و لابد.... حالا هم در خیابانهای نه چندان عریض این شهر ملتهب، با صدای دایم انواع آژیرها و در حصار آسمانخراشهای غول آسای چرک و دل ناچسب نیویورک دوباره دچار هول و سرگیجه خواهم شد. ناچار خود را به خاطرات خوش دیدار پیشین و اولین از مجسمه آزادی می آویزم با آنکه نام زیبای این بنای عظیم را هم از معنا تهی نموده و از اسم آن جز کلمه یی بی مسما چیزی باقی نگذاشته اند و گرنه مگر می شود وجود جلاد مردم ایران و غاصبان آزادی را در سرزمین مجسمه آزادی باور و تحمل کرد وقتی که با سوء استفاده از چشم بند سیاهی که روی چشمهای او آویخته شده، دودوزه بازان سیاست پیشه نیز چشمان خود را بسته و افسار جانی تروریست جهانی را به آسانی در نیویورک گشوده و نام نیک و آوازه بلند آزادی را در شهر جایگاه سمبل آن، در آستانه قاتل قداره بند وقیح و گزمه های دریده دهان هارش ذبح نموده اند. لابد با همه تجربه های تلخ ملموس جاری و حتی سالیان پیش، خیال برشان برداشته و خوابنما شده اند تا بر سر موجودی گورزاد و گورزی و هزار سال عقب مانده از پیشرفتهای نسل بشر، باز آب توبه بریزند شاید از جرثومه بی همتای جنایت و جهل مرکب، شبه انسانی با کارکرد یک دهم مغز انسان طبیعی این دوران بسازند واو را محض موش گربه بازیهای کثیف اقتصادی و سیاسی به مصرف برسانند. اینجاست که دیگر راست راستی فکر می کنم مجسمه آزادی از زیر چشم بند سیاه خود با یک چشم اشک و با دیگر چشم خون می گرید. با آن جثه غول آسا هم که اصلا قادر نیست از آب و بندر کنده شود تا مثل من به دریای مواج آدمهایی بپیوندد که حرمت نامش را از آلودن به لوث وجود موجود پلید پرتاب شده در نیویورک و جانداران وحشی همراهش محفوظ داشته اند. تازه از جایگاهش محصور در آن جزیره آبی گسترده تا مقر ملل هم راه چندان نزدیکی نیست.
و حالا باز اینجا.... نه در فاصله ای چندان دور از مقر ملل، در میان حصار عظیمی از انسانها در سرتاسر طول خیابان بلند ایستاده ام. مشتهای گره کرده بالای سرم در جنبش و تکاپوست و غریو لاینقطع حنجره ها یکسره در مغز سرم می پیچد. موج در موج دریای خروشان دخترکان، پسران، پیرمردان و زنان. چه مستحکم حصاریست. پولادین .... نیویورک امروز مرکز ثقل جهان است .... من را بگو اما که نمیدانم چرا مثل پیشترها از انبوه جمعیت نه فقط هیچ نمی ترسم بلکه هر لحظه خودم را بیش از پیش می سپارم به حصار انسانها وصداهای رسا تا همآواز آنها واژه آزادی را تکرار کنم اما فریاد بلندم که انگار اصلا پژواک ندارد، یکجا در موج خروشان صداها گم شده است و بجز این واژه مطلق ساده ”آزادی“ هیچ تکراری نیست و همین است لابد که یکهو وسواس و ترس مزمن نیز از دلم رخت بر می بندد و بدون هیچ دغدغه یی خود را همچنان بیشتر از پیش می سپارم به حضور مردمان خوب و آزاده میهن که هریک شوریده و مصمم با اتکا به ” اشرف “، فریاد در گلو شکسته مردم اسیر ایران و زمزمه حنجره های بریده قهرمانان در زنجیر را با واژه آزادی می خروشند و عزم ایستادگی برای تحقق آن را تا طلوع صبح رهایی میهن بشارت می گویند. با این باور بی تردید بگمانم حالا، وقت وداع با نیویورک، حرف آخر را باید با این شهر شهیر و مجسمه آزادی درددل و به نام خود آن تکرار کنم:
سمبل افراشته آزادی در شهر عظیم نیویورک، از اسارت در حصار آبی خانه خود و از اینکه نام زیبای تو را نیز راهزنان غاصب ایران به عبث خواسته اند از تو به غارت ببرند، هیچ محزون و افسرده مباش، همچنان که من نیز امروز برخلاف همه سالهای خیلی دور و دراز پیش، بی هیچ وسواس و هراس در حصار هزاران هزار انسان آزاده میهن خود و همشهریان شریف تو، شهر پرغوغای غریبت را چشمگیر جهان ساخته ایم تا واژه آزادی را همصدا با دلاور مردان و زنان وطنم در ” اشرف “ و همه شیرزنان و جوانان میهن دربندم یکسره فریاد کنیم و همپای این سیل خروشان که امروز رو بسوی خانه ملتها، پژواک صدای مردم تحت ستم ایران را منعکس می سازد، روزی دیگر نیز و نه خیلی دیر، پای اهریمنی این راهزن قاتل را برای بار آخر از شهر تو دور و دست خونریز دراز او را در خاک وطن قطع خواهیم نمود و صد البته به هنگام جشن بزرگ آزادی در میدان همنام تو در ایران، بی شک یاد تو و هم خاطره نامت را در ذهن بیدار و ارج خواهیم نهاد به یاد همه روزهایی که به نام شهر بزرگ خود نیویورک و آزادگی نامت، به خونخوارترین دیکتاتور تاریخ جهان گفتی نه.