وقتی که بند را به سرانگشت پای بست ،
باغوطه های نامتناهی
ذهن بُـرنده اش به لبان صدف نشست ؛
باری ، دوباره
باز ، دگربار ،
تا آن زمان که نَـفَـس یاریَـم دهد.
غوّاص پیر ، آرام و مطمئن ،
با خود سرود؛
« آن لحظه های ناشمرده که پیوسته ام به هم،
گل می دهد به سینه ی سرخابی صدف ».
غوّاص پیر
دندان به هم فشرد و دلش را به پیش راند .