به مناسبت میلاد عیسی مسیح،
پیامبر عشق و رحمت و برابری
ـ «هیچ عشقی بزرگتر از این نیست که برای دیگران زندگی خود را بپردازیم» (کتاب «عهد جدید» ـ «انجیل مَتی، فصل ۹، آیه ۱۷).
***
ـ «اگر من به زبان آدمیان و فرشتگان سخن گویم، ولی عشق نداشته باشم، همچون سِنجی پُرطنین و چون طبلی توخالی ام.
اگر پیامبرانه سخن گفتن توانم و از همه اسرار آگاه باشم و از دانشهای گوناگون شناخت داشته باشم و اگر چنان نیروی ایمانی داشته باشم که با آن کوه را جا به جا توانم کرد، ولی عشق نداشته باشم، هیچم.
اگر تمام دار و ندارم را ببخشم و تن خود بر آتش افکنم، ولی عشق نداشته باشم، مرا چه سود؟
عشق شکیباست، عشق مهربان است، برانگیخته نمی شود، لاف نمی زند و فخر نمی فروشد، گستاخی نمی کند و خودخواه نیست، خشمگین نمی شود و کینه کس به دل نمی گیرد. از بی عدالتی خشنود نمی شود، ولی با راستی و حقیقت، شادی می کند. عشق هرگز پایان نمی گیرد.
(کتاب «عهد جدید» ـ انجیل . نامه اوّل پولُس، بخش ۱۳).
***
ـ «روح است که زنده میکند و امّا از جسد فایده یی نیست. کلامی را که من به شما میگویم، روح و حیات است». (انجیل یوحّنا، باب ۶، آیه ۶۳)
***
«اگر کسی بخواهد پیرو من باشد، باید دست از جان بشوید و همه روزه صلیب خود را بردارد و با من بیاید» (انجیل «لوقا»، باب ۹ـ آیه ۲۳)
***
ـ «آنچه مقدّس است، به سگان مدهید و مرواریدهای خود را جلوِ خوکها نریزید» (انجیل مَتی، باب ۷ ـ ۶)
ـ «درباره دیگران قضاوت نکنید تا مورد قضاوت قرار نگیرید. همینطور که شما دیگران را محکوم میکنید، خودتان نیز محکوم خواهید شد، چرا پر کاهی را که در چشم برادرت هست میبینی ولی در فکر چوب بزرگی که در چشم خود داری نیستی؟» (انجیل «مَتی»، باب ۷).
***
«اگر کسی تشنه است، پیش من بیاید و بنوشد؛ چنان که کلام خدا میفرماید: نهرهای آب زنده از درون آن کسی که به من ایمان بیاورد، جاری خواهد گشت». (انجیل «یوحنا»، باب ۷)
***
«کسی که بذر نیکو میکارد، پسر انسان است... در آن زمان نیکان در ملکوت خدا مانند خورشید خواهند درخشید. هر که گوش شنوا دارد، بشنود» (انجیل «مَتی»، باب ۱۳-۳۷).
سیمای تابناک «مسیح»
در آینه شعر و ادب فارسی
نظامی گنجوی، شاعر و داستانسرای معروف ایرانی (زاده ۵۳۵ ـ درگذشته حدود ۶۱۲هجری قمری) در شهر گنجه (که در آن زمان جزئی از سرزمین ایران بود) میزیست و با مسیحیان و بهویژه ارامنه مراوده داشت. وی در «مخزنالاسرار» از «مسیح» یاد میکند و از کلام شگفتیآور او بر بالین سگی مرده.
مسیح در گذرگاه بازارچهیی، سگی مرده دید و گروهی بر بالینش نظارهگر «بر صفت کرکس مردارخوار» با کلماتی نکوهنده و زهرآگین:
ـ «گفت یکی: "وحشت این در دِماغ (=مغز سر)/
تیرگی آرد چو نَفَس در چراغ"
وان دگری گفت: "نه بیحاصل است/
کوری چشم است و بلای دل است"
هرکس از آن پرده نوایی نمود/
بر سر آن جیفه (=مردار) جفایی نمود
چونکه سخن، نوبت عیسی رسید/
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست:/
"دُر به سپیدی، نه چو دندان اوست"».
***
عطّار نیشابوری که به هنگام ایلغار قوم مغول در سال ۶۱۸ هجری قمری در نیشابور به شهادت رسید، همین داستان را در «مصیبت نامه» به رشته نظم کشیده است:
«آن سگمرده به ره افتاده بود/
مرگ، دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ، الحق، میدمید/
عیسیِ مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت، این سگ آنِ اوست/
آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی، نه زشت بویی دید او/
آنهمه زشتی نکویی دید او
پاک بینی پیشه کن گر بندهای/
پاکبین، گر بنده بینندهای»
***
حافظ، شیدای شیراز، این نگاه مسیحایی را میستاید و مردمان را به این راه فرا می خواند و میسراید:
«کمال سرّ محبّت ببین نه نقص گناه/
که هرکه بیهنر افتد نظر به عیب کند»
هم او، از زاهدان خودبینی که به جز عیب نمیبینند، به خدا شکوه میبرد:
«یارب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید/
دود آهیش در آیینه ادراک انداز»
***
سعدی در باب هفتم «بوستان» از جوانی هنرمند و فرزانه سخن دارد که «در وعظ، چالاک و مردانه بود» و در بلاغت قوی و در نحو، چابک و چُست، تنها عیبش این بود که «حرف اَبجَد نگفتی درست».
یکی بر این عیب او خُرده گرفت و دیگری برآشفت و گفت: چرا این عیبِ اندک «ز چندان هنر چشم عقلت ببست؟»
سعدی پس از بیان این نکته میگوید:
کِرا (=کسی را که) زشتخویی بود در سرشت/
نبیند ز طاووس جز پای زشت
منه عیب خلق، ای فرومایه، پیش/
که چشمت فرودوزد از عیب خویش
چرا دامنآلوده را حَدّ زنم/
چو در خودشناسم که تَردامنم (=آلودهدامن)؟
***
مولوی در «قصه پیامبر و بَلال» بر این موضوع تأکید دارد که شوق و وجد و ذوق است که به عبادت بال و بر میدهد، امّا، عیببینان از این رمز غافلاند:
«آن بلالِ صدق در بانگ نماز/
حَی را هی خواند از روی نیاز
تا بگفتند ای پیمبر، نیست راست (=درست نیست)/
این خطا، اکنونکه آغاز بناست
ای نَبی و ای رسول کردگار/
یک موٌذّن کو بود اَفصَح (=خوشبیانتر) بیار
خشم پیغمبر بجوشید و بگفت/
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کای خَسان، نزد خدا هی بلال/
بهتر از صد حیّ و حی و قیل و قال
ذوق باید تا دهد طاعات بَر/
مغز باید تا دهد دانه شَجَر (=درخت)
دانه بیمغز کی گردد نهال/
صورت بیجان نباشد جز خیال»