عشق رویَد به باغ آزادی
گیر افتادهاند در یلدا
نیست نوری به چشمشان پیدا
نا امید از رسیدن فردا
کارشان گشته گریه و زاری
خو گرفته به خویشآزاری
سر سپرده به بندِ ناچاری
آرزوهایشان شده بر باد
درس امّید بردهاند از یاد
نیست در بُغضشان رگِ فریاد
همه این نیست آخر آذر
باشد امّا حقیقتی برتر
کن نگاهی به آخر دفتر
دیده بگشا به خود نظر انداز
پَر و بالت پُراند از پرواز
سفری تازه را بکن آغاز
شب شگفتانه گرچه ظلمانی
تا سحر گرچه راه طولانی
گرچه دل بیقرار وُ توفانی
تو که از رمز صبح آگاهی
با چراغی ز عشق در راهی
از شتابت دَمی نمیکاهی
دارد از ره بهار میآید
واله و ُبیقرارمیآید
آرزویت به بار میآید
هر طرف سر کشد گُلِ مریم
میگریزاند از جهانت غم
زخم دیرینه را نهد مرهم
گشته فرخنده قلبِ ویرانت
مِهر تابان شکفته در جانت
روشن است آسمانِ ایرانت
عشق رویَد به باغ آزادی
سرِ هر شاخهاش پُر از شادی
نکند کس دگر ز غم یادی.
جمشید پیمان، ۸/۱۲/۱۴۰۲