اخگرانی که سیاهی شب را شکافتند
آخرین لحظه دیدار با شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان
پنجاه و دومین سال شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران
این خاطره را یک بار دیگر شش سال پیش در سال۱۳۹۷ نوشته ام، خاطره ای است که بعد از قریب ۵۳ سال همچنان با جزییاتش در ذهنم زنده است و برای من منبع انگیزش است که علیرغم همه فراز و نشیبها و مشکلات پیرو راهی باشم که آن «اخگران شب کوب» گشودند. پیروی از مقاومتی که برادر مسعود و خواهر مریم، در سیاه ترین دوران تاریخ ایران آنرا به معبد مقاومت و میعادگاه عاشقان آزادی تبدیل کردند. در آن روزها که من بسیار جوان بودم و سرد و گرم روزگار را نچشیده بودم، هیچگاه فکر نمیکردم که با اعدام بنیانگذاران این جنبش نوپا، تا این اندازه ریشه بگیرد و در مقابل بزرگترین توفانهای تاریخ، توفانهایی مانند ارتجاع خون آشام خمینی و خامنه ای و جنگهای بزرگی مانند جنگ ۱۹۹۱ و ۲۰۰۳ و زد و بندهای کثیفی و ننگینی مانند کودتای سیاه ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ و صدها ابتلا و آزمایش بزرگ دوام بیاورد. اما خون آن شهیدان والامقام این نهال تازه را آبیاری کرد بنحوی که امروز به درخت تناوری تبدیل کرده است که به امید ملت ایران تبدیل شده است.
تجارب شش سال گذشته بارها و بارها حقانیت این راه را به چشم دیده و با تمام وجود احساس کرده و میکنیم. که آخرین آنها در مواضع اصولی و درخشان مجاهدین و مقاومت و بویژه رهبر مقاومت در جنگی است که هم اکنون بر منطقه سایه افکنده است.
آری در دهه ۱۳۵۰ سالهای سیاه اختناق ستم شاهی ، سیستم پلیسی رعب انگیز ساواک بر جامعه ایران سایه انداخته بود. فقط تعداد معدودی از جوانان وطن با کوله باری سنگین از درد خلق، جان به کف، راه مبارزه در راه آزادی و عدالت اجتماعی را آغاز کردند . آنان نهالی را کاشتند که به درختی تنومند تبدیل شد و اکنون سر به آسمان می ساید.
به یاد دارم، در شهریور و مهر ۱۳۵۰، پس از ضربه سنگین ساواک که به دستگیری بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان نوپای مجاهدین انجامید، به تدریج خبر شکنجه های وحشیانه زندانیان از جمله سوزاندن بدن آنها، در میان خانواده های دستگیر شدگان نگرانی شدیدی برانگیخته بود. دژخیمان ساواک بخصوص این شکنجه وحشیانه را از جمله با استفاده از اجاق گاز علیه شهید بنیانگذار علی اصغر بدیع زادگان اعمال کرده بودند خبر آن که به بیرون زندان رسید، باعث موجی از نفرت و نگرانی شده بود. سوختگی های بدن شهید اصغر آن چنان شدید و عمیق بود که به عفونتی سخت منجر شده بود، بطوری که حتی تا قبل از شهادتش زخمها ناشی از شکنجه به طور روزانه پانسمان می شد اما او و دیگر بنیانگذاران سازمان، شهیدان، محمد حنیف نژاد و سعید محسن و نیز دیگر اسطوره های مقاومت راز خلق را در سینه نگهداشتند و داغ دادن اطلاعات از سازمان را بر دل دژخیمان ساواک به جای گذاشتند.
روزهای سنگین و پر اضطراب نزدیک می شد و ما از اولین روز تشکیل دادگاه مطلع شدیم و خود را به محل دادگاه فرمایشی در خیابان قصر رساندیم . دادگاهی چند ساعته با احکامی از قبل تعیین شده.
بخاطر دارم روز دادگاه شهید بنیانگذار علی اصغر بدیع زادگان که دادگاه زنده یاد مهندس یزدان حاج حمزه هم با او بود، جمع کثیری بودیم از جمله پدر و مادر شهید علی اصغر بدیع زادگان، مادر رضایی های شهید، مادر صادق، مجاهد قهرمان شهید فاطمه امینی، خواهر مجاهد شهین بدیع زادگان، مادر احمدی و بسیاری دیگر از خانواده های مجاهدین که منتظر نتیجه دادگاه بودیم. لحظه ها سخت و جانکاه بود. دیوار ساختمان دادگاه دادرسی ارتش برایمان شکل دیوارهای زندان بود. حال بسیار بدی داشتیم، انگار که میدانستیم که نتیجه چه خواهد بود هرلحظه منتظر حکم دادگاه بودیم. دلشوره عجیبی داشتیم بی اختیار قدم میزدیم.
خانواده شهید بدیغ زادگان نگران و بی تاب بودند مادرش با شجاعت و با همان لهجه اصفهانی خطاب به شکنجه گران ساواک شاه فریاد می زد «خدا لعنت تان کند که پسرم را سوزاندید».
در یک فرصتی به سربازی که آنجا نگهبانی می داد نزدیک شدیم. سرباز که ما را در این حال نگرانی و اعتراض دیده بود، متاثر شده بود و با صدایی آرام و بااحتیاط به ما گفت دادگاه تمام شده و آنها را از آن درب دیگر ساختمان به سمت اتوبوس می برند. و گفت اگر به سرعت بروید می توانید آنها را ببینید. من معطل نکردم و شتاب گرفتم و به آن سمتی که سرباز گفت رفتم. همزمان با رسیدن من، اتوبوس در حال حرکت را دیدم من شوکه شده بودم زمانی برای از دست دادن نداشتم وسراسیمه به سمت اتوبوس دویدم. انگار که پرواز میکردم و فرصتی برای خبرکردن بقیه نداشتم. پاهایم به زمین نمی رسید برای آخرین دیدار می دویدم. انگار که فاصله هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد در حالیکه در چند قدمی اتوبوس بودم. به هیچ چیز فکر نمی کردم و تمام توانم را جمع کردم که به اتوبوس در حرکت برسم.
وقتی به اتوبوس رسیدم انگار شهید اصغر می دانست که کسانی در آنسوی اتوبوس بی صبرانه منتظر دیدارش هستند. ناگهان او با آرنج –حرامیان در اتوبوس هم به دستهایش دستبند زده بودند- پرده اتوبوس راکنار زده و مرا دید. نمیخواستم که حتی اشک هایم مانع دیدن او شود بادقت نگاهش کردم. چشمانش پر غرور بود و سخن از یک سر بلندی، یک پیروزی،فتح یک قله پر افتخار داشت. در پاسخ به سئوالی که با صدای بلند واشاره دست از او کردم که نتیجه دادگاه چه شد؟ او با سری افراشته و با لبخندی که برلبانش نقش بسته بود و آرامش خاطری که در دیدگانش به چشم میخورد درحالیکه دستبند به دستانش بود دستش را به سمت گلویش برد و با اشاره به من فهماند که بی دادگاه ارتش برایش حکم اعدام صادر کرده است. بی اختیار فریاد کشیدم. دیگر گریه امانم نمی داد.
اتوبوس همچنان حرکت می کرد و من و دیگران به دنبال اتوبوس می دویدیم تا شاید لحظه ای دیگر بتوانیم او را ببینم.اما با سرعت گرفتن اتوبوس، آخرین نگاههای غرورانگیز شهید بزرگوار خلق را پشت شیشه اتوبوس از دست دادیم. او سر به فلک برافراشت، من اما نگذاشتم فرو بریزم. در همین لحظه مادر شهید اصغر هم رسید، اما اتوبوس دور شده بود و او از آخرین دیدار فرزند دلیرش محروم شد. احساس دوگانه ای داشتم. برایم بسیار دردناک بودکه من توانسته بودم در آخرین لحظه او را ببینم، اما مادرش نتوانست لبخند افتخار آمیز فرزند قهرمانش، این اسطوره مقاومت درزیر شکنجه را ببیند.
با گذشت سالیان از آخرین وداع، آن اخرین لبخند غرور انگیز، آن سری که به ستاره ها سایید، آن لحظه ها در تار و پودم جاری است و هرگز از خاطرم محو نشده و نخواهد شد و تا جان در بدن دارم این راه را ادامه خواهم داد .
خانواده های مجاهدان زندانی در آن ایام قبل و بعد از دادگاه به هرکاری توانستند دست زدند تا از اعدام این پیشتازان خلق جلوگیری کنند، از جمله به مراجع تقلید آن زمان در تهران و قم مراجعه کردیم، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
این چنین بود که، سر انجام در سحر گاه ۴ خرداد ۱۳۵۱بنیانگذاران کبیر سازمان مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان و به همراه دوتن از اعضای مرکزیت سازمان، مجاهدان والامقام محمود عسگری زاده و رسول مشکین فام، به دستور شاه به جوخه تیرباران سپرده شدند و جاودانه شدند.
اما پیام مجاهدین، جوانان مسلمانی که برای آزادی خلق و میهنشان بپاخاسته بودند، به درون بخشهای وسیعی از مردم رفت و در شرایط آن روزگار که شاه ابدمدت می نمود یک راه حل در مقابل مردم گشود. من به چشم میدیدم و می شنیدم که چگونه جوانان، دانشجویان، دختران جوان و حتی طلبه های جوانی که از مراجع سازشکار و مرتجع و یاگوشه گرفته سرخورده بودند با شنیدن اخبار شهادت ها و اعدامها به سمت مجاهدین جذب میشدند.
آری پدرطالقانی چه زیبا میگفت: « آنها گوهرهای درخشانی بودند که در تاریکی درخشیدند حنیف نژاد بدیع زادگان عسکری زاده مشکین فام ناصر صادق از همین تابندگان بودند اینها راه جهاد را گشودند و از خون آنها سیلابها برخاست. درود و رحمت خداوند و همه خلق بر روان اونها باد»
چنین بنیان مستحکمی بود که مجاهدین را به سرمایه ای بزرگ برای ملت ایران در مقابله با ارتجاع مذهبی تبدیل کرد. خمینی که رویای امپراتوری ارتجاعی- مذهبی را در سر داشت، از همان ماههای نخست تکیه زدن بر قدرت، آزادی های بدست آمده توسط مردم را از بین می برد و طرح سرکوب وحشیانه همه نیروهای دموکراتیک و انقلابی را در دستور کار قرار داد. برای این هدف، بیش از هرکس و هر سازمان، مجاهدین را اماج حملات قرار داد. اما هوشیاری و تیز بینی رهبری مجاهدین و بخصوص روشنگری و افشای ارتجاع هار مذهبی طرح خمینی را به تعویق می انداخت. این دوران بیش از دوسال و نیم دوام نیاورد و به دستور خمینی، آخرین تظاهرات مسالمت آمیز مجاهدین در سی خرداد سال ۶۰به رگبار بسته شد و اعدامهای گروهی و جمعی شروع شد. به این ترتیب دفتر دوران مبارزه سیاسی با دیکتاتوری مذهبی تازه به دوران رسیده، بسته شد و مقاومت خونبار و تاریخی آغاز شد. از آن پس مجاهدین در مقابل یک سر فصل تاریخی قرار گرفتند که بایستی به ضرورت تاریخی آن پاسخ می دادند.
برادر مجاهد مسعود رجوی ۱۵ سال پیش گفت «یا باید تسلیم می شدیم و به حیات خفیف و خائنانه تن می دادیم و مثل حزب توده درکودتای ۲۸ مرداد به مسئولیت مان پشت میکردیم و در تاریخ ایران نفرین می شدیم و یا با پرداخت سنگین ترین بهای ممکن با الهام از حسین بن علی (ع) عاشوراگونه از شرف خودمون و خلقمان مقابله وایستادگی می کردیم».
درود بر بنیانگذاران کبیر سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران
درود بر مسعود رجوی رهبر مقاومت ایران
درود بر مجاهدین در اشرف۳
زنده باد آزادی
مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر