در روایت او جوششی ست از معنا و ارادهای برخاسته از بطن مردم برای تغییر بنیادین، برای حفظ ارزشهای مقاومت نه برای گرفتار شدن در کسب و بازتولید قدرت. اینجا جایی ست که کلمات، صرفاً ابزار بیان نیستند، بلکه ظرفهاییاند برای انتقال قدرت: قدرت مقاومت. بذرهاییاند که در خاک ِ تجربه و آگاهی کاشته میشوند تا به درخت معنا بدل شوند. در اینجا سخن، نه در خدمت تکرار کهنهها، بلکه ابزاری برای خلق نو شدن است. معنایی که زاده میشود، نه صرفاً در کتابها یا سخنرانیها، بلکه در میدان واقعی دگرگونی اجتماعی، در نبض مردم، در عزم برای برهم زدن نظمی پوسیده و ساختن نظمی نو. در این میدان، قدرت نه با فریادهای تهی، بلکه با صداقت، صراحت و جسارت معنا مییابد. آنجا که سخن از «انتقال قدرت» است، مراد، واگذاری آن به سرچشمهی حقیقیاش است: مردم. آنگاه سخن گفتن، خود کنشی سیاسی میشود، کنشی برای تغییر. و این همان کاری ست که مریم رجوی در همایش رم کرد؛ نه نمایش قدرت که تجلی معنای آن. صدایی برخاسته از درک دردهای عمیق، اما سرشار از امید و اراده.
مریم در قامت سخنوری مقتدر، مرزی روشن کشید: اگر قرار است «اتحادی» شکل گیرد، باید شفاف و بیابهام از استبداد و امتیازطلبی تاریخی – چه در جامه شاهی، چه در قبای شیخی – فاصله گرفت. تنها در این فاصلهگیری است که «معنا» مجال رشد مییابد و اتحاد بدل به «همبستگی» حقیقی میشود. آنگاه که طهارت معنا با نفی وابستگیها همراه میشود، آنچه باقی میماند، یک اراده خالص است: ارادهای برای ساختن. روسری اش را مرتب کرد. نگاهی به خود می اندازد، نه برای زیبایی، بلکه برای یادآوری اینکه او آینهای ست از هزاران زن دیگر: گمنام، گرسنه، زخمی، اما نترس.
در این گفتمان، قدرت نه در فریب که در صداقت است. نه در چشمداشت، بلکه در پیشکش و پرداخت است. او حامل دستهایی است که نه برای «گرفتن» و «داشتن» (در گفتمان اریش فروم)، بلکه برای ساختن در کنار دیگران باز شدهاند. این نه دعوت به تسلیم، بلکه فراخوانی است برای مشارکت در مبارزهای اخلاقی، مبارزهای که نه به دنبال سلطه که در پی آفرینش آیندهای آزاد است. و در نهایت، این سخن، آن پیام بزرگ را به دوش میکشد: ما منتظر قهرمان بیرونی نیستیم، ما خود قهرمان خویشیم. ما نیازی به تکیه بر قدرتهای بیگانه نداریم؛ قدرت درون ماست. ما نه برای تسلیم، که برای رقم زدن سرنوشت خویش برخاستهایم. در جهانی که وابستگی را تقدیس کرده، این صدای مستقل، خود معجزهایست. در جهانی که تو را دعوت میکنند، که مطیع باشی، این صدای بلند میگوید: «من انتخاب میکنم، من میسازم، من تغییر میدهم.» و این صدا، همان ندای انسانِ بیدار است؛ انسانی که نه در پی فرمانبری، بلکه در جستجوی آزادی ست. در زمانی که شب، گسترده است چون «عبای» استبداد، واژهای و معنایی برخاست. نه برای تزیین، نه برای تملق، بل برای کوبیدن بر دل تاریکی. واژهای ساده، اما چون آذرخش. از دهانی که نه قدرت میخواهد، بلکه می خواهد «انتقال» دهد.
مشروعیت ِ مقاومت
زنی که در صدای خود، نه بغض داشت نه فریب، بل یقین داشت. او گفت قدرت وقتی معنا دارد که در دست مردم باشد. قدرت نه به «ارث» میرسد، نه به اجبار گروگان گرفته میشود. مریم می گوید که قدرت، چون رود جاری است، اگر مسیرش را بشناسی و آن مسیر از دل خروش میگذرد، خروشی که نه برای «تصاحب»، که برای رهاییست. مریم، با دستان گشوده، واژگان را نه در قاب خطابه که در پهنه دلها رها کرد. گفت: بیایید. اما نه همه اتان. آنانی که هنوز دل در گرو سلطنت دارید، یا در سایهٔ عمامهها پنهان شدهاید، اینجا جای شما نیست. ما به دنبال برافراشتن بیرقی تازهایم، بر خاکی که دو زنجیر بر گردنش بود: شاهی و شیخی. و این خاک، تنها آنگاه نفس خواهد کشید، که هیچ یک نباشند، نه شاه نه شیخ.
در آن شب، در رم، مریم نه از درد گفت، که از آستانه گفت. آستانهٔ تغییر. گفت: ما از دل طوفان آمدهایم، با زخمهایی که نقشهٔ رهایی شدهاند. با دلی که درد را نه تنها تاب آورد، که آن را بدل کرد به شعر ایستادگی. او نخواست که «آنان» برایمان کاری بکنند، نخواست که ما را نجات دهند، پول دهند، اسلحه دهند. فقط خواست نگاهمان نکنند، که گوییا ما گمشدهایم. او خواست که «آنان» ما را درست ببینند و اعتراف کنند و بگویند: بله، این مقاومت هست، این مقاومت مشروع است و «آتش» باریدن بر قبای استبداد حقی است عادلانه. آری شوریدن و شب را شکافتن کار خود ماست. و ما، خود، راه را تا انتها خواهیم رفت. این پیام اقتدار مریم و مقاومت ماست. در جهانی که پر از بلندگوهای بلند اما تهی ست، در جهانی که صداقت را کالایی کمیاب کردهاند،
صدای مریم، صیقل خورده بود از آتش، از خون، از تبعید و از اشک. و به همین دلیل، او راست ایستاد. و این ایستادگی، چنان پرصلابت بود که معنا از درونش زاده شد: اعتماد به نفس در دل بیاعتمادی، غرور در دل محرومیت، «خلق معنا» در دل جهانی که همه چیز را تقلید و اطاعت میخواهد. و آنگاه که او گفت: ما آمادهایم بمیریم، اما خودمان، سرنوشت مان را میسازیم، زمین لحظهای سکوت کرد. چون این، آواز انسانی بود، که دیگر زانو نمیزند، بلکه میسازد، میخروشد، میبالد. و این گونه بود که واژهها برخاستند، در قامت معنا. او گفت باید روایتی بیافرینم که میان ایمان و عقل، میان معنا و عمل، پلی بزند: در مسیر «بودن»، نه در راه «داشتن». مریم از جنس آنان نیست که تنها فریاد میزنند. از آن دسته نیست که بر بلندای شعار ایستادهاند، بیآنکه ریشه در خاک واقعیت داشته باشند. او آمده است، نه برای نمایش، که برای ساختن. نه برای مصرف واژهها، که برای دمیدن روح در آنها. خطابهاش، ستون قدرت است، برآمده از استدلال، بر بستر تجربه، و آراسته به حقیقتی که آزمون پسداده است. او با صدایی بی لرزش گفت: «مشروعیت مقاومت» نه در آمارهای اتاقهای دربسته است، نه در نورافکنهای رسانههای استعماری، که در خاکریزهای مقاومت است. آری در عصر فریب، مشروعیت از رأیهای ساختگی برمیخیزد. اما من هستم، چون مقاومت میکنم. هویت، در ایستادگی معنا مییابد. و این جمله، خشت نخست تمدنی دیگر است: تمدنی برخاسته از انتخاب، از رنج، از آگاهی. آنگاه که جهان، مشروعیت را از گریم و گالری میگیرد، او از خون شهیدان، از استخوانهای خُردشدهی رزمندگان آزادی، مشروعیت را بازیافت. و چه مشروعیتی ریشهدارتر از آنکه در برابر فاشیسم دینی قد کشیده است؟ چه حقیقتی صیقلخوردهتر از آنکه شصت سال، تنپوش رنج بر تن داشته است؟ ما مشروعایم، چون ایستادهایم. چون خون دادهایم بیآنکه خونی بخواهیم و سهمی طلب کنیم. این نگاهی است شورانگیز، فرای اخلاق.
أینده
اما این رهبر، تنها با گذشته سخن نمیگوید. او نقشه دارد، نقشهای روشن برای ساختن آینده. «ده ماده»، ده ستاره در شبِ ظلمانی. او از آینده میگوید، نه به زبان رویا، نه با ابهام و گنگ گویی، که به زبان برنامه، به زبان طرح، به زبان بدیل: طرح خودمختاری، لغو اعدام، احیای حق زن در جهانی که هنوز پدرسالاری حکم میراند.« زن، مقاومت، آزادی» — نه فقط شعاری زیبا، که راهی به سوی انسان بودن است. انسان به مقاومتش «انسان است». آیندهای که در آن، زن نه صرفاً زیسته میشود، که تصمیم میگیرد، میسازد، و معنا میآفریند. آغاز صدای مستقل زنانه در میدان مبارزه. و شگفت آن جاست که این صدا، صدای زنی مسلمان است، در عصر ِ سرکوب و قالبهای شکسته نشده، در عصر اقتدار دین مرعوب کننده، در زیر گفتمان ِ غالب شریعت ِ مردان هجره نشین. مریم نه با نرمی تسلیم، نه با تندی انتقام، بل با نگاهی آگاه، با حضوری خلاق، با کلامی که الهام است، سخن گفت. و آنگاه، شنونده، در درون خویش تکانی احساس میکند. سرش را بلند میگیرد و از ته جان زمزمه میکند: «میتوان و باید.» او می گوید ما «آزادی را ضامن و طراز پیشرفتهای اساسی و اصیل اجتماعی» می دانیم. او باج یا «امتیازی» به کسی یا گروهی یا مرام و اندیشه و دینی نمی دهد. به روشنی «مزیت» و یا «محرومییت» از حقوق مدنی – سیاسی، اقتصادی انسانها را نفی می کند.
مریم بار دیگر، با شفاف ترین واژهها، مسیر و چشمانداز را ترسیم کرد؛ روشن، بیابهام، و از سرِ یقین. با صدایی استوار بارها و بارها تکرار کرد: با وجود همه تفاوتها، با وجود شکافها و نگاههای گوناگون، میتوانیم و باید با هم «پیمان» ببندیم؛ پیمانی برای سرنگونی استبداد دینی، پیمانی برای آزادی. دستهایمان را در هم بفشاریم، نه برای یک فرد، نه برای یک گروه، بلکه برای یک آرمان مشترک: ایرانِ آزاد. مریم با صراحتی کمنظیر آمادگی خود را برای این همبستگی اعلام کرد؛ بیتردید، بیتزلزل. آری، «میتوان و باید» این خواست را به واقعیت بدل کرد — برای ایران، برای مردمی که زخم بر تن و جان دارند، برای اشکهایی که سالهاست بیپاسخ جاریاند، برای لبخند کودکان، برای کودکان بی تاب نان، برای فریاد گرسنگان خاموش، برای آینده. بارها فریاد زد: بیایید، با همه تفاوتها، با تمام زخمها و فاصلهها، پیمانی ببندیم؛ پیمانی برای پایان شبِ ملا، برای آغاز سپیده. او دست دراز کرد، نه تنها به سوی یاران، که به سوی دلهای خسته، چشمهای نگران، و مشتهای بسته. آمادگیاش را چون پرچمی برافراشت — با واژههایی از جنس ایمان و آهن. گفت: همبستگی، نه یک آرزو، که یک ضرورت است. اکنون، نه فردا. باید این عهد را به عمل پیوست.
ما آنچه باید میگفتیم را گفتیم. اکنون، قضاوت با تاریخ است. و تاریخ، گوش تیز کرده است.
اجبارات و پرداخت
مریم فقط رهبری سیاسی نیست؛ او معلم است.
معلمی که زندگی را از ورای «جبر» و یأس، در فرایند معنا میریزد. او بر همه اجبارهای ساخته د ر جهان کالایی و ارتجاع مذهبی می خروشد: نه به حکومت اجباری، نه به دین اجباری، نه به حجاب اجباری. مریم از بی جهتی زمانه نهیلیستی، جهتی نو میسازد. نه تنها رخدادها را تفسیر میکند، بل آنها را پیش میبرد، شتاب میدهد. تحول، در نگاه او یک وعده نیست؛ یک اراده است. در صدایش آمیخته ای است از عشق و صلابت و خشم. هم مهربانی است و هم طغیان. خشم از فریب، عشق به رهایی. و این ترکیبِ متضاد، دقیقا همان چیزی ست که رهبر واقعی را از چهرههای مقوایی و دیجیتالی تمیز میدهد. او از قدرت نمیترسد اما آن را نه برای خود، که برای مردم میخواهد. او قدرت را نه برای تسلط، بلکه برای رهایی. اومی گوید عدالت را نمیشود از دل خشم بیرون کشید.
او آمده تا بپردازد، نه بستاند. تبار او، تبار پرداخت است. و چه کسی قابل اعتمادتر از کسی ست که همیشه پیشکش کرده است؟ دستهای او باز است، اما نه برای خواهش، بل برای یاری. برای همگرایی. او دریافته که ملایان، از پیوند ما میهراسند. و این پیوند، اکسیر است؛ دوای پراکندگی؛ نقطهی شکست استبداد. مریم می داند که باید حرف بزند، اما نه از سر عادت. سخن او باید تپش قلب مردمی باشد، که صدایشان گم شده. سخنش باید ساده باشد، اما نافذ؛ نه تزیینی، نه تکراری. صدایش، چون خونی تازه باید در رگهای یخ زده امید جاری شود. در این مسیر، مریم رجوی تنها یک رهبر نیست؛ او تجلی اندیشهی اریش فروم است: «بودن» به جای «داشتن». او ما را از وسوسهی مالکیت، از توهم قدرتهای زودگذر، به سمت جوهر انسان «بودن» میبرد. و در این راه، میتوان به صدایش گوش سپرد، میتوان به دستانش تکیه کرد، و از دل طوفان، به سوی افق، عبور کرد. او خواب نمیفروشد، بیداری را عرضه میکند.
ساعت به دوازده نزدیک میشد. و شب، دیگر آنقدر سنگین نبود. در دل تاریکی، کسی داشت شعلهای روشن میکرد.
مریم همانجا، در دل تحقیر، جملهای در دلش شعله کشید: اگر من نایستادهام، پس که ایستاده؟ اگر من نگویم، پس چه کسی سخن بگوید؟ این «مقاومت» فقط انتقال قدرت به مردم را در سر ندارد، می خواهد پروژه ای باشد فرهنگ ساز، رها کننده، هویت ساز. مقاومت، منبع امید است و ایمان. ایمان به تغییر خود و جهان.
دکتر عزیز فولادوند
مرداد ۱۴۰۴ (اوت ۲۰۲۵)