۲۱ تیر سالروز یک خروش بزرگ در اولین گامهای استبداد خمینی است. آن که خروش بر آورد علیرضا معدنچی(علی صفا) نام داشت. او فریاد همة مجاهدان این خاک و همة عاشقان آزادی را سرداد. فریادی که به سراسر ایران رسید. این فریاد شجاعانه و صادقانه و وفا به آن از خود علی صفا چه ساخت؟ بیایید در این فریاد و در این فریادگر درنگی داشته باشیم:
پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۵۸
پخش مستقیم رادیو ایران
سخنان مجاهد خلق علیرضا معدنچی
هموطنان عزیز!
عهدی که من با شما داشتم این بودکه فقط حقیقت را با شما بگویم. آنرا تحریف یا سانسور نکنم و بر این عهد و پیمان باقی بودهام.
اما اکنون گروهی بر رادیو تلویزیون حاکم شدهاند که کارشان سانسور واقعیتها و فریب دادن است. آنها هیچ نسبتی با انقلاب ندارند و دشمن انقلاباند.
تنها سرمایهشان عبا و عمامه، ریش و تسبیح و انگشتر عقیق و فیروزه است.
هموطنان عزیز!
هدف آنها کشتن آزادیها و از بین بردن میراث انقلاب است. آنها تظاهرات هواداران مجاهدین خلق در اعتراض بهدستگیری مجاهد خلق محمدرضا سعادتی را سانسور کردند و اجازه نمیدهند حقایق این ماجرا بهگوش مردم برسد. حربه آنها دروغ است.
من بر اساس عهد و پیمانی که با شما دارم همینجا اعلام میکنم که این رادیو تلویزیون که اسم اسلامی روی خود گذاشته، مشروعیت خودش را از دست داده است و من دیگرحاضر بهادامه کار در این ارگان دروغ و فریب نیستم و از آن کنارهگیری میکنم. تا گاهی که بار دیگر این رادیو تلویزیون، صدا و سیمای واقعی مردم ایران را منعکس کند.
تا آن موقع با شما هموطنان خداحافظی میکنم.
به امید آنروز
من در درنگ بر این عهد، و درنگ بر وفای به عهد فریادگرش علی صفا به رازهای مهمی پیبردم.. رازهایی از یک سرزمین ناشناخته بنام «مجاهدین». سرزمینی که پنج دهه است حکومت آخوندی برای ناشناخته ماندن یا بدشناختن آن همة بوقها و منبرهایش را به کار انداخته و فرسوده کرده است.
بله من امروز بر آن شدهام از این سرزمین حکایتی کوچک برایتان بگویم. برای این کار، باید شصت سال مبارزة یک قافلة گسترده در ایران و جهان را پیش چشم بیاوریم و به رویدادها، پیشرفتها و انتخابهای تکتک اعضای آن فکر کنیم؛ به روانهای آنان و اندیشههایشان. شک ندارم که آنچه خواهم نوشت بسنده نیست. اما روح علیرضا روبرویم ایستاده و به من میگوید؟ بگو! بنویس! جرأت کن!
در همان روزهای نخست پس از درگذشت او نوشتم:
«که بود آینه میخواست از صفا و وفا؟
و با چراغ همیگشت گرد شهر شما؟
چراغ چهرهی انسان آرزو اینجاست....
در همان روزها بود که از خود پرسیدم مولانا آیا انسان آرزوهایش را پیدا کرد؟
میدانیم که نسلهای پس از مولانا تا امروز این بیت مولانا را تکرار کردهاند و ما نیز تکرارش میکنیم؛ اما آیا به این فکر میکنیم که «هنوز هم یافت مینشود؟» چرا؟ آیا کی این «نمیشود»، «میشود» خواهد شد؟
من پس از علی صفا به این رسیدم که «یافت شده!» بله! در چهرههایی چون علیرضا معدنچی، احمد شادبختی و حمید اسدیان و بسیاری چهرههایی که از نزدیک آنها را شناختهام. چرا گفتم بسیاری؟ چون هرکدام را پیش چشم میآورم همان یافت شده بر من اثبات میشود. بله! یکیشان را که بشناسی بخش بزرگی از این قافله را شناختهای.
به راستی هر کدام از آنها ویژگیهای درخشانی داشتند. احمد شادبختی رودی از عاطفه بود. حمید اسدیان دلی مهربان. اما علیرضا چرا برایم برجسته است؟ چون «خیلی ویژه» نبود!
عادت کردهایم وقتی کسی در میگذرد تنها نیکیهای او را به یاد بیاوریم. اما من میخواهم بگویم یکی از نیکیهای علیرضا این بود که خیلی ویژه نبود. یعنی خودش را ویژه نکرد. نخواست که در چشمان دیگران او را برجسته ببینند هیچوقت از دوران زندانش تعریف نکرد. هیچگاه از بیانیة شجاعانهاش در رادیو ایران چند روز پس از انقلاب سخنی نگفت. هیچگاه از توانش در نویسندگی دفاع نکرد. وقتی کنارش مینشستی ساکت میماند تا ما شروع کنیم. با فروتنی عجیبی خود را نسبت به دیگران پایینتر قرار میداد.
بدون شک فرق است بین آنان که پیشتاز مبارزه بودهاند با آنان که دیرتر حرکت کردهاند. اما در جمعی با افرادی کم سن و سالتر و کم سابقهتر از خودش، مینشست و از آنانی که هم از نظر سن و هم از نظر توان و تخصص و اندیشه جدیدتر بودند دستور میگرفت و اطاعت میکرد.
در آن لحظات وقتی او را میدیدم آیهیی را به یاد میآوردم که میگوید «خدایا در دلهای ما از آنان که از ما پیشی گرفتهاند غل و غشی قرار نده».
عادت داریم که وقتی میخواهیم بزرگی کسی را نشان دهیم باید از ویژگیهای خیلی بزرگ سخن بگوییم اما من میخواهم اتفاقاً از این ویژگی او که به نظر بسیار کوچک به نظر میرسد بنویسم. یک ویژگی که شاید در نظرها پیش پا افتاده به نظر برسد. اما به عقیدهی من همین «کوچک دیدن و کوچک نمایاندن خود» نسبت به دیگران یک صفت بزرگ انسانهای والاست.
بدون شک او در زندگیاش لحظات قیاس خود با دیگران داشته. اما در برابر میل درونی خود ایستاده.
فکر میکنم که با ذکر همین یک ویژگی «ضد تکبر بودن» در حقیقت بخش بزرگی از آن انسان آرزو را وصف کردهایم؛ چرا که بزرگترین و نخستین صفتی که آزمایش همهی انسانهاست «تکبر» است.
شاید به همین علت است که اولین ذکری که خدا از انسان میخواهد تا بارها بر زبان بیاورد همان تکبیر یا الله اکبر است، و بدترین صفتی که انسان را از آن پرهیز میدهد حسد است. حسد مادر همه طغیانگریهای تاریخ است. حسد است که باعث جنایتها و فسادها و توطئهها و فرو رفتن در پایینترین مرتبتهاست.
میخواهم با همین استدلال بگویم علی صفا بخش قابل توجهی از حسدهایی را که ابلیس دم به دم مانند موشک بر سر و روی انسان میریزد با پدافند «خود کوچک بینی» بیاثر کرده است؛ و با همین مقدار ایستادگی در برابر تکبر، در مراتب نزدیک به انسان آرزو قرار گرفت.
من سالهای بسیاری با او گذراندم. او قلمی توانا و اندیشهای ژرف داشت. نویسندگی دنیای درخشش نام است. نامی که در خود درخشش اندیشه را هم دارد. اما شگفت این است که علی صفا که نزدیک به شصت سال نویسندگی کرد از خود هیچ، هیچ اثر مکتوبی که بر آن نامش نوشته شود باقی نگذاشت. هرچه نوشت در راستای مبارزة و روشنگری علیه دشمن مردم ایران پخش شد.
چند بار سراغش میرفتم و میگفتم شما در فلان سال فلان مطلب را گفتید یا نوشتید، اما او نه تاریخی و نه نشانی از آن را به یاد نداشت. میپرسیدم آخر هر نویسندهای آثارش را حتی برای مراجعهی خودش نگاه میدارد، اما او نشانی رسانههای «مقاومت» را میداد.
در همین نمونه که نوشتم رازی بزرگ هست. او به جای نشانی کتابی از خودش نشانی «مقاومت» را میداد. شاید به این علت که این مقاومت و مجاهدت، برای خودش سرچشمة وفا و صفایش بود. آخر او به عهدی که ۴۶ سال پیش با مردم ایران بست پایدار ماند. از کوههای کردستان که در آن صدای مجاهدین خلق ایران را پرواز میداد، تا پایداریهایش در محاصرة ضدانسانی اشرف با آن حملات مزدوران ولایت فقیه و در سنگرهای زیرموشک زندان «لیبرتی»، تا لحظه لحظه پایداری و پیکار آزادی و نوشتن ونوشتن وگفتن و گفتن با فریاد «مرگ برستمگر» و »نه شاه- نه شیخ» در برابرسانسور و تحریف استعماری وبورژوایی در همدستی با استبداد شیاد دینی علیه مقاومت خلقی ستمدیده که علی صفا با آنها «عهد» وفا بسته بود
او از همان عهد نیروی پایداری گرفت و خود را در تمامی لحظههای این ۴۶ سال ساخت و پایدار نگاه داشت. آن عهد او را بالا برد و او آن عهد را بالا و بالاتر به همه مردم ایران و جهان نشان داد.
با این یادآوری از علی صفا در حقیقت توانستهام بخش بزرگی از خوبیهای او را شرح دهم. در پایان این یاد همان چند بیتی را که پس از درگذشتش نوشتم تکرار میکنم که:
«که بود آینه میخواست از صفا و وفا؟
و با چراغ همی گشت گرد شهر شما
که گفت یافت مینشود جستهایم ما؟
ندا دهید بیاید به شهر ما اینجا
چراغ چهرهی انسان آرزو اینجاست
و آفتاب وجودش بهپیش چشم ماست
چگونه وااسفاها همی زنی ای یار
بیا که باغ و گلستان درون این سیماست
در هنگام به خاک سپاری او نیز سرودم:
گلهای خاور را در اینجا میگذارند
گلهای باور در جهان نفی و انکار
اینها کیاند این عاشقان غیرت و عزم
اینها کیاند این عاشقان عشق و ایثار
این حاضران صحنههای سوختنها
این عاشقان کوچههای رزم تبدار