فریدالدین عطّار نیشابوری (از سال ۵۴۰ هجری قمری = ۱۱۴۶تا ۱۲۲۱میلادی) یکی از سه شاعر برجسته عرفان ایرانی ـ مولوی، سنایی و عطّار ـ با هیچ درباری رابطه نداشته و در مدح هیچ شاه و امیری شعری نسروده است. در کنار شاعری، در دکّان عطاری (داروفروشی) اش به شغل طبابت می پرداخت.
از زندگی عطّار اطّلاعات چندانی در دست نیست.
نوشته اند که در حمله مغولها به نیشابور عطّار در ماه صفر 618 هجری به شهادت رسید و تمام آثار او نیز توسّط مهاجمان مغول سوزانده شد. آثاری که هم اکنون در دست است آنهایی است که پیش از این یورش وحشیانه منتشرشده و از ایلغار مغولها در امان مانده بود.
در این یورش وحشیانه شیخ نجم الدین کبری، بنیانگذار سلسله عرفانی «کبرویّه» نیز در رویارویی با مغولها به شهادت رسید.
آرامگاه عطّار در جوار مزار خیام در نزدیکی نیشابور قراردارد.
از آثار او تذکرة الاولیا، الهی نامه، اسرارنامه را می توان نام برد.
معروفترین اثر او منطق الطّیر است که خلاصه ساده شده یی از آن از نظرتان می گذرد.
مثنوی «منطق الطیر» عطّار ، داستان پرندگان بیشماری است که گرد هم می آیند و برای یافتن رهبری دانا و راهگشا (سیمرغ افسانه یی که کوه قاف منزلگاه اوست)، با راهنمایی هُدهُد (=شانه به سر یا «مرغ سلیمان»)، پیر و رهنمای راهدان، پای به راهی بسیار سخت و خوف انگیز و دور و دراز می گذارند.
باید در این راه سخت و پر خطر و نفسگیر، هفت مرحله «سلوک» («هفت شهر عشق»)، برای «سالک» (=رونده) تازه پای به راه نهاده تا رسیدن به آخرین مرحله راه که رسیدن به «سیمرغ» یا وصل به جان هستی («لِقاءاللّه») مانند پیوستن یک قطره همگون دریا به دریاست.
«هفت شهر عشق» (عطّار) چنین اند:
«گفت: ما را "هفت وادی" در ره است/ چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغازِ کار/ وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آنِ معرفت/ پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم، وادی توحید پاک/ پس ششم، وادی حیرت صعبناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا/ بعد از این، روی رَوِش (=توان رفتن) نبوَد تو را
در کَشِش افتی، رَوِش گم گرددت/ گر بود یک قطره، قُلزُم (=دریا) گرددت»
«هُدهُدِ» راه آشنا از همان آغاز، خطرات توان سوز راه را برمی شمارد:
ـ «بس که خشکی، بس که دریا بر ره است/ تا نپنداری که راهی کوته است
ـ شیرمردی باید این ره را، شِگَرف/ زان که ره دور است و دریا ژَرفِ ژرف»
پرندگان ساده دل و نوآشنا، که هنوز گرم و سرد این راه هول انگیز را نچشیده بودند، همگی، به جان، پذیرفتند که راه را با همه دشواریهایش با گشاده رویی طی کنند، امّا با هر گام، شماری از سست بالان شکوه سردادند و بال پروازشان سست و ناتوان شد:
ـ «ما همه مشتی ضعیف و ناتوان/ بی پر و بال و نه تن و نه توان
ـ کی رسیم آخر به سیمرغِ رفیع (=بلند آشیانه)؟/
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع (=شگفت آور»)
هدهد هشدارشان می دهد که بسی سختی در کمین ماست و [«پای نگاربسته (=حنابسته) این راه را نشاید»]. «راست ناید عاشقی و بددلی». «آن که شد عاشق نیندیشد ز جان».
ـ «عشق را با کفر و با ایمان چه کار؟/ عاشقان را لحظه یی با جان چه کار؟
ـ عاشق آتش بر همه خرمن زند/ ارّه بر فرقش نهند، او تن زند» (=لب به شکوه و ناله نمی گشاید).
هُدهُد پس از شمردن دشواریهای راه می گوید: اگر مرد این راه نیستید از ما کرانه گیرید. سست بالان و سبکدلان کناره گزیدند و باقی، پس از سخنان شورآفرین هدهد، «آن زمان گفتند ترک جان همه» و سراپا شوق دیدار سیمرغ، بال افشان به راه ادامه دادند.
«سالها رفتند در شیب و فراز / صرف شد در راهشان عمری دراز».
در این سالهای سخت و هول انگیز، بیشمارانی از راهپویان، از توان ادامه این راه ناپیداکرانه تهی شدند و بال و پرشان از تپش و پویش بازماند.
ـ «جمله مرغان ز هول و بیم راه/ بال و پر پرخون، برآوردند آه
ـ راه می دیدند پایان ناپذیر / درد می دیدند درمان ناپذیر
ـ «آخرالامر از میان آن سپاه / کم کسی ره برد تا آن پیشگاه»
پایداران سِتُرگ این راه بی انتهای سهمگین، بر پیمان با راهنمای همیشه چالاکشان ـ هدهد ـ تا رسیدن به سرمنزل مقصود استوار ماندند؛ با این که سرمنزل مقصود در پشت ابری سیاه پنهان بود و هیچ روشنایی از هیچ سویی نمی تابید و مرگ میهمان هر روزه آن رهپویان دلیر و بی باک بود:
ـ «باز بعضی بر سر کوه بلند/
تشنه، جان دادند در گُرم (=اندوه) و گزند
ـ باز بعضی در بیابان، خشک لب/ تشنه در گرما بمردند از تَعَب (=رنج)»
در میان همان پایداران نیز با گذر سالیانِ بی روشنا، شماری، در اوج بی پناهی بر گلوگاه خویش خنجر نهادند و گروهی دیگر، دل به تماشای طرب بستند و یاران راهپوی را در میانه راه تنها رهاکردند و خود پی کار خویش گرفتند:
ـ «باز بعضی ز آرزوی دانه یی/ خویش را کشتند چون دیوانه یی
ـ باز بعضی،سخت، رنجورآمدند/ بازپس ماندند و مهجور آمدند
ـ باز بعضی در تماشای طرب/ تن فرودادند فارغ از طلب»
سرانجام، پس از سالیان سال رنج و شکنج کمرشکن و طاقت سوز، تنها سی پرنده دلیر و بی بیم و باک، به سرمنزل سیمرغ در کوه قاف رسیدند:
ـ «سی تنِ بی بال و پر، رنجور و مُست (=ناتوان)/
دل شکسته، جان شده، تن نادرست».
آن سی مرغ، وقتی در قلّه کوه قاف به منزلگه آیینه گون سیمرغ رسیدند و با چشم دل در آن آیینه زلال و صیقل خورده تجلّی گاه سیمرغ نگریستند، از «سیمرغ» نشانی ندیدند. دریافتند که خود «سیمرغ» شده اند:
«سایه ها در خورشید گم شد» و خورشیدی روشنا و گرمابخش، تابیدن آغازکرد؛ خورشیدی بی مرگ، بی زوال.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*«منطق الطّیر»، عطّار نیشابوری، تصحیح، مقدّمه و تعلیقات دکتر محمدرضا شفیعی کَدکَنی، انتشارات سخن، چاپ یازدهم،تهران، ۱۳۹۱.