از عوعوی سگ مگر گریزد مهتاب؟
ای شیخ !
زدی خانه ی خود در سیلاب
نقش تو ،
شود زسیل ما نقش برآب
ازتـو،
به دلی دگر هراسی نَـبوَد
از عوعوی سگ ،
مگر گریزد مهتاب؟
از گریه پُـرم
پاییز رسید و جان ،
خزانی شده است
دل ،
دور زباغ شادمانی شده است
از گریه پُرم ،
به دیده بارانم نیست
اندوه ،
به سینه ام نهانی شده است
ای نشسته درخانه ی جان
من تشنه لب و تو ؛
بی کران دریایی
من شب زده و تو ؛
مژده ی فردایی
من با توام!
ای نشسته درخانه ی جان
ازدیده نهان و دردلم پیدایی.