این گونه بود که شعار «مرگ بر خمینی» فراگیرشد*

 

(خاطراتی از تظاهرات قهرمانه ۵ مهر ۱۳۶۰» ـ م.پایدار)

 

  «در گرماگرم نبرد انقلابی که تابستان۶۰ در کوه و جنگل و شهر و در هرکوی و برزن با رژیم ضدبشری خمینی جریان داشت، هرروز عده‌یی دستگیر می‌شدند یا در درگیری با پاسداران شب به شهادت می‌رسیدند. به‌علت هجومهای وحشیانه ارتجاع، ارتباط خیلی از  نیروها و هواداران با سازمان مجاهدین قطع شده بود و همه آنهایی که درد مبارزه با رژیم ضدبشری خمینی را داشتند، به مثابه رودی خروشان در پی وصل به دریا بودند.   

   وقتی برای تماس با یکی از آنها، که نامش شهلا بود، سر قرار رفتم از خوشحالی وصل شدن به سازمان و یافتن نقطه امیدش در پوست خود نمی‌گنجید. بعد از صحبت با او  متوجه شدم ۶نفر دیگر هم در رابطه با او  هستند. ساده بود و صمیمی، بی‌پیرایه و بی‌قرار به معنای واقعی کلمه.

   احساس می‌کردم از صحبت کردن با او روحیه می‌گیرم. سپس توصیه‌هایی در مورد عادیسازی وضعش و این‌که از چه شیوه هایی برای عادیسازی باید استفاده کند، کردم و تأکید نمودم که با دیگران نیز مطرح کند. امّا روز بعد او را فقط با اندکی تغییر دیدم که به هیچ‌وجه با توصیه‌های امنیتی نمی‌خواند. احساس کردم شاید مشکل مالی دارد. گفتم اگر مشکل مالی داری بگو  با بچه‌ها مطرح کنم تا لباس مناسب تهیه کنی. دیدم پاسخی نمی‌دهد. بعد در حالی که بغض گلویش را فشرده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود، بریده بریده، گفت: آخر ما که تا به حال برای سازمان کاری انجام نداده‌ایم که حالا توقّع داشته باشیم از کیسه مردم و انقلاب برایمان خرج کنند.

  سعی کردم به‌شکلی برایش توضیح دهم که تا چه حدّ جان بچه‌ها برای سازمان ارزش دارد. گفته‌هایم را رد نمی‌کرد ولی یک تفاوت اصلی میان پایه استدلال من و او بود که آن‌موقع نمی‌فهمیدم که همان حل شدن در آرمانهای والای شهیدان و نداشتن هیچ‌گونه توقّعی بود. همین نقطه بود که او را یک سر و گردن بالاتر از من می‌ساخت.

   بالاخره راضی شد که در این مورد فکری بکند و از جایی تهیه کند ولی نه از امکانات سازمان. یکی دو روز بعد برای دیدن یکی دیگر از بچه‌ها و سازماندهی کسانی که او می‌شناخت و نیز مطّلع ساختن آنها از این‌که تاریخ انجام تظاهرات به ۵مهر موکول شده است، به خانه ایشان رفتم (ابتدا قرار بود تظاهرات روز اول مهر برگزار شود ولی به‌دلیل راهپیمایی دانش‌آموزانی که رژیم می‌خواست آنها را به خیابانها بکشاند، برای اجتناب از هرگونه درگیری و به‌رغم همه ریسکهای امنیتی که تأخیر در اجرای طرح می‌توانست داشته‌ باشد، ازجمله لورفتن آن برای رژیم، تظاهرات به ۵مهر موکول شد).

   عکسهای دو تن از برادرانش که توسط رژیم دستگیر شده بودند، به‌نامهای منصور و مسعود، را نشانم داد (بعدها هردو در سال ۶۷، در قتل عام زندانیان سیاسی به فرمان خمینی در اوین به خیل جاودانه فروغها پیوستند).

   بعد از این صحبت، شهلا  گفت که چون برادرانش زندانی هستند، در صورت دستگیری، وی خودش را با نام مستعار معرّفی خواهد کرد که مبادا رژیم به‌خاطر او برادرانش را زیر شکنجه ببرد. من این موضوع را با مسئولان در میان گذاشتم، قرار شد که هرطور که خودش می‌خواهد عمل کند.

    روز قبل از تظاهرات 5مهر که مجدداً‌ او را دیدم به‌من گفت که در صورت دستگیری نام شهلا رسولی را خواهد داد.

   صبح پنج مهر او را همراه با دیگر نیروهای در ارتباطش در خیابان ویلا دیدم. آنها مسئول تبلیغات و شعارنویسی بودند. از جمله نفرات همراه او یکی مجاهد شهید فریده علی‌خادمی بود که همان‌جا با او آشنا شده‌بودم و دیگری خواهری به نام ثریا. هیچ‌کدام سراز پا نمی‌شناختند. صدای شلیک گلوله از هرسو می‌آمد. دود غلیظی همه‌جارا فرا گرفته بود. در حالی که مردم عکسهای خمینی و دیگر مقامات رژیم را از روی دیوارها و شیشه‌های شرکتهای هواپیمایی و فروشگاهها پایین می‌کشیدند و پاره می‌کردند، آنها هم‌چنان در حال شعاردادن و نوشتن شعار «مرگ بر خمینی» روی دیوارها و کف خیابان بودند.

    هر لحظه شور و اشتیاق مردم بیشتر می‌شد و شعارهای بچه‌ها کوبنده‌تر: «شاه، سلطان، خمینی، مرگت فرا رسیده»، «خمینی حیاکن، سلطنت را رها کن، اعدامها را رها کن»،  «مجاهدین زندانند، یا کشته در میدانند»، «ای جلاد مرگت باد»…

   در آخرین لحظه‌ها او و مجاهد شهید فریده علی‌خادمی در نزدیکی من بودند و آنها را می‌دیدم که هنوز شعار می‌نوشتند. قرار بود در حمایت سلاح من و یکی دیگر از بچه‌های تیم ما از محل دور شود.

   در همان موقع یکی از فالانژها که در میان مردم بود در نزدیکی من فریاد می‌زد و مرا به پاسداران که دورتر ایستاده بودند نشان می‌داد. من سلاحم را کشیدم و با بستن نواری دور سرم و بازویم برای شناخته شدن توسط بچه‌های خودمان، او را دنبال کردم. این مزدور در میان مردمی که به‌این سو و آن سو می‌دویدند پناه گرفت و من هم از ترس این که مبادا مردم عادی زخمی شوند، شلیک نکردم.

   وقتی به عقب بازگشتم آنها را گم کردم. بالاخره پس از ساعتی از مهلکه گریختم. فردا صبح هنگامی که از خانه یکی از بچه‌ها که روز قبل در درگیری به شهادت رسیده بود برمی‌گشتم در میدان هفت‌حوض نارمک توسط یکی از آشنایان حزب‌الّلهی لو رفته و دستگیر شدم. ولی بعد از مدتی با استفاده از محملی که داشتم از زندان آزاد شدم.

   صبح اولین روز آزادی در حال خوردن صبحانه روزنامه‌های روزهای قبل را ورق می‌زدم. رسیدم به لیست اعدامیهای روز۷  ۷مهر. یک لحظه خشکم زد. دو نام را پشت سر هم دیدم: شهلا رسولی و فریده علی‌خادمی. احساس کردم اتاق دور سرم می‌چرخد. دژخیمان بدون کسب هویت واقعی او را با همان نام مستعار اعدام کرده بودند. بعدها در سال ۶۵ برادرش مسعود را که به حبس ابد محکوم شده بود، در گوهردشت دیدم. از صداقت و مهربانی و یکرنگی خواهرش می‌گفت و از این که شهلا از ایدئولوژی مجاهدین دو چیز را خوب گرفته بود، یکی رهایی و دیگری فدای حداکثر . مسعود برایم تعریف کرد که در سال ۵۶ ساواک به‌خاطر برادرش به خانه آنها ریخته بود و آنها با عجله مقداری کتاب را که در یک ساک بود، به خانه مخروبه‌یی که در مجاورت منزل ایشان بود پرتاب کرده بودند. ساواک بعد از جستجو آن را یافته بود و دنبال صاحب کتابها بودند. شهلا جلو رفته بود و برای این که مبادا برادرش را ببرند مسئولیت کتابها را قبول کرده بود. آن شب وی را بازداشت کرده بودند که بعداً با ضمانت آزاد شده بود.

  موقعی که از زندان آزاد شدم در لیست شهدای منتشر شده از سوی سازمان مجاهدین ۲ نام را که در اصل مربوط به‌ یک نفر بودند یافتم: «شهلا رسولی» که منبع آن اطلاعیه دادستانی رژیم بود و دیگری «شهلا خسرو‌آبادی» به نقل از منابع مقاومت.

    این گونه بود که شعار مرگ برخمینی فراگیر شد و عمومیت یافت و با نثار خون شریفترین و پاکترین فرزندان میهن تثبیت گردید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  * هفته نامه «ایران زمین»، شماره ۱۱۰، ۲مهر ۱۳۷۵