خامنهای سالها پیش با هراسی که امروز به واقعیت عریان بدل شده، هشدار داده بود اگر «عمق استراتژیک» نظام در بیرون از مرزها فروبپاشد، جنگ به خیابانهای ایران کشیده خواهد شد. امروز این هشدار دیگر تحلیل نیست؛ گزارش وضعیت است. میدان نبرد، بیپرده از «پیرامون» به «مرکز» منتقل شده: به خیابانهای ایران. آنهم در شرایطی که نهتنها نیروهای نیابتی خارجی رژیم فروپاشیدهاند، بلکه شالوده هژمونی داخلیاش نیز ترک برداشته و در حال ریزش است.
از منظر نظریه بحران انقلابی، هنگامی که «بالادستان دیگر قادر نیستند به شیوه پیشین حکومت کنند» و «فرودستان دیگر حاضر نیستند به شیوه پیشین زیست کنند»، جامعه وارد مرحله بحران انقلابی و حتی انفجاری میشود. ایران، امروز دقیقاً در همین نقطه ایستاده است.
انباشت بیسابقه نارضایتی اقتصادی، دفن کامل پروژه اصلاحات و فرسایش مرگبار مشروعیت ایدئولوژیک، جامعه را به انبار باروتی بدل کرده که هر رویدادی میتواند جرقه انفجارش باشد. در چنین وضعیتی، خیزشها نه مهارشدنی، بلکه ذاتاً بنیانبراندازند.
بنبست سرکوب کلاسیک
تجربه سالهای اخیر یک واقعیت غیرقابلانکار را عریان کرده است: سرکوب کلاسیک دیگر کار نمیکند. هرچند فاشیسم مذهبی هنوز ابزار خشونت را در اختیار دارد، اما خشونت عریان، بهجای تولید ترس پایدار، فقط فتیله انفجار را کوتاهتر میکند و شکاف میان جامعه و حاکمیت را عمیقتر میسازد. نظامی که سرمایه اجتماعیاش تهی شده، با هر یورش سرکوبگرانه، هزینههای سیاسی و امنیتی خود را بهصورت تصاعدی افزایش میدهد.
رژیم در یک تناقض ساختاریِ خفهکننده گرفتار است:
اگر سرکوب نکند، فرو میپاشد؛
اگر سرکوب کند، شتاب فروپاشی را افزایش میدهد.
همزمان، بدنه نیروهای سرکوب نیز دچار فرسایش عمیق شدهاند. نشانههای وارفَتگی، بیانگیزگی و فروپاشیِ امید به آینده رژیم ـ بهویژه پس از سرنگونی رژیم اسد و جنگ ۱۲ روزه ـ دیگر پنهانکردنی نیست. نیرویی که به بقای ساختاری که از آن دفاع میکند، ایمان ندارد، در بزنگاههای تاریخی فلج میشود. سرکوبگرانی که در متن بحران اقتصادی و اجتماعی زندگی میکنند، خود نیز دچار فروپاشی روانی و سیاسیاند. نیرویی که افق آینده را تیره میبیند، در لحظه تعیینکننده، کارکرد قاطع خود را از دست میدهد.
هسته راهبرد: جنگ روانی و «آلترناتیو بیخطر»
در چنین بنبستی، اتاق فکر امنیتی خامنهای تمرکز خود را بر جنگ روانی و تغییر بستر و زمینِ بحران سرنگونی گذاشته است. هنگامی که هژمونی فرو میریزد، حاکمیت میکوشد با بازآرایی صحنه سیاسی و تولید بدیلهای کنترلشده، انرژی انقلابی را منحرف، مستهلک و بیاثر کند. در این چارچوب، سلطنتطلبی نه یک جریان سیاسی مستقل، بلکه یک نقش امنیتیِ تعریفشده است.
کارت بچه شاه دقیقاً چنین کارکردی دارد:
نه بهعنوان بدیل واقعی قدرت، بلکه برای تبدیل تقابل واقعیِ «مردم ـ حاکمیت» به دعوای جعلی میان گذشته و حال. سلطنتطلبی در این پروژه، نه رقیب رژیم، که یکی از ابزارهای آن برای تخریب قطببندی واقعی جامعه و ایجاد مزاحمت برای آلترناتیو سازمان یافته و استراتژی سرنگونی است.
اوج ذلت سیاسی
در نتیجه، خامنهای که پس از فروپاشی نیروهای نیابتی خارجیاش انتظار جنگ در خیابانهای ایران را میکشد، ناگزیر شده است به سلطنتطلبی بهعنوان نیروی نیابتی داخلی متوسل شود. این لحظه را باید اوج ذلت سیاسی او دانست. کسی که روزگاری برای تخریب انقلابیون، آنان را به همکاری با ساواک و سلطنت متهم میکرد، امروز لباسشخصیهایش را در شنل سلطنت میپوشاند تا در هیاهوی عربدههای «جاوید شاه»، شعار واقعی و استراتژیک خیابان ـ «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه» ـ گم شود و به حاشیه رانده شود.
مردم معترض هیچ نسبتی با این نمایش ندارند. آنچه بهنام سلطنت در خیابان یا مراسمها دیده میشود، نه صدای جامعه خواستار تغییر بنیادین و تشنه آزادی و عدالت اجتماعی، بلکه عربده های پروژهای امنیتی است که مأموریتش تخریب مسیر سرنگونی است. سلطنتطلبی امروز نه خاطرهای از گذشته، بلکه شبحی مصرفشده است که فقط در اتاقهای جنگ روانی رژیم قابلیت احضار دارد.
این جابهجایی صحنه، نشانه اقتدار نیست؛ علامت هراس است. هراس حاکمیتی که میداند نبرد اصلی دیگر در حاشیهها جریان ندارد، بلکه در متن جامعه شعلهور است.
مددخواهی از پروژه سلطنت، نه بازگشت تاریخ، بلکه آخرین تقلاهای نظمی رو به زوال برای مهار انفجار اجتماعی است؛ تقلایی که خود، بیرحمانه عمق بحران، ضعف ساختاری و چشمانداز سرنگونی رژیم را عیان میکند.