مسعود رجوی: مرضیه رستگار و جاودانه شد

 

سردار نغمه خوان ارتش آزادی؛ گنجینه سرشار هنر ملی؛ خاتون شهر شعرها و شورها؛ بلبل همراز سوزها و سازها؛ پَر کشید. مرضیه رستگار و جاودانه شد…
                  یا أَیتهَا النَّفس المطمَئنَّه
                  اِرجعی إلَی رَ بّک رَاضیهً مرضیه
  بانوی عزّت و همّت؛ حدیث صفا و محبت «که با لعل خاموشش نهانی صدسخن دارم»
   چرا که «مذهب عاشق، ز مذهب‌ها جداست/ عاشقان را مذهب و ملّت، خداست».
  در دل صحرای تاریخ معاصر ایران، «بلبل سرگشته» دهه‌های متوالی، «نیمه شبان تنها»، گم شده خود را می‌جست و سرانجام آن را در «مهر تابان مقاومت و آزادی ایران زمین» دریافت.
   از تصویر مریم بر بالین مرضیه در دیدار آخرین در بیمارستان، به جانم آتش افتاد.
           زخم فرهاد و من از یک تیشه بود/
                        او به‌سر زد، من به پای خویشتن
   از دیدن این صحنه‌های شگفت و به یاد ماندنی، خود را همان کولی‌یی یافتم که مرضیه خوانده بود:
«بالا گرفته کار جنون/
                کولی دوباره زار بزن
بغض فشرده می‌کشدت/
                 فریاد کن، هوار بزن/
                  برشو به بام و جار بزن
آتش گرفته جان و تنت/
پوشیده بس نشد سخنت؟
دیوار خامشی بشکن/
                    گلبانگ یار یار بزن»
  نمی‌دانم چه حکمت و آزمایشی است که از سوم تا ۲۱مهر، تنها ضمن ۱۸روز، با ۴ فقدان دریغ انگیز روبه‌رو بودیم: مادر کوشالی، سردار شیرزنان گیلان در روز سوم مهر در فرانسه؛ مجاهد قهرمان پروین ملک محمدی در ششم مهر در اشرف؛ و مجاهد صَدیق، صادق خباز در آلمان و اینک مرضیه! راستی که «از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران…»
  از یکسو، جای هزاران تسلیت است، به ملّت و رئیس‌جمهور برگزیده مقاومت، که بر همه دردهایمان مرهم می‌گذارد؛
  از سوی دیگر، با شاخص صدق و پایداری و با شاخص رستگاری و جاودانگی، جای هزاران درود و افتخار است به نمادها و ارزشهای پاینده و پایدار یک خلق و یک میهن و یک تاریخ.
به سوی تو خدایا
«انّالله و انّا الَیه راجعون»
از خداییم و به او باز می گردیم                                                                                 * * *


   مرضیه در زندگی خود از محبوبیت و شهرت و از مُکنَت و ثَروت، هیچ کم نداشت. بسیار هوشیار و حسّاس و در اثر تجربه طولانی، بسیار آدم شناس بود. با یک نشست و برخاست، مخاطب خود را خوب می‌شناخت و با عبارت یا طنزی ساده و مختصر توصیف می‌نمود.
   از کودکی مانند اغلب هموطنان با صدا و نوای سحرانگیزش آشنا بودم. به‌یاد می‌آورم که ۵۶سال پیش در سال ۱۳۳۳ وقتی می‌خواند: «در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد»، مردم کوچه و بازار از پیر و جوان همین را زمزمه می‌کردند.
   در سال ۱۳۷۳ پس از نخستین دیدار با خانم مرضیه در بغداد، در او درویشی شیفته و سوخته جان دیدم که در هفتاد سالگی، گمشده‌یی دارد. حکایتش، همان حکایت «نی» بود در مثنوی:
  «کز نیستان تا مرا ببریده‌اند/

                      از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
  من به هر جمعیتی نالان شدم/

                        جفت بَد حالان و خوش حالان شدم
   هر کسی از ظنّ خود، شد یار من/

                          از درون من نجست اسرار من
  سرّ من از ناله من دور نیست/

                       لیک چشم و گوش را آن نور نیست
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/

                         باز جوید روزگار وصل خویش»
 از روزی که دست در دست مریم گذاشت و به عضویت شورای ملی مقاومت ایران درآمد و به‌عنوان «مشاور هنری رئیس‌جمهور برگزیده مقاومت» معرّفی شد، آزمایشهای سخت و سنگین، یکی پس از دیگری، بر در کوبیدند.
    «عشق از اول سرکش و خونی بود/
                             تا گریزد هرکه بیرونی بود»

 

                                                                                                           * * *

  دختر دلبند خانم مرضیه، «هنگامه» بود. از اولین دیدار و از اولین گفتگو با مرضیه به سادگی می‌شد اوج عشق و علاقه او را به دختر دریافت. در صحبتها، بارها، از او یاد می‌کرد.
   در پاییز ۷۳، اطلاعات آخوندها، دختر را در تهران به گروگان گرفت تا مادر را درهم بشکند. امّا مرضیه ـ که البته با دستگیری دختر، جان به لب شده بود ـ هیهات که به خواست آخوندها گردن بگذارد.
   سفلگان روزگار، از چپ و راست بر سر مرضیه ریختند و بر او خرده گرفتند که چرا بر روی تانکهای ارتش آزادیبخش برنامه اجرا کرده و باعث دستگیری دخترش شده است.
    در رسم نامردمان، همیشه چنین است که به جای ظالم، مظلوم را و بجای جلّاد، قربانی را ملامت می‌کنند.

  مرضیه سیاسی؛ مرضیه ضدّ رژیم؛ مرضیه جنگاور و به‌کار گرفتن هنرش در خدمت آزادی و ارتش آزادی، هرگز مطلوب طبع آنان نبود. گویا که هنر مرضیه، فقط باید اسباب تفنّن و سرگرمی‌باشد و نه بیشتر! در غیراین‌صورت، مجاهدین متّهم می‌شوند که زنی سالخورده و ناهوشیار را با «مغزشویی» و اجبار به پایگاههای خود برده و لباس ارتش آزادی پوشانده‌اند تا مورد بهره‌برداری سیاسی قرار بگیرد.
   در این منطق زن‌ستیز ارتجاعی، چیزی که جایی ندارد، آگاهی و شخصیت، شأن و مقام، و حق انتخاب «سوژه» است. حتی اگر بزرگ زنی جهاندیده و سرد و گرم چشیده به سن و سال مرضیه باشد.
اما هنگامه، پس از مدتی در اثر اقدامات و فشارهای بین‌المللی، به سلامت جَست و ۱۵سال بعد در اسفند ۱۳۸۸، درست ۷ماه قبل از مادرش، با بیماری جانکاه، دار فانی را وداع گفت. می‌توانم حدس بزنم که مرضیه در این سالها، هر روز و هر ساعت، از بیماری و درد و رنج دختر دلبندش، چه‌ها کشیده است.

                                                                                                                   ***
   در ۳۰خرداد سال ۱۳۷۵ گشتاپوی آخوندی، برای درهم شکستن بانوی هنر، پسر او را به‌کار گرفت و او را در اجتماع بزرگ ایرانیان در لندن به عربده کشی علیه مادر واداشت. در آن زمان می‌گفتند که اطلاعات بدنام و پرقساوت آخوندها برای این کار ۱۰۰هزار دلار هزینه کرده است.
  امّا مرضیه، در اوج عاطفه و لطافت قلب و ضمیرش، شکستنی نبود. او خود، غزل شرف و افتخار بود.
   بقیه مطلب را از یادداشتی که به همین مناسبت در همان زمان در نشریه «ایران زمین» نوشتم، برایتان می‌خوانم. این یادداشت را پس از مصاحبه خانم مرضیه در همین باره نوشتم و آن‌چه از قول ایشان نقل شده عیناً جملات و عبارات خود اوست:


  «آخوندها باز هم برای خانم مرضیه توطئه چیدند. از آن «اذان» هم، که منبر و محراب ریا را می‌لرزاند، بسیار سوخته بودند و هر طور شده باید تلافی می‌کردند. امّا بر‌خلاف رسم قدیم آخوندی، این‌جا دیگر بسیج چماقداران و «امّت همیشه در صحنه» برای برهم زدن اجتماع بزرگ ایرانیان و سخنرانی رئیس‌جمهور برگزیده مقاومت در لندن، عملی نبود. بنابراین، از در دیگری وارد شدند. پیش خودشان حساب کرده بودند با قراردادن «پسر» ‌در برابر «مادر»، با یک تیر دو نشان خواهند زد. هم گردهمایی و سخنرانی را مخدوش می‌کنند و هم ضربه سنگین و چه بسا نفس‌گیری بر‌ مادر هفتاد ساله وارد خواهند کرد؛ آن‌هم درست در شبی که قرار است، پس از سه هفته پیش آگهی از طریق ماهواره، حماسه بزرگ مقاومت و همبستگی ملت ایران را با پخش مستقیم برای داخل ایران و خاورمیانه و اروپا و آمریکا، به‌اجرا در بیاورد. باقی قضایا را هم در همیاری مأموران همیشه در صحنه ‌و پشت صحنه ساواک آخوندی با ارگانهای نیمسوز شیخ و شاه ترتیب داده بودند: نوحه‌خوانی «امّت نالان» و مرثیه‌های «رو به‌جماران»، آمیخته با یقه‌درانی علیه مجاهدین و فغان و فریادهای «وا اسلاما» و «واشریعتا» و «مرگ بر‌منافقین» به‌بیانهای مد روز.
  خانم مرضیه به‌درستی گفته است که رهبر این ارکستر درب و داغان شده، کسی جز آخوندهای پا به‌گور و وطن‌فروش که درصدد بر آمده بودند مرضیه را «ارشاد» کنند، نبود.
   آخوندها قبلاً هم، در پاییز۷۳، سعی کردند با گروگان گرفتن دختر خانم مرضیه در تهران و تحت‌فشار قراردادن او، اراده «مادر» ‌را در هم بشکنند و او را به سکوت و تسلیم وادارند. امّا وقتی از اسارت «دختر» نتیجه‌یی حاصل نشد، اکنون می‌خواستند بخت خود را با «پسر» بیازمایند. البته باز هم نتیجه‌یی نگرفتند. جواب مرضیه ۷۲ساله در مصاحبه‌هایش با رادیو «ایران زمین» و روزنامه «ایران‌زمین» چنین بود: «صد‌بار قاطع‌تر، علیه آخوندها مبارزه خواهم کرد»! او گفت دو سال است که «در کمال افتخار و سربلندی، لباس رزم بر تن کرده‌ام» و «به‌خاطر آزادی تا آخرین نفس و با تمام هستی خودم در کنار ملت خودم، سربلند و شاد و سرشار از افتخار، ایستاده‌ام» و «آخوندها کوچکتر از آنند که در راه انتخاب و عزم من خللی وارد کنند و این آرزو را هم به‌گور می‌برند که مرا به‌تسلیم و سازش بکشانند» و افزود: «من آمده‌ام تا همه استعداد و توان و انرژی و هنر و صدایم را برای آزادی مملکت؛ برای آزادی ایران و مردم شریف و بزرگوارمان به‌کار بگیرم؛ آمده‌ام تا دست یاری بانوی بزرگ مقاومت ایران، یعنی خانم مریم رجوی، را به‌گرمی بفشارم… در تو با تو، با تو در تو، بهاران می‌شوم». به این ترتیب مرضیه… در میدان مبارزه سیاسی نیز به‌خواندن غزل خیره‌کننده و آتشینی، که «غزل شرف و افتخار» است، پرداخت. و بیچاره آخوندهای شب‌پرست که دستشان از هر بابت کوتاه شد!»

                                    ***
   و این هم پاسخ خانم مرضیه به ترفند اطلاعات آخوندها، نقل از «ایران زمین، شماره 103، 18تیر1375:

     «به قول حضرت مولانا، که انگار درباره این ملّاها گفته:
  کی شود دریا ز پوز سگ نجس/
                  کی شود خورشید از پف منطمس
 ای بریده آن لب و حلق و دهان/
                     که کند تف سوی مه یا آسمان
   بنده باید بگویم که آخوندها و آن کسانی که دوست آخوندها هستند، خیلی بدبخت‌تر و مفلوکتر از این هستند که روی چنین کنسرتی یا سخنرانی خانم مریم رجوی، که اصل و اساس مسأله بود و در سراسر اروپا و خاورمیانه قابل شنیدن و دیدن بود، سایه‌یی بیندازند. باز هم به قول حضرت مولانا: مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
   بنده الآن ۷۲ سال دارم و این موها را هم که در آسیاب سفید نکرده‌ام. ‌حالا که گذشته‌ها را مرور می‌کنم. می‌بینم خیلی وقتها سعی کردند کنسرت ما را به‌هم بزنند. یک‌بار هم در جنوب کشور، سی چهل سال قبل، به محلی که من ایستاده بودم و می‌خواندم، حزب‌اللّهیهای آن دوران سنگ پرتاب کردند و من از همان‌جا خواندم که:
     با محتسب شهر بگویید که زنهار/
       در مجلس ما سنگ مینداز که جام است
  حالا هم دوباره محتسب شهر آمده که یک‌طور دیگر سنگ بیندازد و من باز هم باید بگویم که آخوندها این آرزو را به گور می‌برند که من به مردمم پشت بکنم و خاموش بشوم. من بعد از پانزده سال، وقتی آمدم، اوّل نیامدم روی سن «پاله‌ د کنگره» یا «آلبرت‌هال»؛ صاف و مستقیم رفتم وسط آن بیابانهای بی‌آب و علف و داغ؛ ‌وسط آن زنها و مردهای شجاع و رشید و وطن‌پرست که به‌خاطر مردم ایران؛ ‌به‌خاطر آزادی، سر از پا نمی‌شناسند. رفتم و روی تانکهای داغ در هوای ۵۰درجه فریاد کشیدم و سرود خواندم؛ سرود برای مجاهدان و مبارزان خواندم. بعد از سالها عاشقانه و عارفانه خواندن، سرود جنگی و نظامی‌خواندم، به‌خاطر آزادی؛ به‌خاطر این مردمی که عشق من هستند و زیر نعلینهای آخوندها دارند شب و روز زجر می‌کشند؛ به‌خاطر چیزهایی که در این پانزده سال دیدم؛ دیدم که چه بر سر این مردم می‌آورند. آخوندها واقعاً احمقند اگر فکر می‌کنند با این کارها می‌توانند مرضیه را خاموش کنند…
   من ترس و وحشتی ندارم، من در میان خانواده بزرگ خودم، یعنی تمام مردم ایران، و این زنها و مردهای شجاعی که نور چشم من و بهترین بچه‌های منند، احساس کمال آرامش و عاطفه انسانی را دارم و به آخوندها می‌گویم این کارها جز این‌که پرونده شما را سنگین‌تر و ننگین‌تر بکند، فایده‌یی ندارد. من به‌خاطر آزادی تا آخرین نفس در کنار ملت خودم ایستاده‌ام؛ در کنار مقاومت مردم ایران؛ در کنار این مجاهدان و مبارزان ایستاده‌ام، سربلند و شاد هم هستم. من واقعاً احساس افتخار می‌کنم که برضدّ کسانی دارم مبارزه می‌کنم که هر جنایتی را انجام می‌دهند. شما آخوندها چه‌ها که نکرده‌اید؟ شما بودید که زن را جلو شوهر شکنجه کردید، به دخترهای نوجوان برای آن‌که کسانشان را درهم بشکنید، جلو چشمهای کسانشان تجاوز کردید، مثل مغولها آمدید و کشتید و سوختید و بردید و حیا هم نمی‌کنید. من می‌دانم با چه موجوداتی دارم مبارزه می‌کنم.
  بله، من در این زمینه اطلاعاتی به‌دست آورده‌ام و چند روز قبل، در مصاحبه‌یی با رادیو «ایران‌زمین» در انگلستان، آنها را به اطلاع هموطنان عزیزم رساندم، امّا اضافه کنم که درست سر بزنگاه، من هر وقت کنسرت دارم، با این مشکلات مواجه هستم. بعضی از نشریات مزدور رژیم آخوندها در خارج کشور، یا آن رادیویی که بیست ‌و چهار ساعته علیه مقاومت ایران و مردم بزرگ ایران مزدوری رژیم را می‌کند، در هر بار مصاحبه‌هایی را پخش کرده که عیناً در مطبوعات آخوندها هم منعکس شده است. آنها آمده‌اند که بنده را ارشاد کنند! در مصاحبه‌های اخیر در همین رادیوها، گفته شده که پسر عاشق، دو سال است که دربه‌در دنبال مادر گمشده‌اش می‌گردد! مادر گول‌خورده‌اش! عجب، داستان تا کجا پیش رفته که بعد از دوسال که بنده لباس رزم علیه این آخوندها را به تن کرده‌ام، گمشده هستم، اگر گمشدگی این است، به قول حضرت عطار:
     گمشدن در گمشدن دین من است/
               نیستی در هستی آیین من است
   به آخوندها باید گفت، کجا من گمشده‌ام؟ من که تازه پیدا شده‌ام. شما هستید که باید گم بشوید و زحمت ما و ملت ایران را کم بکنید.
 تا جایی که به من مربوط است، به قول حضرت حافظ
     روندگان طریقت ره بلا سپرند/
       رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
  من اعلام می‌کنم؛ صدباره اعلام می‌کنم که آزادی چیزی نیست که انسان بتواند از آن بگذرد. من صد بار قاطع‌تر از پیش علیه آخوندها و نوکران آخوندها مبارزه خواهم کرد و خواهم جنگید. زیرا اگر آزادی نباشد، زندگی به درد نمی‌خورد و شایسته انسان نیست. و من در کمال سرفرازی و با ایمان و اعتقاد کامل می‌گویم آزادی در ایران فقط و فقط به‌وسیله همین مقاومت مردمی و فرزندان دلاورش… محقّق خواهد شد و بس. این تمام حرف بنده است و این تمام حرف این مقاومتی است که دو سال است افتخار دارم که جزئی از آن باشم».

                                    ***


   «روز ۲۱مهر، به ظاهر، روز درگذشت مرضیه است. امّا به نظر من، روز تولد دیگری هم برای بانوی رزم آور هنر است.
    در روز ۲۱مهر ۱۳۷۶ در پایان یک اجلاس شورا در یکی از قرارگاههای ارتش آزادیبخش ملّی ایران، خانم مرضیه درخواست شگفت انگیزی به من ارائه کرد. در این زمان او ۷۳سال داشت. نزدیک غروب، مریم به من گفت خانم مرضیه سفر بازگشت خود به فرانسه را لغو کرده و می‌خواهد تورا ببیند. پرسیدم موضوع چیست؟ مریم گفت: دو پایش را در یک کفش کرده و می‌گوید ارتش آزادیبخش را انتخاب کرده و هیچ‌کس حتّی تو هم نمی‌توانی انتخاب او را تغییر بدهی…
   از مریم پرسیدم آیا ایشان در پاریس مشکل و کمبودی دارد؟ گفت تا آن‌جا که من می‌دانم خیر، امّا خودت هم بپرس…
ساعتی بعد خانم مرضیه از محل اقامت موقتش در بغداد به قرارگاه بدیع زادگان آمد. مریم و من که از این پیشتر با ایشان خداحافظی کرده بودیم به دیدارش شتافتیم. مضمون صحبتمان را خلاصه می‌کنم.
خانم مرضیه گفت: آقا، چیزی از شما می‌خواهم به‌شرط این‌که نه نگویی!
گفتم هر چیز که شما بگویید به روی چشم، الاّ این‌که بخواهید در اینجا بمانید، چون این محیط امنیت ندارد، مناسب کار و فعالیتهای شما هم نیست، هوای آن هم برای شما خوب نیست، امکاناتش بسیار محدود است و خلاصه خسته خواهید شد. اگر در پاریس مشکل یا کم و کسری دارید، بفرمایید، به روی چشم…
  خانم مرضیه با اشاره به مریم گفت: خیر، "خانوم" ترتیب همه چیز را داده‌اند. در پاریس باغ بزرگی برایم گرفته‌اند. استودیوی جداگانه هم برای تمرین و ضبط صدا با تجهیزات دارم. بهترین ارکستر در اختیارم است. مجاهدین هم در کنارم هستند و از چیزی فروگذار نمی‌کنند. با هنگامه هم در ارتباط هستم و حالش خوب است…
    گفتم: پس مشکل چیست؟
   با نگاهی پر مهر و اشتیاق به مریم، که گویی دوری از او را برنمی تابد و نیز می‌خواهد او را در برابر مخالفت من، به حمایت از درخواست خودش بکشاند، گفت: می‌خواهم نزدیک "خانوم" باشم. نمی‌خواهم زن ویژه باشم، من رزمنده ارتش آزادیبخش هستم…
   گفتم: خانم مرضیه، بزرگواری شما چیز ناشناخته‌یی نیست امّا در این سن و سال و با کسالتهایی که دارید چگونه می‌خواهید رزمنده باشید؟ این چه انتظاری است که از خودتان دارید؟
  گفت: لااقل برای بچه‌ها و راهگشایان ملتم آشپزی که بلدم، اگر این را هم قبول نداری، دستکم دعایی بدرقه راهشان می‌کنم. میهمان نیستم و از امروز صاحبخانه ام…
  سپس، سوگند خورد که با خلوص می‌خواهد بر روی اولین تانک به جانب دشمن بشتابد. تأکید کرد که فکر همه خطرات را هم کرده و خونش مانند دیگر مجاهدان کمترین فدیه آزادی ملت ایران است…
  آخر سر هم با لحنی اخطارگونه به من، دوباره تأکید کرد که هیچ‌کس نمی‌تواند انتخاب او را تغییر بدهد و الاّ دست به قهر و اعتصاب می‌زند.
  شگفتا در حالی‌که مرضیه، آتشین، می غرّید، مریم دست او را گرفته بود و به آرامی می‌گریست و من هنوز نمی فهمیدم که این اشک شوق و غرور و تحسین است. راستی که مرضیه اصل و وصل خویش را در مریم رهایی بازیافته بود.
    دقایقی بعد هزاردستان و خاتون هنر ایران، قلم به‌دست گرفت و یک برگ زرین و جاودانه مقاومت و هنر را، به‌صورت یک نامه نوشت و خطاب به من ابلاغ کرد. این، غزل غزلهای او بود. وقتی خواندم، فهمیدم که تا آن روز مرضیه را نشناخته بودم. با شرمندگی از عنوانهای پر لطفی که به من داده است، از آن‌جا که مجاز نیستم هیچ چیزی را از نامه تاریخی بانوی سرفراز هنر حذف کنم، امانت را عیناً به موزه مقاومت تقدیم می‌کنم و به استحضار همه هموطنان، به‌ویژه زنان اشرف‌نشان این مرز و بوم، می‌رسانم:


    اعلام پیوستگی خانم مرضیه

     به ارتش آزادیبخش ملی ایران ـ 21مهر 1376


    «گفتا که کیست بر در؟/
                      گفتم کمین غلامت
    گفتا چه کار داری؟/
                      گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟/
                    گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟/
                    گفتم که تا قیامت


   به فرمانده کلّ ارتش آزادیبخش ملّی ایران برادر مجاهد، سردار بزرگ، مسعود رجوی
   هم‌چنان که به نسرین عزیزم و رئیس‌جمهور محبوبمان خانم مریم رجوی گفتم و تقاضا کردم، عزم جزم کرده‌ام که به‌عنوان رزمنده ارتش، به ارتش مریم بپیوندم، موافقت نکردند. گویا که من فردی باشم فقط برای بزم، که می‌باید تا به آخر در آرامش پاریس به کارهای حاشیه بپردازم…
  امّا هرگز و هیچ‌گاه به چنین نقش ـ هر قدر هم در اوصاف آن بگویید و بگویند ـ قناعت نمی‌کنم. آخر من برای رزمیدن و آزادی ملّتم ترک خانمان و عزیزان و جلای وطن کردم و به‌دامن "سیمرغ رهایی" چنگ زدم و بر آستان علی علیه‌السلام و سید الشّهدا سر ساییدم و گرد و غبار قرارگاه اشرف و مجاهدان پاکبازش را توتیای دیده نمودم و به‌نام گل سرخ خواندم…
   اکنون موقعیت و مواضع خودم را به شرح زیر اعلام می‌کنم:
۱ ـ من اشرف السّادات مرتضایی (مرضیه)، که بیش از نیم قرن برای ملت ایران خواندم، در سن هفتاد و سه سالگی، در اوج تجربه و آگاهی، ارتش آزادیبخش را انتخاب کرده‌ام. هیچ‌کس حتّی شما نمی‌تواند انتخاب مرا تغییر بدهد. مسئولیت این انتخاب را، با همه پیامدهای آن، شخصاً بر عهده‌دارم و خودم به ملت ایران و مخصوصاً زنان و دختران کشور اسیرم توضیح خواهم داد. بنابراین، بیهوده تلاش نکنید که انتخاب و تصمیم مرضیه را تغییر داده و وادارش کنید که به نشستن در پاریس و زندگی در آرامش و رفاه قانع شود. خیر، پس از بازگشت خانم مریم رجوی، رئیس‌جمهور عزیزم، به ارتش آزادیبخش، این دیگر محال و غیرممکن است.
۲ ـ من نمی‌خواهم زن ویژه‌یی باشم. رزمنده ارتش آزادیبخش هستم و لااقل می‌توانم برای بچه‌ها و راه‌گشایان ملتم آشپزی و… هم بکنم یا دستِ کم دعایی بدرقه راهشان کنم. بگذریم که از روز اول گفتم که می‌خواهم بر روی اولین تانک به جانب دشمن بشتابم. به‌خدا سوگند که با خلوص و از ته دل گفتم. پس نه مهمانم، نه احترامات ویژه می‌خواهم و نه حتّی دیدار تو و خانم مریم رجوی را. هیچ نوع رسیدگی خاص هم نمی‌خواهم و میدانی که اهل گشت و گذار هم نبوده‌ام، بله، از امروز کمترین صاحبخانه‌ام.
۳ ـ فکر همه خطرات را هم کرده‌ام. خون مرضیه هم مانند خون دیگر مجاهدان و رزمندگان ارتش‌آزادیبخش کمترین فدیه آزادی ملّت ایران از دست آخوندهای خون‌آشام است. حرف دشمنان و اضداد این مقاومت و این مجاهدین را هم، هر چند بیشتر و بیشتر به من ناسزا بگویند، به‌جان خریده‌ام:
     من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق/
                چار تکبیر زدم، یکسره، بر هر چه که هست
۴ ـ برای پیروزی سهل و آسان هم نیامده‌ام. آمده‌ام تا در همه غم و شادی و شکست و پیروزیها با رشید‌ترین و پاکترین زنان و مردان ملتم باشم. به خدا دیگر حال و حوصله خارجه و اروپا را ندارم.
 و سرانجام این‌که اگر تقاضایم پذیرفته نشود قهر و حتی اعتصاب می‌کنم و دیگر در خانه می نشینم و هیچکار هم برای این مقاومت نخواهم کرد.
      گفتا که خواندت اینجا؟/
               گفتم که بوی جامت
     گفتا چه عزم داری؟/
                  گفتم وفا و یاری
    گفتا ز من چه خواهی؟/
             گفتم که لطف عامت

          اشرف السّادات مرتضایی (مرضیه) ـ 21/7/1376»

«گفت معشوقی به عاشق کی فتا/
                 تو به غربت دیده‌ای بس شهرها
گو کدامین شهر از آنها خوشتر است؟/
             گفت: آن شهری که در آن دلبر است
هر کجا تو با منی، من خوشدلم/
                 گر بود در قعر چاهی، منزلم
زخم فرهاد و من از یک تیشه بود/
                 او به‌سر زد، من به پای خویشتن
 ـ  این را هم بگویم که در آستانه جنگ اخیر در عراق و در حین جنگ و بمبارانهای مهیب آن، از اواخر بهمن ۱۳۸۱ تا ۲۱فروردین ۸۲، تقریباً ضمن دو ماه، من ۲۲ بار، به طُرُق مختلف و با اصرار و اِلحاح از خانم مرضیه درخواست کردم صحنه جنگ را ترک کند و به اروپا برود. نه بیماری و نه وضعیت جسمی و سن و سال او اجازه نمی‌داد که در جبهه جنگ و بمباران باشد. اما هرگز حریف او نشدم و او ۲۱ بار درخواست مرا به لطایف الحِیل و بعد هم قاطعانه، رد می‌کرد و می‌گفت، از اشرف نمی‌روم، نمی‌روم می‌خواهم در اشرف بمانم و همین جا شهید شوم و این برای من بهترین و بالاترین اجر و بالاترین سرنوشت است.
   تا این‌که سرانجام در بیست ‌و دومین بار، ناگزیر به گونه‌یی غافلگیرانه به آن بزرگوار دستور سوار شدن بر اتوبوس و ترک خاک عراق را دادم. می‌دانستم که حتّی اگر در لحظه بپذیرد، به سرعت منصرف خواهد شد. سالها بعد، گزارشی خواندم که نوشته بود خانم مرضیه پیوسته شکوه و شکایت دارد که چرا آن روز حرف مرا پذیرفته است. سلام و رحمت خدا بر مرضیه‌ اشرف سادات.
   و اکنون در اشرف؛
       هزار آینه اینک، به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق/
      که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی/
       حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی
   و خوشا ملت و مقاومتی با این قبیل هنرمندان. اینان در هر کجا که باشند ارزشها و امانتهای ذیقیمت این خلق در زنجیرند.     

  ـ نمونه دیگر، برادر همرزمم منوچهر سخایی است که می‌گویند در بستر بیماری سراپا در تلاش و تکاپو برای مجاهدان اشرف است. بار خدایا به بیماران ما شفای عاجل ببخش.
  باشد که هم میهنانمان در هر کجا، هنرمندان ارتش مقاومت و آزادی ملت ایران را قدر بشناسند و شأن و حرمت آنها را پاس بدارند».


                    « گرانبهاترین دارایی مرضیه
    صحبت از "خاتون" زنده دل و زنده یاد تمامی ندارد.
در ایران کتابخانه بزرگی با ۵هزار جلد کتاب نفیس و قدیمی داشت و به‌کرّات می‌گفت که درصدد است آنها را هر طور شده منتقل و به ما هدیه کند. پس از انتقال چند صد جلد از این کتابها، مأموران اطلاعات آخوندها، که مطلع شده بودند، از انتقال بقیه کتابها ممانعت کردند امّا خانم مرضیه همان چند صد جلد را بزرگوارانه به من بخشید.
قسمتی از نامه او در آذر ماه ۱۳۷۷ را که زیر آن "مرضیه – رزمنده مریم" امضاء کرده است، برایتان می‌خوانم:
"… چقدر آرزو داشتم که گرانبهاترین دارایی‌ام را یعنی ۵۰۰۰ جلد کتاب نفیس تاریخی و قدیمی را که سالهای سال حفظ کرده بودم تقدیمت کنم. اما افسوس که دست یغمای آخوندهای ضددین و ضدفرهنگ آنها را به غارت بردند و از آن همه فقط این چند جلدی که اواخر سال شصت تهیه کرده بودم، امیدوارم آنها را به‌عنوان هدیه‌ یی کوچک از جانب من بپذیری…
  در پناه آقا علی و حضرت شاه نعمت الله ولی باشی
۹آذر ماه ۷۷ ـ بغداد ـ مرضیه ـ رزمنده مریم"

  و این هم جواب خودم:
۱۸آذر ۱۳۷۷
  خاتون هنر ایران، بانوی قهرمان مقاومت و ارتش آزادی ستان خانم مرضیه
   با عرض سلام و ارادت و تبریک مجدّد به‌مناسبت حسن انتخاب شما در شمار یکصد زن قهرمان جهان، هدیه بزرگ شما ـ کتابهای نفیس اهدایی ـ را با ایقان به این‌که ارتش آزادی سرانجام دست آخوندهای یغماگر را از گنجینه کتابخانه شما و از همه گنجینه‌ها و ذخایرایران زمین کوتاه خواهد کرد، دریافت کردم. مصداق تفقّد "صاحب کرامت" از "درویش بینوا" ست. خصوصاً که با الطاف و کلمات و عناوینی همراه است که شرمنده‌ام می‌کند و سراپایم را درهم می‌فشارد.
   با دعای سلامت و توفیق برای شما و طلب شایستگی و غُفران برای خودم، بر خود غلبه کردم و بلادرنگ به یاد آوردم که مخاطب حقیقی شما، نه من، بلکه بیشمار شهیدان و رزم آورانی هستند که در صفوف مقاومت و ارتش آزادی بسان گوهرهای بی‌بدیل می‌درخشند و اجزاء و اعضای گنجینه عظیمی را تشکیل می‌دهند که بالاترین سرمایه آزادی خلق و میهن اسیر است. در این میان مرضیه جلوه بخصوصی دارد ـ مرضیه ۷۴ساله که پس از نیم قرن هنرنمایی و گردیدن آفاق، جلای وطن و ترک خانمان و عزیزان کرد و به سوی مریم و ارتش رهایی پر کشید. آزارها و دشنام نامردمان را پذیرا شد، رفاه و آسایش را بر خود حرام کرد، از اولاد خود هم دست شست و در "دیار بیقراران" (ارتش آزادیبخش) "حلقه به در زد" و سلاح بر دوش کشید.
و شگفتا که در این بحبوحه از "کاوه میهن" و "ایران زمین" گرفته تا "همبستگی" و "ارتش آزادی" و صلای اذانی که با سلام به فاطمه زهرا (ع) مزین شده است، هنرش فروزانتر شد و بی‌محابا  "به نام گل سرخ" نغمه سر داد تا رهروان تنهای "نیمه شبانِ" شاه و شب تیره و تار شیخ را بیشتر و بیشتر برانگیزد و "بوی جوی مولیان" وطن را عطرافشانی نماید. راستی که "صورتگر نقاش چین" و هزاردستان هنر ایران درباره یار و دیارـ مریم و ایران ـ در این سالها چه جانانه تراوید.
     آن پیک نامور که رسید از دیار دوست/

                     آورد حِرز جان ز خط مشکبار دوست
    خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار/

                        تا در طلب شود دلم امیدوار دوست
  باشد که در پرتو الطاف حق و خون شهیدان و دعای خیر مشتاقان آزادی ایران همه ما شایستگی انجام مسئولیت و رساندن امانت به سرمنزل مقصود را داشته باشیم.  در پایان اجازه می‌خواهم از میان انبوه کتابها تنها دیوان پروین اعتصامی را برای خودم بردارم و مابقی را به کتابخانه مرکزی ارتش آزادیبخش تقدیم کنم.
                     با احترام- مسعود رجوی»

__________________________________________

 

سایت «سازمان مجاهدین خلق ایران »-۲۳ مهر ۱۳۸۹