استاد منوچهر طاهرزاده (زاده ۱۳دی۱۳۳۱ ـ درگذشته ۱۴ آذر ۱۳۸۲) در خانوادهیی هنرمند و موسیقی پرور در شهر کرمانشاه زاده شد. پدرش استاد یدالله طاهرزاده، از استادان برجسته تار بود و از همان دوران کودکی عشق به موسیقی را در رگ جان او دوانید.
از زبان خود او بشنوید: «از همان اوان کودکی ما هر شب با نوای تار روح بخش پدر به خواب میرفتیم و بامدادان هم با شنیدن ترنّم همان صدا بود که از خواب برمیخاستیم. در واقع، من و برادرم حمیدرضا، که استاد مسلّم زمانه ماست، هر دو شاگرد مکتب پدرمان بودیم که ما را با این جهان بی انتهای معنوی و انسانی آشنا می کرد».
منوچهر یازده ساله بود که به عنوان بهترین خواننده و نوازنده خردسال ویلن در اردوهای هنری آن روزگار، مقام اوّل را در سطح کشور کسب کرد. او سالها در هنرکده موسیقی فرهنگ و هنر، زیر نظر استادان برجسته موسیقی، به آموزش موسیقی پرداخت. شانزده ساله بود که به دعوت ارکستر رادیو کرمانشاه، تحت رهبری استاد محمود مرآتی، به همکاری با این ارکستر پرداخت و از همان نوجوانی به کار ساختن و پرداختن آهنگهایی با صدای گرم خودش مشغول گردید که با استقبال بسیار مردم هنردوست صفحات غرب ایران مواجه شد، به نحوی که خوانندگان نامدار آن روزگار، مشتاقانه، آثار ارزنده منوچهر را اجرا می کردند. او در همین سالها با استاد محمّد شمس آشنا شد و چندین قطعه از آثارش را، به اهتمام ایشان، در سطح کشور ارائه داد. منوچهر در همان زمان آثاری نیز در ستایش شهیدان و قهرمانان آزادی میهن آفرید که از آن جمله می توان از «پاییز»، «شهر خواب»، «کوچ» و «شرافت» نام برد.
استاد منوچهر به علّت حضور در محضر استادان شعر، ادب، هنر و عرفان، به خصوص حَشر و نَشر خانوادگی با عارف وارسته، درویش حسن خراباتی، به موسیقی عرفانی گرایش وافری پیدا کرد. او با راهنمایی و همیاری یدر هنرمندش، به گردآوری و اشاعه موسیقی ناب عرفانی پرداخت. آلبوم «بیدلان»، رَهاورد این دوره از فعالیتهای گسترده اوست.
استاد طاهرزاده مدتها زیر نظر استاد مرتضی حَنّانه به فراگیری آهنگسازی پرداخت. او، ضمناً، از آموزش بزرگانی همچون استاد جواد معروفی، استاد حسینعلی ملاّح و دکتر محمدتقی مسعودیه، بهره مند گردید.
این هنرمند نامدار و ارزنده، در آخرین ماههای عمر پرافتخارش، با اعطای درجه دکتری افتخاری موسیقی، از سوی هیأت علمی دانشکده موسیقی دانشگاه «سوره» هنرهای زیبا، به عنوان استاد مَدعوّ، به تدریس موسیقی پرداخت.
امّا، در وَرای ارزشهای فراموشی ناپذیر هنری منوچهر، چهره والای انسانی و ویژگیهای عمیقاً انساندوستانه او، زبانزد همگان بود. تواضع و مهربانی و صفای درون از یک سو، و ایستادگی سرسختانه او در برابر رژیم هنرکش آخوندی از سوی دیگر، منوچهر را در قلب دوستدارانش صدچندان دوستداشتنی تر می کرد؛ قَلندر شیدایی که بیش از سه سال از عمر گرامیش در سیاهچالهای دهشتناک آخوندی و زیر بی رحمانه ترین شکنجه ها سپری شد، و لی هرگز در مقابل ارتجاع هار سر فرود نیاورد.
تابستان ۱۳۸۲ آخرین دوران اسارتش را در زندان دیزل آباد کرمانشاه گذراند. در این دوران به طرز فجیعی مورد شکنجه های وحشیانه قرار گرفت. جسم رنجور و ناتوانش دیگر تاب آن همه رنج و آزار را نیاورد و در سحرگاه ۱۴آذرماه ۱۳۸۲ همان سال جاودانه شد.
در سوگ غمبار این هزاردستان هنر، تمام شهر کرمانشاه به ماتم نشست و در میان اشک و آه دهها هزار تن از همدلان و دوستدارانش، چهره در نقاب خاک فروکشید. مزار او، هر ساله در سالروز جاودانه شدنش، شاهد سر به هم دادن مشتاقان هنر و آزادی ایران زمین است.
استاد منوچهر طاهرزاده، بیش از ۳۰۰ اثر ارزنده و به یادماندنی، از خود به یادگار گذاشت، که متأسّفانه، بخش اعظم آنها را، رژیم هنرکش آخوندی مصادره کرد.
دلی میان بی دلان
بخشی از گزارش شاعر و قصه نویس نامدار و پاکباز مقاومت، جاودانه یاد حمیداسدیان (کاظم مصطفوی)، با عنوان «به یاد "دلی میان بی دلان"»:
«چندین سال پیش نامه یی به دستم رسید درباره وضعیّت زندان دیزل آباد کرمانشاه، که به راستی تکاندهنده بود. نامه البته متعلّق به کسی بود که ظاهراً به اتّهام سیاسی دستگیر نشده بود. یعنی بیشتر وضعیت زندانیان عادی را در قالب یک نامه خانوادگی گزارش می کرد. امّا محتوایش به قدری انسانی بود که آن را نگه داشتم. بدون این که نویسنده اش را بشناسم. چندی بعد با برادر و دوست هنرمندم حمیدرضا طاهرزاده آشنا شدم. روزی از برادرش زنده یاد منوچهر، خواننده محبوب و مردمی خِطّه کرمانشاه برایم می گفت. یک دفعه متوجه شدم که نویسنده نامه منوچهر بوده است. به هرحال نامه را در اسناد مربوط به زندان نگهداشتم و یک بار هم در نشریه ۴۴۸ مجاهد، در تیرماه ۱۳۷۸ به چاپ رساندیم. البته با حذف برخی نکات و اسم نویسنده. هم چنین در کتاب "قهرمانان در زنجیر" نیز در فصل مربوط به شهرستانها عیناً نقل شد. حالا که منوچهر از میان ما رفته است می شود نامش را آورد و یادش را به این طریق زنده نگه داشت.
منوچهر را ندیده بودم. امّا دوستش داشتم و برایش به راستی نگران بودم. امّا به خصوص از وقتی که از حمیدرضا (طاهر) شنیدم که ترانه معروفش "در میان بیدلان امشب دلی پیدا شده" را برای مسعود [رجوی] خوانده است نوع ارادتم هم فرق کرده بود. طاهر نقل می کرد که در آخرین تماس با او در بستر بیماری منوچهر گفته بود: "مهمّ این است که پیر ما زنده و سالم باشد". یادش به خیر که آرزوی همه ما را گفت و رفت».
***
در زیر متن نامه را به نقل از «نشریه مجاهد» و کتاب «قهرمانان در زنجیر» با عنوان «آنــان تاریــخ را به دار میکـشند…» می خوانید:
«نامه یی از زندان دیزل آباد، مهمترین مرکز شکنجه و کشتار وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران در کرمانشاه.
در میان گزارشهای گوناگونی که درباره زندان دیزلآباد وجود دارد، نامه یک زندانی سابق این زندان، که برای یکی ازبستگانش در خارج کشور ارسال کرده، تا اندازه یی گویای شرایط این زندان جهنّمی است. سپاه و اداره کلّ اطلاعات رژیم در این زندان رذیلانهترین شکنجه ها و آزارهای جسمی و روانی را در مورد زندانیان روا می دارند که این نامه تنها اندکی از آنها را تصویر کرده است.
"…عزیز! از اینکه از جهنّم ایران دوری شکرگزار باش و روزی میلیونها بار خداوند را به خاطر بُعد مسافتی که با جهنم داری سپاس بگو. بدون استفاده از واژههای فلسفی میخواهم حقایقی را برایت بازگو کنم و تا اندازه یی تصویرگر وحشتناکترین اتّفاقات و جریاناتی باشم که خودم تجربه شان کرده ام.
آیا می توانی غروب سرد اوایل فروردین را با آسمانی پوشیده از ابرهای سیاه مجسّم کنی؟ آن گاه با بدنی خسته و روانی رنجور از شلاقهایی که خورده ای در حیاط بند انقلاب، میان بادی سرد که نمی باران هم به همراه دارد، انتظار بکشی؟ انتظار محاکمه با ۱۲محکوم دیگر را.
باران لباسهایمان را خیس کرده و به داخل نفوذ میکرد و زخمهایمان را بیشتر به سوزش انداخته بود. آن غروب شوم تصویر هولناکی برایم شده و بزرگترین کابوس تمام عمرم خواهد بود.
یک ماه بود که از خانواده ام اطّلاعی نداشتم. یعنی اجازه ملاقات نمیدادند. آخر ملاقات با کی؟ با مشتی استخوان و خون و رنج در عرض آن یک ماه؟
من بودم و بندهای تاریک و نمور و کثیف در سلولهایی که پر از سوسک و ساسهایی به درشتی یک کفشدوز و شپش که نگو و نپرس. با سری تراشیده و جسمی نحیف و کتکخورده از دست بی رحمترین زندانبانان جهان؛ کسانی که باعث فلاکت خلقند. آیا میتوانی به انجمن حمایت حیوانات در لندن این گزارش گونه را بدهی که: در زندان دیزلآباد کرمانشاه در یک اتاق ۳ در ۴ متر، هفتاد و پنج نفر انسان را روی هم انباشته میکنند؟
در بدترین شرایط زیست ـ حیوانی با گرمای بالای ۵۰درجه، ۲۰روز در قرنطینه بودم. بی شرمانهترین اعمال را نسبت به زندانی روا می دارند. آنجا روزی دو یا سه نفر بر اثر نرسیدن غذا، دارو و هوا (اکسیژن) و فشارهای روانی میمیرند. با شدیدترین وضع جان میکنند. اکثر خانوادههای متوفّی، وقتی علت مرگ را میپرسند، میگویند در اثر نرسیدن مواد مخدّر مرد.
اگر یکی از ۷۵نفر تقاضای دارویی بکند هر ۷۵نفر را به حیاط ریخته و در آن جا که محل اعدام زندانیان سیاسی و عادی است دور حیاط کلاغ پر میبرند. در سرمای اواخر اسفندماه با شلنگ روی بدنهای لخت زندانیان آب میریزند و ۱۰ تا ۲۰نفر مأمور با کابل و شلّاق آن قدر بر تن رنجدیده آنها میزنند تا ۲-۳نفرشان بمیرند... آنها که پیرترند در اثر فشار و کتک همان روزهای دوم و سوم میمیرند و آنها که جثّه یی قویتر دارند روانی می شوند و مدام میخندند یا گریه می کنند، یا سرشان را به دیوار میکوبند. نگهبانها برای تنبیه زندانیان تا ۲۴ساعت درِ قرنطینه را باز نمیکنند و غذا هم نمی دهند... کسی هم متوجه حضور دیگری نیست. جوانی، ۴۸ساعت بود کنار توالت مرده بود و کسی نمی دانست. همه فکر میکردند بیهوش است.
من ۴روز در اثر کمبود هوا و فشار روانی بیهوش بودم. مأمور همه زندانیان را به داخل حیاط خوانده بود و من که بیهوش بودم نتوانستم بروم. طرف آن قدر با کابل به سر و رویم زد که خون استفراغ کردم و خودم را خراب کردم. به خاطر این کار دو روز با دستبند مرا به شیر آب داخل مستراحِ قرنطینه بسته بودند. می دانستم که خواهم مرد ... کجاست این سازمان دفاع از حقوقبشر؟ تعفّن عرق بدن زندانیها، نفس داغ ۷۵انسان، گرمای 50درجه، لخت و خیس در اثر این شرایط غیرانسانی…
آری آنان تاریخ را بهدار میکشند یا به گلوله می بندند.
در قرنطینه معتاد و سیاسی و عادی را با هم نگه میدارند تا همگی روانی شده و قدرت روحیشان را از دست بدهند. سه بار مرا به پای چوبه دار بردند. نه تنها با من، با همه این کار را می کردند. برایشان یک نوع تفریح شده است. آنقدر کتک خوردهام که بدنم هنوز هم درد میکند. با لگد آن قدر می زدند تا مرز بیهوشی پیش میرفتم. چنان روانیم کرده بودند که به گوش مردم بیرون رسیده بود.
در آن جا وضع زنان بدتر است. آنها را در همان شرایط نگهداشته و بعد از این که روانی شدند به آنها تجاوز میکنند. من خودم یک شب صدای جیغ دختری را شنیدم که میگفت مرا بکشید ولی این کار را نکنید. تف، تف، تا صبح صدای فریاد و آه و ناله بچه ها بلند بود. خواب معنایی نداشت. بیهوشی بود امّا خواب نه. فروشنده مواد مخدّر را به اسم سیاسی و سیاسی را به اسم فروشنده مواد مخدّر اعدام میکردند تا به خیال خودشان کار سیاست را لوث کنند.
تو می فهمی؟ تو میفهمی از چه دردهایی میگویم؟ تو را به هرچه که برایت مقدّس است؛ ترا به آرمانت؛ به ایمانت، به وظیفه وجدانیت عمل کن و جریانی را که برایت نوشتم برای تمام رادیوها و تلویزیونها بنویس. به عنوان یک برادر به تو دستور می دهم، به تو امر میکنم، از تو خواهش میکنم، بهپایت میافتم که فریاد این قشر و طبقه بدبخت و جوان را به گوش بشریت برسانی؛ به گوش آنهایی که سنگ بشریت را به سینه میزنند؛ به سازمان ملل متّحد؛ به گوش انجمنهای دفاع از زندانیان. به تو التماس میکنم، مینالم، بنویس به هرکجا که میدانی و میتوانی. فریادها روزی به بار خواهد نشست…»