علی امانی: دل‌نوشته‌ای برای دکتر کاظم رجوی و نسل جدید که هیچ‌وقت دکتر را ندیده...

 

گاهی سرنوشت، با نخ‌های ناپیدای خود، قصه‌هایی می‌نویسد که حتی خیال هم از تصویر کردنشان عاجز است.

دکتر کاظم رجوی، مردی که عمرش را وقف دفاع از حقوق مردم ایران کرد، نه فقط یک دیپلمات، که سربازی بی‌سلاح بود در برابر ارتشی از سرکوب و ترور. در دلِ سالن‌های رسمی سازمان ملل، او فریادِ کسانی بود که صدایی نداشتند. هر بار که از شکنجه‌شدگان سخن می‌گفت، گویی خود درد را چشیده بود. هر سند، هر عکس، هر روایت از زندان، برای او نه صرفاً یک برگ کاغذ، که زخمی بود بر جانِ انسانیت.

بعد از مدتی که از زندان گریخته بودم و خود را به ترکیه رساندم، دکتر کاظم پرونده‌ام را در ژنو به دست گرفت. از نزدیک دیدم که چگونه می‌جنگد؛ بی‌خشم، اما با ایمان. بی‌خشونت، اما با صلابت. و وقتی خبر ترورش را شنیدم، گویی زمین از زیر پایم رفت... گویی تاریخ، یکی از روشن‌ترین چراغ‌هایش را از دست داد.

اما قصه، این‌جا تمام نشد.

دو ماه پس از آن روز تلخ، ندا به دنیا آمد. دختری از نسل امید، از تبار مقاومت. آن روزها نمی‌دانستم این نوزادِ کوچک، روزی صدای شکنجه‌شدگان خواهد شد و در مسیری چنین سترگ گام برخواهد داشت. نمی‌دانستم که او روزی، در همان مجامعی که شهید کاظم رجوی در آن‌ها قدم گذاشت، خواهد ایستاد و از همان آرمان‌ها دفاع خواهد کرد.

هر بار این نسل جدید را در سازمان ملل می‌بینم، در حال سخن گفتن از حق، از درد، از عدالت و از مردم... لحظه‌ای حس می‌کنم خودِ دکتر را می‌بینم. صدایش، نگاهش، ایستادنش... گویی کاظمِ شهید، در چهره‌ی این نسل دوباره متولد شده است.

و این یعنی امید، یعنی ادامه، یعنی جاودانگیِ راه.

یعنی راهی که ادامه دارد؛ ساختاری که با هیچ ضربه‌ای از میان نخواهد رفت.