جمشید پیمان- لاف کم زن شیخ گندیده دهن!
قصّه گفتی بد اَدا از بهر من
اززمین و آسمان ، دشت و دمن
خواستی جولان دهی در این میان
غرق کردی پیکرت را در محن
رنگ ها افشانده ای بر بال و پر
تا شَوی طاووس ای کهنه زغن
هردو پیش چشمت آید سبز ، لیک
کی چمین باشد همانند چمن
کرده ای وصف حَسَن ،امّا بدان
فرق باشد زین حسن تا ان حسن
دانه های گوهرند این واژگان
سنگ خود بر تارک گوهر مزن
نیستی آگه گر از فنّ شنا
پس چرا گشتی به دریا غوطه زن
کوزه می خواهی بسازی ؟ گویمت
کوزه گرباید شناسد فوت وفن
خبرگی خواهد نمد کردن کلاه
زین عمل دانی فقط پُف نم زدن
برزبانت ذکر حق جاری ولی
درحقیقت نیستی غیر از شمن
بر سرت دستار لیکن زیر آن
گشته پنهان زلف پر چین و شکن
گاه کوبی بر سر از قتل حسین
گاه گویی قصه از صلح حسن
رو تُـرُش می سازی از اکل حرام
می خوری مال یتیم و بیوه زن
نیست درعالَم مثل تو غارتگری
جان فدای مردمان راهزن
بودی اول همچو دوک از لاغری
گشته اینک جمله اندامت بَـطَن
از همان دم کآمدی در این دیار
روی آرامش ندیده مرد وزن
نام ایران درتو نفرت آفرید
زآن به تاریخش زدی لوش و لجن
تیغ دادی در کف رجّاله ها
شد گلستان خالی از سر و سمن
همچو اسلاف جنایت پیشه ات
سربریدی از یلان پیلتن
دست بنهادی در کف بیگانگان
خون نمودی بردل مام وطن
خانه ها ویرانه کردی بی سبب
میهن از کردار تو بیت الحزن
گو چه کردی با جوانان وطن
غیر کشتن یا دَهَـنشان دوختن
پیشَت ار زنده شود تیمور لنگ
چاره دارد غیر لُنگ انداختن؟
هر کجا رفتی خرابی کرده ای
پر نمودی عالَم از بوی عفن
در تن کس از تو نامانده رَمَق
چند نوشی خون هر پیر و اَشَن
از تو شد غرق فساد این سرزمین
باد صد رحمت برآن دور پَـرَن
می نمودی همچو دریا از ریا
ای تُـنُـک مایه تر از جوی و تَجَن
کارتو نبوَد کیاست ای سفیه
از مصیبت بیش این بر سرمزن
شکوه کم کن بی خرد از دیگران
جست و جو کن عیب خود در خویشتن
هر چه اندیشم نمی آیی به کار
بی بری، باشد سزایت سوختن
خدعه های نو کنی در کار خلق
تا کنی برگردنش محکم رسن
مژده از بهبود اوضاعش دهی
لاف کم زن ! شیخ گندیده دهن
پانهادی درگلستان، شد خزان
پابرون نه تابروید یاسمن
ازچه بندد برتو کس چشم امید؟
کس زگاو نر نمی نوشد لبن
دشمن از هر سو به ما آورده رو
هرکه خواهد تکه ای از این بدن
این درخت آرزوی مردم است
بی خرد آن را زریشه برمَکَن!
سربباید داد درراه وطن
تو نداری غیرت سرباختن
نیست درتو مایه ی سازندگی
دست بردار از سر مام وطن
هرچه کردی بس کن اینک ای دغل
گویمت ای شیخ رسوا این سخن؛
« کار هر بز نیست خرمن کوفتن »
« گاونر می خواهـد و مرد کـهـن »