خواهی که بی چراغ...؟
وقتی که حسِّ سردِ حقارت بجای خون
جاریست در رگِ خاموش یک دیار
وقتی که اعتماد به نَفسِ قبیله ای
طی هزار سال،
هردَم شکسته است،
با وصله پینه
کار به سامان نمیرسد!
عاشق نگشته ای،
به دلی ره نمی بری
خواهی که بی چراغ،
از این ره گذر کنی؟
باید که بر لبَت گلِ امّید بشکفَد
از انقلابِ عشق،جهان را خبر کنی
باید که سرنوشتِ عبوسِ زمانه را
با دستِ عشق،
یکسره زیر و زبَر کنی
باید که تیرِ آرشی ات در کمان شوَد
افسونِ ماندگاریِ غم، بی اثر کنی.
باید که خطّ سرخ کشی بر "نمیتوان"
باید که سینه پاک کنی از "نمیشود"
باید که پارهپاره کنی نقش کُهنه را
باید که از هزار ساله شبِ تیره بگذری
باید که در بگُشایی بهرویِ صبح
باید سلام بر "آیینِ نو" کنی!