو نمی آورند. باید رفت و دید. آن هم کجا دارند کار میکنند؟ جایی که جنگ هست، بمباران و موشک هست، هزار گرفتاری هست. ولی حتی نان و غذای ساده هم نیست، که خودشان مزرعه راه انداخته اند و می کارند و می خورند. این عشق و آزادگی می خواهد که اینها فراوان دارند. و عشق و آزادگی و افتادگی سرخط درویشی است.
حالا این از زنده ها. سر مزار شهدای آنها که رفتم یک گوشه دیگر حکایت را خواندم. چه جوانهای رشیدی، عکسهایشان بر مزارشان بود. سالها در آن بیابانهای بی آب و علف، به خاطر مملکتشان کار و تلاش کردند و در جنگ با آخوندها رفتند به جهان دیگر.
یک نکته را هم بگویم که وقتی من اولین بار با فرمانده ارتش آزادیبخش، آقای مسعود رجوی، روبه رو شدم، تعجب کردم که چطور فرمانده یک ارتش، که این قدر دوست و دشمن حرفش را می زنند، هیچ تفاوتی با بقیه ندارد و همه این قدر با او راحتند، می گویند و می خندند و می نشینند و غذا می خورند، آنطور که اگر کسی بی خبر وارد شود، نمی داند که کی چه مقام و منصبی دارد. خُب من در طول عمرم آدم متشخّص زیاد دیدهام، وکیل و وزیر و تیمسار و سرلشکر. بههمین علت، اول باورم نمی شد. راستش دچار شک شدم. ولی دیدم چطور؟ یعنی هزاران زن و مرد دارند نقش بازی میکنند؟ امکان ندارد. خب در این سالها از بس آخوندها مملکت را خراب کردهاند و، بدتر از بد، روح و روحیه ها را خراب کرده اند، آدم به همه چیز شک می کند، حتی به روز روشن! و باور نمی کند که هنوز آدمهایی هستند که به خاطر همنوع حاضرند پول و جان و خواب راحتشان را بدهند و دلشان به این خوش باشد که انسان باقی مانده اند. من فکر میکنم باید شک را از بین برد و امیدوار بود، زیرا چنین آدمهایی هستند و کم هم نیستند...»
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره 37، 13بهمن1373).
گذر روزها و آینده
«... اکثر اوقات من، در کار موسیقی می گذرد. تقریباً از ساعت نه صبح تا دو بعد از نصف شب، با وجود ایراد و انتقاد دوستان عزیزم که دائماً گوشزد می کنند که استراحت هم جایی دارد، صرف موسیقی می شود. این جا، جمع بسیار خوبی هستیم. در حقیقت محفل انس و هنر خوبی داریم. بررسی ترانه ها، کار روی آنها، ساختن و بررسی آهنگها، تمرینهای انفرادی، تمرینهای جمعی و در صورت لزوم تمرین با ارکستر بزرگ، تماس دائمی با هنرمندان عزیزی که کارشان تراز کارهای ماست، صحبت با شاعران و ترانه سرایانی که در نقاط دیگر دنیا هستند، بیشتر وقت مرا می برد. حداقل روزی ده دوازده ساعت کار داریم. به غیر از اینها، فعالیتهای سیاسی من هم هست، مسافرتها هست، جواب دادن به مصاحبه ها، روزنامه ها، رادیوها، خلاصه این کارها روزهای مرا پر می کنند.
ملاحظه می کنید که اهل سیاست شدن گرفتاری زیادی دارد! ولی با همه این کارها، من اوقاتی را گذاشته ام برای ورزش. با دو سه نفر از دوستان برنامه تنیس دارم که فراموش نمی کنم. چون برای خواندن، آدم باید نیروی جسمی هم داشته باشد، فقط یاد گرفتن علوم و فنون موسیقی کافی نیست. گاهی هم سه تار را فراموش نمی کنم. بالاخره در این دنیای شلوغ گاهی آدم خلوتی هم لازم دارد... تمام فکر و ذکر بنده و دوستان عزیزی که با بنده کار می کنند، این است که سر و سامانی به کارهای هنری ـ البته آن مقداری که در توان ما هستـ بدهیم. و درباره این کارها خود من, که تقریباً بهطور مستمر، و هر وقت لازم باشد دوستان هنرمندم هم با خانم رجوی صحبت و گفتگو داریم و حقیقتاً از هیچ چیز کوتاهی نمی کنند...
تمام تلاشهایی که من و دوستانم داریم، در این مسأله مشاورت هنری [با خانم رجوی] قرار دارد. از یک طرف ما داریم تلاش می کنیم که در رابطه با موسیقی، که الآن بیشتر امکانات را در این زمینه داریم، بتوانیم برنامه هایی اجرا بکنیم که باعث حفظ آبروی موسیقی مملکت ما باشد، چون واقعاً موسیقی در مملکت ما حرمت و آبرو داشت، جایی داشت، ولی در طی این سالها، با به هم ریختن همه چیز از یک طرف در داخل مملکت معیار و میزانی وجود ندارد و از یک طرف در خارج مملکت واقعاً بعضی اوقات آدم می بیند هرکس هر بلایی خواسته بر سر موسیقی آورده است. این کارها اگر ادامه پیدا بکند، ذوقها را ناقص میکند و موجب می شود که مخصوصاً جوانها فکر کنند موسیقی یعنی همین. خب، ما داریم این تلاش را می کنیم تا وقتی که برگردیم به مملکتمان و همه دست بدهیم به دست هم، یعنی هنرمندهای دلسوخته دست بهدست هم بدهند و روزگار روشنی در موسیقی ما شروع بشود.
در کنار این کار، یا بهتر است بگویم همراه با این کارها، من برنامه های زیادی دارم . مصاحبه ها هست که در آنها به خصوص از وضعیت زنها و هنرمندان صحبت می کنم، درحقیقت درد دلهای آنها را بیان می کنم. چون من خودم، هم یک زن هستم و هم یک هنرمند، و هم تا همین چند وقت پیش از صبح تا شب در داخل مملکت داشتم کارهای آخوندها را می دیدم، تأثیر خیلی زیادی دارد. الآن هم تقاضای چندین مصاحبه، چه با روزنامهها، چه با رادیوها، و شرکت در مجالس و محافل سیاسی به دفتر من رسیده و چند روز دیگر من باید راه بیفتم برای سفر به چند کشور، از جمله انگلیس، سوئد، نروژ، آلمان و جاهای دیگر.
یکقسمت از کارها هم تماس گرفتن با هنرمندان است، که من بهطور دائم دنبال می کنم. چه به صورت فردی و چه گاهی جمعی، با آنها تماس دارم، دعوتشان می کنم. یکبار هم یک دعوت بزرگ بود که خیلی از هنرمندان سرشناس مملکت را دعوت کردم. در این میهمانی خانم رجوی هم حضور داشتند و ساعتها با آنها درباره مسائل مختلف و مخصوصاً نظر شورای ملی مقاومت درباره هنرمندان صحبت کردند که خیلی خیلی مفید بود. در هرحال این کارها هست تا ببینیم چقدر وُسعمان می رسد یا نمی رسد... البته آن اول گاهی که این همه کار را می دیدم فکر می کردم که محال است. کسانی که کار موسیقی کرده اند، یعنی فقط کار موسیقی کرده اند و تازه کارهای دیگری را که من و دوستانم داریم نداشتهاند، خوب می فهمند که کار موسیقی چه کار وقت سوزی است. مثلاً یک ترانه، ترانه یی که درواقع ترانه باشد، همه چیزش، شعرش، آهنگش، تنظیمش و بقیه کارهای آن، یعنی اجرا و ضبط، پنج، شش ماه وقت می خواهد. خلاصه عمر آدم را می برد. ولی ما موفق شدیم به سر و سامان دادن به کارها و راه انداختن یک مرکز هنری. در این مرکز، تعدادی از دوستان هستند که کار هنری نمی کنند، ولی بار و زحمت کارهای هنری را بر دوش دارند. این دوستان عزیزم که عرض کردم، تقریباً شب و روز کار می کنند تا من و سایر دوستان بتوانیم برنامه های هنری را جلو ببریم...»
«... من فکر میکنم، به قولی، که آدم همانقدر سالخورده است که سالخوردگی را در خودش حس می کند. سالخوردگی صرفاً یک مسأله فیزیکی و جسمی نیست، چیزی که به قول اهل فن، مثلاً در هفتاد هشتاد سالگی، بهطور معمول، آدم سی درصد یا چهل درصد از تواناییهای عضلانی خودش را از دست می دهد. سالخوردگی یک مقوله روانی و فکری هم هست. آدم تا وقتی شور و نشاط و امید به زندگی دارد، تا موقعی که هم خودش و هم دیگران را دوست دارد، تا موقعی که احساس می کند مفید است و با روح زندگی پیوند دارد، و مهم تر از همه، همان طور که گفتم، تا وقتی به آینده امید دارد، به آینده بهتر ـ آخر قرار نیست که آینده به گذشته ببازد ـ، می تواند جوان و پرانرژی باقی بماند. و من این را در زندگی هفتاد ساله خودم تجربه کرده ام. به عقیده من چیزی که اصالت دارد، زندگی است، با تمام غم و شادی و روشناییها و تاریکیهایش، من فقط به این، در حرف اعتقاد ندارم، در کار هنری خودم، در نزدیک به هزارتا تصنیف و ترانه و آوازی که خواندهام و در آن هزارتای دیگری که تصمیم دارم بخوانم! اینها را در گوشها زمزمه کرده ام و باز هم زمزمه میکنم...»
«... از قدیم گفتهاند ”مشکلی نیست که آسان نشود“. ما بهخوبی می توانیم با ارکستر بزرگ، چه در فرانسه، چه در انگلستان، چه در سایر نقاط دنیا کار بکنیم. دوستان هنرمند من تجربه خیلی زیادی در این کار دارند. مجاهدین هم در قسمت سرودها و ترانه های خودشان از سالهای شصت و شصت و یک به بعد، با ارکسترهای بزرگ، چه در فرانسه، چه در آلمان و اتریش، کار کرده اند و تجربه خیلی زیادی دارند. من خودم تجربه کار با ارکستر بزرگ پاریس را دارم که اگرچه کنسرت من در "پاله دُ کنگره" برگزار نشد، ولی تجربه اش خیلی برایم باارزش بود... راه برای ما باز است، مخصوصاً بعد از کنسرت سی تیر و دریچه یی که خانم رجوی بر روی هنرمندان باز کردند، امکانها خیلی زیادتر شده است... خانم مریم رجوی در حقیقت حرفشان را زدند. در حقیقت حرف مقاومتشان را ـ که آن را در شورای ملی مقاومت نمایندگی می کنند ـ زدند، آن هم در رابطه با هنرمندان. همانطور که درباره زنها هم حرفشان را زده اند. ایشان گفتند زن و هنرمند در حکومت آخوندها، نفرین شده است. نمونه هم کم نیست، ولی این مقاومت، بیشترین توجه را به زنها و هنرمندان دارد. در آینده مملکت هم هنرمند مورد احترام است، همانطور که ما الآن به آنها تمام و کمال احترام می گذاریم و درخواست میکنیم که هنرمندان بیایند و در بدترین شرایط مملکت خودشان به کمک مقاومت یعنی در حقیقت به کمک مردم...
من فکر می کنم آمدن من به شورای ملی مقاومت، خودش پیام را داد. خُب مسأله مملکت ما روشن تر از این حرفهاست. باید بلند شد و قدم پیش گذاشت و از این مقاومت، که چندین و چند سال است میدان را خالی نکرده، حمایت کرد تا روزی برسد که مملکت از دست آخوندها نجات پیدا بکند و بشود مملکت زندگی. الآن این مملکت، مملکت زندگی نیست، مملکت رنج و درد و بلاست. همه دارند در آن درد و ناراحتی می کشند. من فکر می کنم هر انسانی که در وجودش ترحّم و عطوفت وجود داشته باشد، نمی تواند از جای خودش بلند نشود. فکر می کنم از بایزید بسطامی باشد ـ یا شاید هم ابوسعید ابیالخیر ـ در هر حال روزی ایشان بر منبر وعظ بودند و هنوز شروع نکرده بودند. مسجد پر شده بود و جا نبود. یکی از آخر مجلس گفت، ”خدا رحمت کند کسی را که از جا بلند شود و یک قدم جلو رود“. بایزید (یا ابوسعید) گفت تمام حرف همین بود که این مرد زد و... از منبر پایین آمد.
در هرحال حرف همین است.
من خودم همیشه آدم امیدواری بودهام. الآن هم امیدوارم. به قول حافظ ”دمی با غم به سربردن جهان یکسر نمی ارزد“، آن هم غم و غصّه هیچ و پوچ. غم و غصه وقتی خوب است که آدم را به جایی برساند، راه بیندازد برای نجات. و گرنه چه فایده؟ در هرحال من به آینده امیدوارم. مملکت ما هم از این حکایتها بسیار دیده. آن وقتها من و شما نبوده ایم و بقیه رنج و دردش را تحمل کردند و مقاومت کردند و پا پیش گذاشتند تا بدیها گذشت. دوره مغولها، امیر تیمور، قحطی و زلزله، حالا نوبت ماها رسیده. در هرحال من اطمینان دارم ـ فارغ از هر چیزی احساسم این هستـ که این دوران می گذرد. آخوندها به هزار دلیل ماندنی نیستند. همه چیز این مملکت آنها را طرد و نفی کرده، حالا به زور سرنیزه، چند صباحی چسبیده اند به مملکت. من درواقع، بعضی اوقات که فکر می کنم به وضعیت فعلی، بی اختیار انگار آن روزی را می بینم که اوضاع عوض شده، و این امید عبث نیست. من الآن عزم جزم این مقاومت را شاهدم. رفتم و دیدم. و هر روز هم شاهد رنجها و کارها هستم. یک روز مغولها حمله کرده بودند به مملکت، عارفی بود به نام سیفالدین فرغانی، شعر قشنگی گفت که خطاب به مغولها بود:
"هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت
هم عوعوی سگان شما نیز بگذرد"
تمام شعر یادم نیست، متأسفانه, ولی تا آخرش خیلی بامعنی است. در هرحال مغولها رفتند و مملکت کمر راست کرد. حالا آخوندها آمده اند. باید گاهی باامید این شعر را زمزمه کرد یا شعر حضرت حافظ را که "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند". باید گاهی از حافظ فالی گرفت، جواب میدهد که آینده روشن خواهد شد. باید همیشه یادمان باشد که تا بوده، فردا به دیروز نباخته. باید صبر کرد و دید...»
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره 38، 20بهمن1373).