غم بران وُ عسل نشان بر لب
خسته ای، خسته زیر چرخ کبود
دلخوری از خدای بوذ و نبود
انتظارت شکسته در تردید
از هرآنچه، شده دلت نومید
به خودت دَرد کرده ای تلقین
کُشته ای در خودت چراغ یقین
زندگی نیست مرغ دست آموز
که نشیند به ساعدت هر روز
نیک وُ بد دارد وُ نشیب وُ فراز
آشکار است گاه وُ گاه یکسر راز
گوش میدار اینکه شاعر گفت
نازنین چشم را بباید شست*
رو دوباره بشوی چشمت را
بین به هرچه فراح وُ فرهت را
طور دیگر نگر به هستی خویش
مایهداری اگر که یا درویش
تیرگی نیست جاودانه به شب
غم بران و عسل نشان بر لب
آسمانت شود پُر از مهتاب
کن سلامی به کرمک شبتاب!
*سهراب سپهری گفت:
چشمها را باید شست/ جور دیگر باید دید...